سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان سیاه ورق | الی.کا کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجب داستان؟ قلم نویسنده رو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    74

الـی.کـا

رفیق انجمن
رفیق انجمن
سطح
28
 
تاریخ ثبت‌نام
15/4/21
ارسالی‌ها
313
پسندها
24,290
امتیازها
38,533
مدال‌ها
14
سن
22
محل سکونت
مشهد
نام رمان :
سیاه ورق
نام نویسنده:
الی.کا
ژانر رمان:
#اجتماعی #تراژدی #عاشقانه
-بسم‌الله الرّحمن الرحیم-
کد رمان: 5159
ناظر: Ghasedak. Ghasedak.
تگ: ویژه


IMG_20230703_141220_218.jpg
خلاصه:
با وجود نحسش نفس زندگی را بریده است و مجید نیز در این بین، مرتکب اشتباه بزرگی می‌شود که خانواده‌ی چهار نفره‌یشان را در مخمصه‌ی سختی قرار می‌دهد. سبحان، به دنبال جبران خسارتی که پدرش به بار آورده است، بدترین تصمیم ممکن را برای حل مسئله می‌گیرد. تصمیمی اشتباه، که باعث خاکستر شدن آرزوهای بی‌گناه‌ترین فرد خانواده می‌شود.

آغاز: ۱۴۰۱/۷/۱۲

گفتمان آزاد رمان
 
آخرین ویرایش
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه:
خداوند متعال در آیه ۱۹۵ سوره بقره می‌فرماید:
«وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ»
با دست خود، خود را به هلاکت نیندازید.
***
اولین پارت با عشق زیاد تقدیم به نگاه زیباتون⁦⁦⁠♡⁩

بی‌صبرانه منتظر بود تا سیم بلند روی پیک‌نیک داغ شود. میله آلومینیومی و سوزنی رنگ باخته هم میان انگشتان کشیده و لاغرش قرار داشت. شعله‌‌های رقاص آبی رنگِ مقابلش نیز او را سرگرم می‌کردند تا در راه انتظار، کمتر سختی بکشد! دانه‌های ریز عرق را از شقیقه‌اش پاک کرد و بینی‌اش را صدادار بالا کشید. زبانی به لب‌های نازک و سیاهش کشید و مثل آدم گرسنه‌ای که جلویش سفره‌ای هفت رنگ پهن کرده باشند، در جایش جابه‌جا شد و سیم روی پیک‌نیک که دیگر قرمز شده بود را برداشت.
همان لحظه صدای در حیاط آمد. میان کام گرفتنش چشم چرخاند و به ساعت قدیمی روی دیوار که اعداد ۲۱:۵۰ را نشان می‌داد، نگاه کرد.
در پذیرایی باز و پگاه با نایلون‌های خرید وارد هال هشتاد متری که به تازگی آن را خریده بودند شد. شانه‌های ظریفش از شدت سنگینی باری که حمل می‌کرد خمیده شده بودند. روز شلوغی را پشت سر گذاشته بود و خستگی به اعصاب همیشه ضعیفش دامن می‌زد. لب زیرینش را گزید و با ناله‌ای ضعیف، خریدهایی که برای خانه انجام داده بود را به یک باره روی زمین گذاشت. سپس نفسی از سر آسودگی کشید، دست به کمر شد و صاف ایستاد. در حالی که با دهان باز نفس نفس می‌زد، به مادرش که چهار زانو کنار پیکنیکش نشسته بود هم نگاهی انداخت و دگربار غم عالم در قلبش نشست.
هر بار که او را در حال مصرف مواد می‌دید جایی درون سینه‌اش زخم برمی‌داشت. هنوز نتوانسته بود بعد از گذشت چندین سال با این موضوع کنار بیاید!
برخلاف او، گل‌افروز کارش از رنگ به رنگ شدن گذشته بود. پس چشم در چشم‌های خمار دخترش که از فرط خستگی خمارتر شده بودند دوخت و دود غلیظ را بیرون فوت کرد:
- دستت درد نکنه مامان؛ روغنم آوردی؟
پگاه عسلی‌هایش را از روی مادرش برداشت و دکمه‌های مانتوی پاییزه‌ و کوتاه سبزش را یکی پس از دیگری باز کرد. جواب سلامش را به آرامی داد و حینی که به سمت تنها اتاق خانه می‌رفت، جواب داد:
- آره.
گل‌افروز «خدا خیرت بده» را لب زد و پای چپش را دراز کرد. زانوی دردناکش را ماساژ داد و اندیشید که مجید گفته بود باید جنس را مصرف کند تا به اعلاء بودنش پی ببرد! و اکنون می‌فهید حرف شوهرش صحت داشته است. دوباره بینی‌اش را بالا کشید و سپس در همان حالت که بالشتی به زیر آرنج دست راستش داشت، خمیازه‌ای کشید و آب در کاسه‌ی چشمان قهوه‌ای رنگش جمع شد.
پگاه لباس‌هایش را با احتیاط تا زد و داخل کمد زوار در رفته‌ی کنج اتاق گذاشت. شلوار راحتی را به پا کرد و حینی که بلوز مشکی‌اش را هم می‌پوشید، تلفن همراهش را از داخل کیف کوچکش برداشت و از اتاق خارج شد. نیم نگاهی به مادرش که پلک روی هم گذاشته بود انداخت و گفت:
- شوهرت کو؟ همیشه این موقع خونه بود!
سپس موهای بلند و فرش را با کش بست و نایلون‌های خرید را از دم در برداشت و آنها را تا آشپزخانه حمل کرد.
از داخل پلاستیک کوچکی، نسکافه‌هایش را بیرون آورد که صدای خمار گل‌افروز در خانه طنین انداخت:
- واسه مشتری جنس برد.
با شنیدن حرف مادرش برق شادی در نگاهش رد انداخت. احساس کرد هاله‌ی خاکستری ناامیدی قدری رنگ باخت. سپس کتری کوچک را پر آب کرد و روی گاز مشکی قدیمی گذاشت. شعله را روشن کرد و بی‌خیال چیدن خریدهایش شد. همانطور که بسته نسکافه را داخل ماگ سبز رنگش خالی می‌کرد با شگفتی پرسید:
- حالا چقدر برده؟
- گمونم یه کیلو اینا!
چشم‌های خمارش گرد شدند و جفت ابروهایی پرپشت بلندش بالا پریدند. پدر ترسو‌اش چطور جرأت کرده بود یک کیلو جنس را با خودش بیرون از خانه ببرد؟
- یک کیلو؟
گل‌افروز در خلسه‌ی شیرینی فرو رفته بود و به لحن پر تمسخر فرزندش توجه نکرد.
پگاه نیز تا جوش آمدن آب، تصمیم گرفت قدری دراز بکشد و خستگی در کند. پس موبایلش را از روی اپن برداشت و دورترین مکان را برای نشستن انتخاب کرد. کنار ورودی اتاق کوچک خانه‌ی جدیدشان دراز کشید و اینترنت موبایلش را روشن کرد. طولی نکشید که متوجه شد دو پیغام از علیرام دارد. لب‌های نازک بی‌حالتش را کج کرد و بی‌توجه به پیغامی که برایش فرستاده بود، وارد صفحه سبحان شد. به عکس پروفایلش خیره شد و اعتراف کرد که دلش برای برادرش لک زده است. سبحان یک هفته‌ی تمام را به دلیل دعوا با پدرشان، قهر کرده و خانه نیامده بود!
ناراحتی و دلتنگی با هم به قلب او هجوم آوردند که احساس کرد سرش داغ و سنگین شده است. در آخر نتوانست تاب بیاورد. گوشه لبش را جوید طلب‌کارانه برایش چنین نوشت:
« با اینکه حق با مجیدِ ولی یک هفته برای به کرسی نشوندن حرفت بس نیست؟ هنوز می‌خوای مثل دخترا تو قهر بمونی؟ نمیگی اینجا دو نفر دیگه چشم به راهتن احمق؟! »
با سگرمه‌های درهم پیام را ارسال کرد و از صفحه‌اش بیرون آمد. حال نوبت به علیرام بود؛ اما قبل از باز کردن صفحه‌اش تصمیم گرفت نگاهی نامحسوس به مادرش بیندازد. پس به بهانه هموار کردن بالشت، نیم خیز شد و نگاهی خیلی کوتاه هم به مادر لاغر اندام و ضعیفش انداخت.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا