مقدمه:
خداوند متعال در آیه ۱۹۵ سوره بقره میفرماید:
«وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ»
با دست خود، خود را به هلاکت نیندازید.
***
اولین پارت با عشق زیاد تقدیم به نگاه زیباتون♡
بیصبرانه منتظر بود تا سیم بلند روی پیکنیک داغ شود. میله آلومینیومی و سوزنی رنگ باخته هم میان انگشتان کشیده و لاغرش قرار داشت. شعلههای رقاص آبی رنگِ مقابلش نیز او را سرگرم میکردند تا در راه انتظار، کمتر سختی بکشد! دانههای ریز عرق را از شقیقهاش پاک کرد و بینیاش را صدادار بالا کشید. زبانی به لبهای نازک و سیاهش کشید و مثل آدم گرسنهای که جلویش سفرهای هفت رنگ پهن کرده باشند، در جایش جابهجا شد و سیم روی پیکنیک که دیگر قرمز شده بود را برداشت.
همان لحظه صدای در حیاط آمد. میان کام گرفتنش چشم چرخاند و به ساعت قدیمی روی دیوار که اعداد ۲۱:۵۰ را نشان میداد، نگاه کرد.
در پذیرایی باز و پگاه با نایلونهای خرید وارد هال هشتاد متری که به تازگی آن را خریده بودند شد. شانههای ظریفش از شدت سنگینی باری که حمل میکرد خمیده شده بودند. روز شلوغی را پشت سر گذاشته بود و خستگی به اعصاب همیشه ضعیفش دامن میزد. لب زیرینش را گزید و با نالهای ضعیف، خریدهایی که برای خانه انجام داده بود را به یک باره روی زمین گذاشت. سپس نفسی از سر آسودگی کشید، دست به کمر شد و صاف ایستاد. در حالی که با دهان باز نفس نفس میزد، به مادرش که چهار زانو کنار پیکنیکش نشسته بود هم نگاهی انداخت و دگربار غم عالم در قلبش نشست.
هر بار که او را در حال مصرف مواد میدید جایی درون سینهاش زخم برمیداشت. هنوز نتوانسته بود بعد از گذشت چندین سال با این موضوع کنار بیاید!
برخلاف او، گلافروز کارش از رنگ به رنگ شدن گذشته بود. پس چشم در چشمهای خمار دخترش که از فرط خستگی خمارتر شده بودند دوخت و دود غلیظ را بیرون فوت کرد:
- دستت درد نکنه مامان؛ روغنم آوردی؟
پگاه عسلیهایش را از روی مادرش برداشت و دکمههای مانتوی پاییزه و کوتاه سبزش را یکی پس از دیگری باز کرد. جواب سلامش را به آرامی داد و حینی که به سمت تنها اتاق خانه میرفت، جواب داد:
- آره.
گلافروز «خدا خیرت بده» را لب زد و پای چپش را دراز کرد. زانوی دردناکش را ماساژ داد و اندیشید که مجید گفته بود باید جنس را مصرف کند تا به اعلاء بودنش پی ببرد! و اکنون میفهید حرف شوهرش صحت داشته است. دوباره بینیاش را بالا کشید و سپس در همان حالت که بالشتی به زیر آرنج دست راستش داشت، خمیازهای کشید و آب در کاسهی چشمان قهوهای رنگش جمع شد.
پگاه لباسهایش را با احتیاط تا زد و داخل کمد زوار در رفتهی کنج اتاق گذاشت. شلوار راحتی را به پا کرد و حینی که بلوز مشکیاش را هم میپوشید، تلفن همراهش را از داخل کیف کوچکش برداشت و از اتاق خارج شد. نیم نگاهی به مادرش که پلک روی هم گذاشته بود انداخت و گفت:
- شوهرت کو؟ همیشه این موقع خونه بود!
سپس موهای بلند و فرش را با کش بست و نایلونهای خرید را از دم در برداشت و آنها را تا آشپزخانه حمل کرد.
از داخل پلاستیک کوچکی، نسکافههایش را بیرون آورد که صدای خمار گلافروز در خانه طنین انداخت:
- واسه مشتری جنس برد.
با شنیدن حرف مادرش برق شادی در نگاهش رد انداخت. احساس کرد هالهی خاکستری ناامیدی قدری رنگ باخت. سپس کتری کوچک را پر آب کرد و روی گاز مشکی قدیمی گذاشت. شعله را روشن کرد و بیخیال چیدن خریدهایش شد. همانطور که بسته نسکافه را داخل ماگ سبز رنگش خالی میکرد با شگفتی پرسید:
- حالا چقدر برده؟
- گمونم یه کیلو اینا!
چشمهای خمارش گرد شدند و جفت ابروهایی پرپشت بلندش بالا پریدند. پدر ترسواش چطور جرأت کرده بود یک کیلو جنس را با خودش بیرون از خانه ببرد؟
- یک کیلو؟
گلافروز در خلسهی شیرینی فرو رفته بود و به لحن پر تمسخر فرزندش توجه نکرد.
پگاه نیز تا جوش آمدن آب، تصمیم گرفت قدری دراز بکشد و خستگی در کند. پس موبایلش را از روی اپن برداشت و دورترین مکان را برای نشستن انتخاب کرد. کنار ورودی اتاق کوچک خانهی جدیدشان دراز کشید و اینترنت موبایلش را روشن کرد. طولی نکشید که متوجه شد دو پیغام از علیرام دارد. لبهای نازک بیحالتش را کج کرد و بیتوجه به پیغامی که برایش فرستاده بود، وارد صفحه سبحان شد. به عکس پروفایلش خیره شد و اعتراف کرد که دلش برای برادرش لک زده است. سبحان یک هفتهی تمام را به دلیل دعوا با پدرشان، قهر کرده و خانه نیامده بود!
ناراحتی و دلتنگی با هم به قلب او هجوم آوردند که احساس کرد سرش داغ و سنگین شده است. در آخر نتوانست تاب بیاورد. گوشه لبش را جوید طلبکارانه برایش چنین نوشت:
« با اینکه حق با مجیدِ ولی یک هفته برای به کرسی نشوندن حرفت بس نیست؟ هنوز میخوای مثل دخترا تو قهر بمونی؟ نمیگی اینجا دو نفر دیگه چشم به راهتن احمق؟! »
با سگرمههای درهم پیام را ارسال کرد و از صفحهاش بیرون آمد. حال نوبت به علیرام بود؛ اما قبل از باز کردن صفحهاش تصمیم گرفت نگاهی نامحسوس به مادرش بیندازد. پس به بهانه هموار کردن بالشت، نیم خیز شد و نگاهی خیلی کوتاه هم به مادر لاغر اندام و ضعیفش انداخت.