سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خیال پرست | محدثه حسین زاده (گلبرگ) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Golbarg
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 691

Golbarg

کاربر سایت
کاربر سایت
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
11/8/21
ارسالی‌ها
114
پسندها
732
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
محل سکونت
مِیان گـلبرگهاےذِهنم.
نام رمان :
خیال پرست
نام نویسنده:
محدثه حسین زاده (گلبرگ)
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #معمایی
کد رمان: 5177
ناظر: .mahi. .mahi.

خلاصه:
گاه مرگ پایان زندگی بعضی از آدم‌ها نیست، آن مرگ برای کسانی دیگر مشکلات و دغدغه‌های تلخ و شیرین بسیاری به همراه می‌آورد و افراد را چنان از زندگی گذشته‌ی خود دور می‌کند که وقتی به خودشان می‌آیند می‌بینند حس کینه و انتقام در دل آن‌ها رِخنه زده است، هیچ چیز هم نمی‌تواند این حس‌های زننده را پاک کند.
همه چیز با به قتل رسیدن تنها پسر خانواده‌ی حقانی در یک عصرِ بهاری شروع می‌شود و تمام خانواده در سوگ مرگ او غرق می‌شوند.
قاتل به زندان می‌افتد و سال‌ها در آن زندان تاریک می‌پوسد؛ ولی اعدام نمی‌شود. حالا قاتل آزاد شده تا دومینو‌ی ریخته‌ی زندگی‌اش را بچیند، امّا انگار این دومینو قرار نیست چیده شود.

***
(چگونه شرح دهم لحظه لحظهٔ خود را
برای این همه ناباور خیال پرست)
محمد علی بهمنی

 
آخرین ویرایش
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه:
مردم خیال‌هایشان را دوست دارند. وقتی کسی در گیتی رنگی خیال‌هایش گم می‌شود به این فکر نمی‌کند که خیالش می‌تواند به سرعت از رنگی به سیاه تبدیل شود.
یک دختر وقتی عاشق می‌شود در رنگ‌های خیالش می‌رقصد و منتظر معشوقه‌ی زیبایش با اسب سفید می‌شود؛ امّا واقعیت چیزی دیگری است آن معشوقه یاد می‌گیرد نامردی کند، دل بشکند و رها کند و برود، دختر آن‌قدر م**س.ت داشتن معشوقه‌ی خود بوده که هیچ فکر این روز‌ها را نکرده است.
یک مرد وقتی دلبسته می‌شود و در دنیای خیال‌هایش همسرش را در آغوش خود می‌بیند، فکر این را نمی‌کند که روزی همسرش را با مرگ از دست می‌دهد، آن‌چنان غرق زیبایی خیالش است که همه چیز را به بادِ فراموشی می‌سپارد.
یک پسر وقتی مدرسه می‌رود چنان در شوقِ رنگ‌ها‌ی دفتر‌ و مداد‌هایش است، که نمی‌فهمد آن دفتر روزی کهنه می‌شود، آن مداد‌ها هم روزی تمام می‌شوند.
آدم وقتی در خیال‌هایش گم می‌شود دیگر فقط بخش رنگی آن را می‌بیند؛ نگاهی به سیاهی سمت دیگرِ خیالش نمی‌کند و چنان در باتلاق خیال‌های‌ سیاه و ترسناکش غوطه‌ور می‌شود، که وقتی به خودش می‌آید می‌بیند هیچ کاری جزء مُردن ندارد.
 
آخرین ویرایش
(به نامِ آفریدگار هَر خیال)

خیال اوّل: در این میان کسی با بوسه نمی‌خندد!

دستش را سمتِ هدست بُرد آن را از روی میز برداشت و بر روی گوش‌هایش گذاشت. نگاهش را بالا آورد و از میان شیشه‌ی بی‌رنگِ جلویش به بیرونِ اتاقک چشم دوخت. نفسِ عمیقی کشید که سینه‌‌اش را به درد آورد.
سیاوش روبه‌روی نگاه او کنارِ میز ایستاده و حواسش به ساعتِ مچی دور دستش بود، سیاوش خندان منتظر بود تا استارت کار را بزند؛ ‌او با خند‌ه‌ی سیاوش هم ذرّه‌ای لبخند بر لب‌های مردانه‌اش نیاورد.

امروز سازش را بد و پُر از تلخی می‌نواخت جوری که برای او انجام کار‌ مملو از لذتش را هم آزار دهنده کرده بود.
سیاوش جلوی نگاه سُرخ و خسته‌‌ی او سه انگشت دستش را بالا آورد و روبه‌روی اتاقک شیشه‌ای گرفت؛ اوّلین انگشت سیاوش که پایین بُرده شد او میکروفون را کمی به سمت خود کشید، دومین انگشت هم پایین رفت و او نفس سنگین شده‌ی درون سینه‌اش را بیرون فرستاد، سومین انگشت سیاوش که پایین رفت در جلوی نگاه او زنی نشسته گوشه‌‌ی دیوار نقش بست، دسته‌ی‌ خونی هاون را به دست داشت و زیر لب زمزمه می‌کرد:
- من همه‌مون‌ رو راحت کردم، من کشتمش!
سیاوش در آن طرف اتاقک شیشه‌ای جان می‌کند او را از دنیای زجر‌آور گذشته بیرون بکشد و حالی‌‌اش کند که برنامه شروع شده است. نگاهش مات‌و‌تار می‌دید. مردی روی زمین افتاده بود غرق در خون و انگار جان نداشت، زن ولی هنوز همان کلمه را تکرار می‌کرد «من کشتمش!» چه کسی را می‌گفت؟
با صدایی که از گوش‌هایش گذشت و به مغزش رسید از آن شب بیرون آمد و خودش را نشسته‌ بر روی صندلی سرد استودیو پیدا کرد. نفس‌های حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و نگاه به دستان یخ‌زده و سفید شده‌اش دوخت. آن زن امروز آزاد می‌شد و باز زندگی می‌کرد؛ آن زن غرق در خون باز می‌آمد و... .
صدای سیاوش او را مجبور کرد به جلو نگاه بدوزد، از حالت دمر در بیاید و صاف بنشیند:
- کجایی مَرد؟ برنامه شروع شده!
سرش را تکان داد. صدای دردناکش را درونِ میکروفون به انعکاس در آورد و واژه‌های تکراری همیشه را به زبانش راه داد:
- سلام صبح بخیر، من وصال حقاتی هستم و شما صدای من‌ رو از رادیو پیام می‌شنوید.
نفهمید چگونه کلمات نوشته شده روی برگه‌های جلویش را خواند تا برنامه به حالتِ وقفه در آمد. سرش درد می‌کرد و چشمانِ پُر از دردش می‌سوختند دلش می‌خواست دستش را سمت هدست روی سرش ببرد؛ آن را بردارد و پرت کنند وسط شیشه‌‌ی جلویش تا بشکند و همه‌جا را مثل دل و روحش آشوب کند.
سیاوش خودش را درون اتاقک رساند و لیوانی آب به اجبار میان دستانِ او نشاند:
- حالت خوبه وصال؟
سرش را تکان داد. ولی حالش خراب‌تر از آنی بود که بتواند حرف بزند و بگوید «نه سیاوش اون زن امروز آزاد میشه می‌فهمی؟».
به سختی لب‌های خشک مردانه‌اش را از هم باز کرد و نجوا کرد:
- من نمی‌تونم دیگه ادامه بدم! بگو حمزه زود‌تر جای من بیاد.
- باشه!
سیاوش نگاهش کرد، هیچ حسی از درون چشمانِ عسلی مرد مقابلش به او منتقل نشد. لیوانی که میان انگشتان دستش بود را روی میز گذاشت، هدست را از روی گوش‌هایش برداشت و از اتاقک خفه کننده پُر از سیم، بلندگو و میکروفون‌های رنگارنگ بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش
نفهمید چگونه از همه خداحافظی کرد، از استودیو بیرون زد و خودش را به ماشینش رساند. به ساعت هوشمند روی دستش با سر ناخنش ضربه‌ای زد؛ ساعت هنوز نُه هم نشده بود.
هر کار می‌کرد نمی‌توانست از ذهنش آزادی زن را پاک کند، انگار این فکر قصد داشت او را سمتِ آن‌جا بکشد تا چهره‌ی آن زن را ببیند و گذشته را بیش‌ از پیش برای او تداعی کند. اصلاً دلش می‌خواست برود یک چاقو در قلب زن فرو کند و انتقام پنج ساله‌اش را بگیرد.
چشم بست. سرش را به پشتی صندلی تکیه زد خون، خون و خون در پشت پلک‌های بسته‌‌اش بود‌. هنوز مرد روی زمین بود و به پهنای یک چاله‌‌ی بزرگِ آبِ گل‌آلود از او خون آمده بود. نگاه کرده بود به زن، نورِ تیربرق چهره‌ی مبهوتش را روشن کرده بود و باز هم زن همان جمله‌ی ترسناک را زیر لب می‌گفت «من کشتمش!».
دیگر توان تحمل نداشت امروز باید آن زن را می‌دید؛ بی‌درنگ باید نابودی آن زن را می‌دید. دستی بین موهای بورش کشید و ثانیه‌ای همان‌جا نگه داشت، سپس دستش را سمت سوییچ ماشین بُرد و با استارت کوچکی ماشینش را روشن کرد.
سعی کرد، آن کلمه را از ذهن پاک کند و بیشتر نگذارد آن واژه‌ی تلخ در ذهنش اِکو شود.
راهش را سمت ناکجا آباد گرفت هیچ‌جا برای رفتن نداشت تا از فکر آن زن بیرون بیاید.
***
داخل ماشین نشسته بود و نگاهش خیره‌‌ی آن دَرِ بزرگِ سبزِ زنگ زده بود. باران نم‌نم شروع به بارش کرده بود و بر روی شیشه‌ی دودی دنا‌ی او می‌بارید.
دست‌هایش را دور فرمان گِره کرد. تلاش کرده بود این‌جا نیاید امّا آمده و حالا منتظرِ نشسته بود؛ تا زن از آن دَر بزرگ بیرون بیاید و کینه‌ی او را جان ببخشد.
نفس‌های عمیق می‌کشید. در سینه‌اش اکسیژن وجود نداشت و او جان می‌داد برای ذرّه‌ای هوا‌ی پاک.‌ سوزِ بادِ پاییزی از میان درز‌های ماشین به داخل می‌خزید و روی مچ‌های برهنه‌ی پاهای او نقش می‌بست.
نمی‌دانست دلیل استرس رِخنه کرده در وجودش چیست؟ اصلاً چرا باید برای دیدن آن زنِ کثیف از دور این همه اضطراب داشته باشد؟
از شیشه‌ی جلوی ماشین به دیوار‌های بلند با حصار‌های سفید زندان نیم‌نگاهی کرد و بار دیگر به آن دَر چشم داد؛ دَر باز شده و یک سربازِ سبز‌پوش از دَر بیرون آمد پشت سر سرباز زنی چادر بر سر خارج شد، ساکش را روی زمین گذاشت و نگاهی به دو طرف جاده خلوت و بی‌روح کرد.
ترسید زن او را از این فاصله ببیند سرش را کمی پایین بُرد و با چشمانی پُر از انتقام و زجر به زنِ قد بلند و لاغر چشم دوخت، همان قاتل بود که حالا آزاد شده و می‌توانست در شهر زندگی کند بدون این‌که تقاص کارش را پس بدهد.
دستانش را دورِ فرمان محکم فِشرد و دندان سایید. چشمانش درد می‌کردند با دیدن زن انگار آتش در چشمانش ریخته بودند.
زن به سمت ماشین قدم برداشت و او با اَبرو‌هایی در‌هم و چشمانِ به رنگ خونش قدم‌های زن را دنبال کرد. چادرِ زن با قطرات شبنمِ نشسته بر روی آن پُر شده بود و گوشه‌های چادر زن با هر قدم او به این‌طرف و آن‌طرف شناور می‌شدند.
سکوت آلونک ماشین را دوست نداشت، انگار خرخره‌ی او را گرفته بود و می‌جوید. خشم در تک‌تک سلول‌هایش داشت نفوذ می‌کرد. زن آرام گام برمی‌داشت و او حاضر نبود حتیٰ ثانیه‌ای نگاهش را از زن بگیرید. لرزش دستانش به آنی شروع شده بودند و سینه‌اش و جایی میان قلبش فِشرده می‌شد.
 
آخرین ویرایش
زن هنوز نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. دستای خونی زن را می‌دید؛ گونه‌های خون‌آلودش را هم همین‌طور. آن شب خون همه‌جا ریخته بود؛ روی پارکت‌های قهوه‌ای اتاق، روی تختِ سفیدِ دو نفرِ و حتیٰ روی آباژور پایه‌دار گوشه‌ی اتاق، خون سرتاسر اتاق پاشیده بود و او می‌دید و باور نمی‌کرد.
دست وصال سمتِ بخاری ماشین رفت و درجه‌ی آن را زیاد‌تر کرد؛ امّا سرما بیشتر در تنش نفوذ داشت تا آن گرمای مطبوع بخاری.
وقتی به سمت زن رفته بود او داشت با دسته‌ی هاون در دستش به زمین ضربه می‌زد و می‌گفت:
- من کشتمش!
با چشمانش گام‌های سُست زن را می‌شمارد یک، دو، سه، چهار... بیست‌ودو هنوز هم زن به سمت ماشین او می‌آمد، ساکِ خاکستری کوچکش را هم به دست داشت.
باران نمی‌بارید همان نم‌نم هم دیگر دست نگه داشته بود. سرش تیر می‌کشید و قلبش‌... داخل قلبش چه خبر بود؟ هیچ کس جزء آن زن نمی‌دانست.
لب‌های بزرگِ مردانه‌اش را با زبان تَر کرد، دستانش را چنان مشت کرده بود که جریان خون در آن‌ها خشک شده بود.
زن دیگر به او و ماشینش رسیده بود. سرش را پایین‌تر بُرد و از آینه‌ی بغل ماشین دور شدن زن را دنبال کرد‌. زن نگاهی کوچک هم به داخل ماشین نی‌انداخت انگار شوق و ذوق آزادی‌اش را نداشت که این‌گونه بی‌رمق راه می‌رفت و هیچ کجا جزء جلویش را نگاه نمی‌کرد، اگر هم داخل ماشین را نگاه می‌کرد شیشه‌ها‌ی دودی اجازه نمی‌داند زن او را ببیند و بشناسد.
زن که کامل دور شد خودش را از سرِ صندلی بالا کشید و محکم دندان سایید. به زور در فضای کوچک و نفرین شده‌ی ماشین مانده و بیرون نرفته بود؛ تا گلوی زن را بگیرد و کبود شدن و زجر کشیدنِ زن را هنگام خفه شدن نظاره کند. پوزخندی کج لبش نشست او حقِ انجام این‌کار را نداشت، مثل آن زن نبود که دستش به خون‌آلود شود و تقاص پس ندهد او شانسی به این بزرگی‌ نداشت.
سرش بیشتر تیر کشید کل عصب‌های بدنش داشتند تیر می‌کشیدند و وسوسه‌ی انتقام را به مغزش می‌‌دادند.
زن که کنارِ درخت لخت انتهای جاده ایستاد؛ او دیگر زن را از آینه‌ی جلوی ماشین نگاه نکرد. پلک فرو بست و باز کرد سپس با خشمی که جانش را آغشته کرده بود پایش را روی پدال گاز فِشرد و خودش را از آن‌ جاده‌ی نفرین شده بیرون کشید. زیر لب زمزمه کرد:
- منم تو‌ رو می‌کشم!
وقتی از کنار زن عبور می‌کرد، زن را عمیق و با قلبی پُر از کینه نگاه کرد و باز بلند‌تر تکرار کرد:
- منم تو رو می‌کشم!
از آن‌جا دور شد تا خودش را به محل اَمنِ دورتر از آن زن و خون‌هایش برساند.
***
دَر‌های میله‌ای آهنی باز شده بودند؛ یکی پس از دیگری. زنی چادر سیاه بر سر، ترنج را به این راهرو تاریک و چرک رسانده بود و گفته بود:
- برو آزاد شدی!
ترنج را می‌گفت؟ آره حتماً! چون جزء او هیچ کس آن‌جا نبود تا زن او را مخاطب قرار دهد. لب‌هایش را به سختی از هم شبیه‌ی یک لبخندِ بی‌حال و شکست‌ خورده فاصله داده بود؛ شاید هم لب‌های بی‌رنگش اصلاً شکل لبخند نگرفته بودند.
پایان راهرو به بیرون از زندان می‌رسید به دنیای پنج‌ سال قبلش، آن‌ روزها هم خوب نبود که اشتیاق بیرون رفتن از این‌جا را داشته باشد.
گوشه‌ی دلش فقط شوق دیدن او را داشت، دلتنگی داشت خفه‌اش می‌کرد.
چشم‌های عسلی‌اش را به کفِ دستانش دوخت. دیگر رَد خون روی آن‌ها نبود ولی بوی خونی که در مشامش می‌پیچید را حس می‌کرد؛ سال‌ها بود که این بو را همراه‌ خود داشت و نشانه‌ای از روز‌های تلخش بود.
 
آخرین ویرایش
دستی زیر چشمانش کشید تا جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، پنج‌ سال نگذاشته بود اشک‌هایش صورتش را خیس کنند، پنج سال بود که تا پای چوبه‌ی دار رفته بود ولی نگذاشته بود کسی درون مُرده‌اش را کشف کند.
چادرش را روی سرش مرتب کرد. با پاهایی که سخت روی زمین می‌نشستند به سمتِ جایی بیرون از این‌جا رفت.
به ته راهرو رسید. ساکِ خاکستری کوچکش را که جزء دو تیکه لباس چیزی داخلش نبود را روی زمین و کنارِ پایش گذاشت.
روبه‌روی میز مَرد نشسته بر روی صندلی ایستاد؛ مَرد نگاهی به چهره‌ی آشفته‌‌ی او کرد و چند وسایلی که ترنج در این‌جا داشت را روی میز گذاشت بعد دستش را سمتِ مهرِ روی استامپ بُرد آن را برداشت و کفِ همان دستِ خون‌آلود گذشته‌ی او کوباند؛ رَد خوش جوهرِ آبی بر کف دستش ماند. در دلِ سیاه او انگار پروانه‌های نارنجی مُرده، زنده شدند و شروع به پرواز کردند.
سرش را پایین انداخت و ساکش را برداشت. نگاهش را به دَر دوخت، می‌دانست هیچ کس از آزادی او خوشحال نمی‌شود، هیچ کس هم به دنبال او نمی‌آید، ولی حسی ته دلش می‌گفت کسی هست که از دور نگاهش می‌کند. با صدای باز شدنِ دَر نگاه گرفت، افکارش را کنار زد و بیرون رفت.
نور درون چشمانش نشست و حس خوب آزادی را لمس کرد امّا این حس خوب به آنی در قلبش مُرد، این بیرون هیچ چیز جزء زجر و دلتنگی برای او نبود.
لب‌های کوچکش در هم فرو رفتند و دست بُرد موهای پریشان جوگندمی‌اش را داخل حصار روسری گلدارش پنهان کرد. همان‌طور که فکرش را می‌کرد، هیچ کس نیامده بود که بگوید ترنج آزادی‌ات مبارک او تنها بود، تنها‌تر از هر تنهایی.
باران آهسته و بی‌شتاب می‌بارید و بوی خاک خیس را در مشامش می‌توانست احساس کند. روی سینه‌اش وزنه‌ای سنگین گذاشته بودند که با آزادی هم از روی سینه‌اش برداشته نشد.
- برو خانم چرا وایستادی؟
با تشرِ سرباز جلوی دَر ساکش را از روی زمین نم‌دار برداشت و قدم گرفت. آزاد نشده بود می‌دانست؛ او در بندِ گذشته و روزگارش مانده بود و رهایی برایش غیر ممکن بود، مثل پرنده‌ای بود که سال‌ها در قفس زندانی بود و وقتی آزاد شده بود بال نداشت که به سوی آسمان شتاب بگیرد.
اشک‌های داغ به پشت پلک‌های خسته‌اش نیش‌تر می‌زدند؛ او باز مقاومت کرد نبارد تا وقتی عزیزش را در آغوشِ سردش نمی‌گرفت نمی‌گذاشت اشک‌ها به روی گونه‌هایش ریزش بگیرند.
گام‌هایش بی‌جان بودند. فقط انتهای این جاده‌ی آسفالت شده‌ی بدون تردد را می‌دید، که به آن درخت لخت خواب‌آلود ختم می‌شد.
سرش بر روی تنش سنگینی می‌کرد، از همان زمانی که دسته‌ی هاون را خون‌آلود دیده بود و گفته بود «من کشتمش!».
مَرد را کشته بود‌. هرگز هم نمی‌خواست از گذشته حرف بزند از آن روزهای پُر از رنجی که هیچ کس کنارش نبود، نه مادری که او را به دنیا آورده بود، نه خواهری که با او بزرگ شده بود‌. همیشه یک زن تنها بود که یاد گرفته بود سکوت کند و بگذارد دنیا هر جور که دوست دارد برای او تیغ بر روی رگِ بکشد.
کنارِ درخت ایستاد و به سکوت هولناک جاده گوش سپرد. در آن‌جا فقط یک ماشین بود و دیگر هیچ.

***
می‌خواستم بگویم دلتنگ تو هستم...
ولی تو نیامدی؛ هرگز نیامدی، اگر هم آمدی نماندی تا گوش بدی به حرفِ من دل شکسته.
منی که سنگ را خورد کرده و حالا خسته بودم.
تو تا حالا دلتنگ بودی؟ نه مثل من سال‌ها دلتنگ نبودی، که بفهمی رسیدن به وصال چقدر شیرین است.
به تو رسیدن سخت بود، ای کاش به دیدارت نرسیده بودم، رسیدن به تو درد داشت.


 
آخرین ویرایش
گوشه‌ی جاده روی جدول‌های زرد و سبزِ نشست. دستانش را زیر چادرش بُرد و با چشمانی مملو از تصورِ روزِ دیدارِ او به آسفالت‌های کهنه‌ی زیر پایش خیره ماند. نسیمِ سردِ پاییز‌ی از گوشه‌های شقیقه‌ی او گذشت و اشک را در کُنج چشمانِ چروکش نشاند. جاده زیادی خلوت بود و انگار هیچ کس نبود او را از این‌جا بیرون ببرد تا دیگر در این‌جا نباشد.
صدای چرخ‌های ماشینی را شنید که به سرعت از کنارِ او گذشت؛ بادِ حاصل از حرکت ماشین باعث شد ترنج بیشتر در خودش جمع شود، سرش را بالا نبرد تا رفتنِ آن ماشین را نگاه کند.
نفهمید چقدر آن‌جا نشسته بود که ماشینی جلوی پایش ایستاد. با صدای زنی که نامش را فریاد می‌زد، سر بالا آورد:
- ترنج خودتی؟
لبخندی خسته زد و نگاهش را به چهره‌ی افروز دوخت که در قابِ روسری فیروزه‌ای رنگش می‌درخشید. آرام لب زد:
- فکر کنم، آره.
افروز از وانت سفید پیاده شد و با چشمانی اشک‌آلود خود را به او رساند. همان‌گونه که ترنج نشسته بود افروز خودش را درون آغوش او انداخت و بلند‌ گریست.
- حالت خوبه؟ من باید از خانم مهرآور بشنوم که امروز آزاد میشی!
دلش به آنی به جنب‌وجوش افتاد. چشمانش از خوشحالی پُر شدند. افروز آمده بود تا او تنها نباشد؛ آمده بود تا او دردِ تنهایی با داشتن خانواده را بیشتر از این نکشد. لب‌های خشک شده‌اش را با زبان خیس کرد. فقط توانست بگوید:
- خوشحالم که اومدی!
باز اشک به چشمانش هجوم آورد و بار دیگر مقاومت کرد تا سد فرو نریزد. باران باز شروع به بارش کرده بود. افروز اشک‌هایش را از روی صورتش که گرد پیری آن را کاملاً پُر کرده بود پاک کرد. دستانِ سردِ ترنج را گرفت و مجبورش کرد که بایستد.
- چطور دلت اومد به من نگی که امروز آزاد میشی؟!
ترنج خم شد، ساکش را از کنارِ جدول‌ها برداشت و تلاش کرد بُغض داخل گلویش را با آب دهانش ببلعد.
- نمی‌خواستم اذیتت کنم.
افروز اَبرو‌های اصلاح نشده‌اش را به هم نزدیک کرد. دسته‌ی ساکِ کوچک را از بین دست او گرفت و لب جنباند:
- ترنج این چه حرفی می‌زنی من تو سی‌ودو ساله که با هم دوستیم و تو برام مثل خواهر‌ی‌.
او همان لبخند مُرده را به لب‌هایش نشاند و سعی کرد دیگر به موضوع ادامه ندهد. افروز ساک او را پشت وانت گذاشت، ماشین را دور زد و پشتِ فرمان نشست.
- سوار شو بارون داره تند میشه!
ترنج پا داخل ماشین گذاشت و بی‌درنگ حرف بُرد:
-‌ نیاز کجاست؟
افروز پوزخندی تند و تیز زد، چشم‌های درشتش را به او دوخت و جواب داد:
- اون هیچ وقت من‌ رو مادر خودش ندید. آخرین باری که اومدم دیدنت رو یادته؟
ترنج نگاهش را از بارش تند باران گرفت. به سمتِ افروز چرخید و سرش را به علامت تأیید تکان داد، افروز ماشین را روشن کرد.
- از همون روز ول کرد و رفت، بهتر!
او نگاهی به چشمانِ غمگین افروز کرد، افروز هم مثل او بود تمام زندگی‌اش را زجر کشیده و دم نزده بود.
جوابی نداد، چیزی نداشت که در جواب افروز بگوید. افروز ساکت ماند و ترنج از او ممنون بود که گذاشت او به حال خودش باشد‌.
داشت از زندان دور و دور‌تر می‌شد؛ پنج سال از زندگی‌اش را در آن‌جا گذرانده بود، پنج سال چشم به انتظارِ مانده بود و عزیزش نیامده بود، در آن روزها هزاربار خودش را مُرده دیده بود؛ امّا حالا زنده بود و داشت به سوی آینده‌ای می‌رفت که می‌دانست سخت است.
 
آخرین ویرایش
وانت سفید افروز درون کوچه‌ای باریک پیچید. نگاهِ عسلی او دور‌تا‌‌دور کوچه چرخید؛ تمامِ دیوار‌ها نم گرفته و کهنه بودند و هر لحظه امکان داشت آجر‌هایشان پایین بریزند، دَر‌های خانه‌ها زنگ زده بودند و همه‌جا بوی تلخِ فقر می‌داد، انگار هیچ کس هم درون کوچه نبود.
افروز جلوی دَر قهوه‌ای کوچکی ایستاد و ماشین را خاموش کرد. رو به سمت او چرخاند و حرف بُرد:
- پیاده شو رسیدم.
ترنج بدنِ خسته و کوفته‌اش را از روی صندلی پایین کشید و از ماشین پیاده شد. باران بند آمده و باریکی آبِ ناودان‌های خانه‌ها به وسط کوچه راه گرفته بود.
- خونه‌ رو عوض کردی؟
افروز ساکِ خاکستری او را از پشت وانت برداشت و چادر برزنت وانت را پایین کشید. سمت دَر رفت و کلید را درون قفل دَر حیاط چرخاند.
- آره اون خونه رو فروختم، پول دوا‌های نیاز رو دادم.
افروز وارد حیاط شد و منتظرِ جواب او نماند. چشم‌های ترنج درد می‌کرد از بس اشک‌هایش را پشتِ پلک‌هایش پنهان کرده بود. انگار افروز درد او را فهمیده بود؛ که چیزی درباره‌ی نیامدنِ خانواده‌اش نمی‌پرسید، از وقتی یادش می‌آمد افروز هرگز فضول نبود و سعی نمی‌کرد روی زخمِ کسی نمک بپاشد.
چادرش را زیر بغلش گرفت تا با آب‌های کثیف خیس نشود. قدم به سمت دَرِ حیاط خانه‌ی کوچک افروز گرفت. قلبش در میان مشت کسی فِشرد می‌شد، افکارش به او اجازه نمی‌داند ثانیه‌ای مزه‌ی آزادی را بچشد؛ آنقدر در فکر دیدار با عزیزش بود که در راه هیچ‌ کجا را نگاه نکرده بود، تا ببیند در این پنج سال دنیای بیرون چقدر تغییر کرده است. با صدای افروز رشته‌ی دردناک فکر‌‌ش پاره شد:
- کجا موندی ترنج!
پنج سال بود که پا به این‌جور محله‌ها نگذاشته بود تا غم دورنِ سینه‌ی مردم را بفهمد و بار دیگر کمک کند. از همان روزی که مَرد را کشته بود، آرزو‌های قشرِ ضعیف جامعه را نتوانسته بود بار دیگر برآورده کند و این زجرش می‌داد.
پا درون حیاط گذاشت دَر را بست و از دو‌ پله‌ی جلوی دَر پایین رفت. حیاط کوچک‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کرد. افروز کنارِ حوض کوچک پُر از برگ‌های درخت بید مجنون نشسته بود و داشت دستانش را آب می‌کشید.
موازییک‌های حیاط فرسوده شده بودند و رنگشان به قهوه‌ای چرک رفته بود؛ هر گامی که برمی‌داشت صدای تلق‌تلق آن‌ها را زیر پایش می‌شنید.
تنها یک درخت بزرگ بید مجنون درون حیاط بود که با آمدن فصل پاییز همه‌ی برگ‌هایش خشک شده بودند. گذشته در ذهنش رنگ گرفت، آن عصر بهاری او پشت درخت بید مجنون خانه‌اش ایستاد بود و به مَرد نشسته روی تخت چوبی نگاه می‌کرد، آن درختِ بید مجنون خشک نبود سبز بود و... .
- چته؟ خوبی ترنج تو شوکی!
نگاه سرتاسر اندوه‌‌اش را از حیاط گرفت به سیمای چروک افروز دوخت، لبخندی مصنوعی بر روی لب‌های بی‌رنگش نشاند و بدون حرف دنبال افروز به داخل خانه رفت.
کفش‌های مشکی‌اش را از پا بیرون آورد، پا درون خانه‌ی کوچک افروز گذاشت، با ورودش به خانه بوی گچ نم‌خورده مشامش را پُر کرد. کلِ هالِ بیست‌متری خانه را فرش‌های قرمز انداخته و چند‌ تا متکای گلدار هم هر گوشه چیده بودند، در عین ساده بودن همه‌جا از تمیزی برق می‌زد.
او نباید الان این‌جا می‌بود، نباید مزاحم و سربارِ افروز می‌شود، او خانه داشت، خانواده داشت و تنها نبود... نه بود تنها بود؛ از آن روزی که آن واژه‌ «من کشتمش!» را زمزمه کرده بود.
افروز ساک او را با خود به اتاق بُرده و دیگر صدایی از او داخل خانه نبود. چادرش را از سر در نیاورد و با همان چادرِ سیاه کنار دیوار نشست و به آن یله داد.
- راستی آزادیت مبارک.
 
آخرین ویرایش
چشم‌های افروز می‌درخشیدند و خنده‌‌ی دل‌نشینی بر روی صورت داشت. او نیاز به این حرف داشت و انگار با این حرفِ افروز دنیا را به او داده‌اند. ثانیه‌ای درد نبودِ خانواده‌اش و نیامدن آن‌ها را از یاد بُرد و دیگر آن وزنه‌ی سنگین روی قلب و سینه‌اش نبود. لبخندی پهن، حقیقی و پُر از شادی گذرا بر صورتش نشاند.
افروز در درگاه آشپز‌خانه ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد.
- بذار چای دم کنم، مطمئنم تو این پنج سال یک چای خوب نخوردی!
آره نخورده بود‌، او در هوسِ چایی‌های دارچینی مادرش پنج سال سوخت و هیچ کلام نکرد؛ در هوس هزاران چیز آتش گرفت و صدایش در نیامد.
- آره نخوردم.
افروز کتری کوچک رنگ ورورفته را روی گاز گذاشت و زیر گاز را روشن کرد. چشم‌ها‌ی بی‌‌فروغ او خیره‌ی ترک و زردی بزرگ روی سقفِ آشپزخانه مانده بود.
- خیلی دلم برای اون روزهایی که به دیدنم می‌اومدی تنگ شده بود.
نگاهش را از ترک و زردی روی دیوار دزدید و به افروزی دوخت که سمت او می‌آمد. ترنج هم دلش تنگ بود‌. در آن پنج سال هر روز خودش را مُرده می‌دید و در حسرت همه‌ی روزهایی که زندگی نکرده و کرده بود گُر می‌گرفت، امّا او این‌بار با خواست خودش به خانه‌ی افروز نیامده بود؛ روزگارِ تلخ او را به این‌جا کشانده بود.
- منم همین‌طور، دلم اون تو پوسید از بس به دیوار‌ها نگاه کردم.
افروز بالشتی از کنار دیوار برداشت، جلوی او نشست و بالشت را زیر دستانش گذاشت و لب جنباند:
- حالا آزادی و اون تو نیستی‌. خب! دیگه از چی حرف بزنیم؟
ترنج دستانِ یخ‌زده‌اش را در هم گِره کرد و به صدای قُل‌قُل کتری روی گاز گوش سپرد. آزاد بود، امّا این رسمِ آزادی نبود دلش می‌خواست در آن زندان می‌مُرد و هرگز آزاد نمی‌شد تا خودش را طرد شده از دنیا ببیند.
-ترنج حواست هست؟
سرش را فقط تکان داد، ولی ذهنش جای در حوالی رنج‌هایش پرسه می‌زد و با خود گذشته‌اش را مرور می‌کرد و دنبال چیزی می‌گشت که باعث شد بود او سال‌ها دردش را فریاد نزند و خودش را از منجلاب بیرون نکشد.
***
سراشیبی آسفالت شده را یک نفس بالا آمده بود. از عصبانیت و تند راه رفتن سینه‌اش درد می‌کرد؛ مشت‌های سنگین مردانه‌اش را روی سینه‌اش کفت تا دردِ سرسام‌آورِ سینه‌اش را تسکین دهد.
چشم‌های عسلی‌اش را بست و باز کرد. شهرِ شلوغ تهران از این بالا انگار زیر پایش بود و دیگر خبری از دود و آلودگی بیش از حدِ هوا در این‌جا نبود. با دم و بازدم‌های فراوان هوای نیمه پاکِ بام را به ریه‌ی ناراحتش می‌فرستاد.
آمده بود به خلوتش تا فکرِ آزار دهنده‌ و دیدن آن زن را از ذهنِ پریشانش پاک کند، ولی تأثیری نداشت؛ فکرِ انتقام از زن در تمام تنش رِخنه کرده بود و رهایش نمی‌کرد.
همه‌جا ساکت بود و کمتر کسی در این زمان در این‌جا بود، انگار در خلوت‌گاهش هم قرار نبود چهره‌ی خون‌آلود مَرد را از یاد ببرد.
لرز بر جانش نشسته بود و سردی و سوز هوا هم این را هر لحظه بیشتر می‌کرد؛ نگاهش را از انبوه دود بالا‌ی شهر و آسمان خراش‌های تهران گرفت، بر روی نیمکت زردِ کدر همان نزدیکی نشست و در خود جمع شد.
نگاهِ خسته‌اش به جلو بود ولی افکارش جای در کنارِ در زندان مانده بودند. چرا پیاده نشده بود تا زن را بکشد؟ چرا نرفته بود تا انتقامش را بگیرد؟ فقط می‌دانست که آن‌قدر شجاع نیست تا جلوی خواسته‌ی پدر‌بزرگش بایستد.
دستانش را داخلِ جیب‌های شلوارِ کتانِ مشکی‌اش فرو بُرد. نگاهِ سرخش را به شهری دوخته بود که مردمش در کثیفی غرق شده بودند و هیچ نمی‌فهمیدند که خود را مابین آتش درست شده به دست خودشان فرو بُرده‌اند.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا