متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پایان ناپذیر | دارک نایت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Dark night
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 1,227
  • کاربران تگ شده هیچ

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #21
رفته‌رفته بهت جای خود را به شادی داد و درحالی که لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبانش شکل میگرفت؛ به سمت ادریک حرکت کرد. با قرار گرفتن رو به روی پسرک، دستش را زیر چانه‌اش برد و به ارامی سرش را بلند کرد. با خیره شدن به چشمان خشمگین آدریک لبخندش را وسعت داد و با لحن پر شیطنتی گفت:
- پس بالاخره تصمیم گرفتی کنجکاوی کنی؟
تنها جوابش فشرده شدن لب‌های پسر زال به یکدیگر بود. به ارامی نگاهش را درون چهره‌اش به گردش در آورد و پس از چند لحظه، همراه با وسعت دادن لبخندش، دنیا جلوی چشمانشان سیاه و تاریک شد!
قدر پلک بر هم زدنی همه‌چیز تغییر کرد، جنگل انبوه جای خود را به دشت سرسبز داد و تاریکی جای خود را به روشنایی، سکوت از صحنه عقب کشید و صدای کر کننده موتور ماشین جا پای آن گذاشت!
با چشمان گرد شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #22
از شدت درد چشمانش را هرلحظه محکم‌تر روی یکدیگر می‌فشرد، لبش را به دندان گرفت و با بدبختی، به اشک‌هایش التماس می‌کرد که بی‌خیال باریدن شودند و همان‌جا درون چشمانش باقی بمانند؛ گوشه لباسش را درون مشتش گرفته و درحالی که حتی نمی‌توانست چند میلی‌متر از جایش تکان بخورد، سعی می‌کرد ذهنش را از کمری که نمی‌فهمید چرا انقدر درد میکرد پرت کند. نفسش را حبس و سعی کرد با تکیه بر شنوایی‌اش، مکانی که درونش بود را آنالیز کند. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد صدای موتور ماشینی بود و سپس صدای رادیو و آهنگ آرامش بخشی که نوت‌هایش در فضا جولان میافت. پس از گذشت چند لحظه دردش خاموش شده بود دیگر مشکلی در حرکت دادن بدنش نداشت اما همچنان چشمانش را بسته نگه داشت؛ نمی‌خواست ببیند در اطرافش چه خبر است و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #23
با وجود اینکه نمی‌فهمید چه می‌گوید، اما حس عجیبی از کلمات دریافت می‌کرد. همان حسی که بار‌ها و بارها قلبش را به تصرف در‌اورده بود و هربار، با کمک پدر مادرش آن را از وجودش برای مدت اندکی بیرون می‌راند! حسی مانند گم شدن در میان سیاهی و میل شدید برای انجام کاری، برای امتحان کردن چیزی که بخش ناخودآگاه مغزش، به شدت با آن مخالف و قلبش، برای انجامش ذوق و شوق فراوانی داشت.
کم‌کم‌ چشمانش رو به بسته شدن می‌رفتند و نفس‌هایش، آنقدر آهسته شده بودند که حتی نمیشد گفت نفس می‌کشد. بدنش سنگین شده بود و دیگر، توانایی حس کردن اندامش را نداشت. از زیر پلک‌های نیمه‌ بازش به خود دیگرش زل زد که مانند او، در خلسه عمیقی فرو رفته بود و در پشت سرش، سول با نگاه حریص و پیروزمندانه‌ای هرلحظه دستش را به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #24
به سختی نگاهش را از سول گرفت و از آینه جلو، به چهره پدر و مادرش زل زد. حس غم بر دیگر احساسات منفی‌اش اضافه شده بود و دیدن چشمان نمناک مادرش، باعث فشرده شدن قلبش می‌شد. صدای رادیو دیگر شنیده نمیشد و تنها، صدای رو اعصاب موتور ماشین سکوت را می‌شکست. برایش مهم نبود در چه خاطره‌ای سر می‌کند، هیچ دلش نمی‌خواست به این فکر کند که تا چند دقیقه دیگر، نه چهره مهربان مادرش را می‌بیند و نه نگاه آرام پدرش را و نه گرمی و ارامش حاصل از حضورشان را حس می‌کند. تنها چیزی که میخواست، زل زدن به چهره و حالاتشان و غرق شدن در آرامش حاصل از حضورشان؛ تنها خواسته‌اش متوقف شدن زمان و زندگی تنها و تنها در همین صحنه بود. دلش میخواست در این لحظه خود را در آغوش مادرش می‌انداخت و درحالی که حضور گرم پدرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #25
خانوم سین❀ خانومِ سـین❀ با عشق تقدیم خودت:973:

با تیر کشیدن سرش پلک‌هایش را روی هم فشرد و از درد، ناله کوتاهی از لبانش خارج شد. دستانش را روی گوش‌هایش قرار داد و سعی می‌کرد از برخورد صدا نحس سول با پرده گوشش جلوگیری کند، اما گویی پسرک درون مغزش درحال نجوا بود و هرلحظه، درد بیشتری را حس می‌کرد. تمام بدنش سنگین شده و دست‌هایش، به مانند وزنه‌های ده تن‌ای بودند و توانایی نگه‌داشتن آنها را نداشت! درد به آرامی راهش را باز کرده و هرلحظه، اندام‌های بیشتری را دربر میگرفت. به سختی پلک‌هایش را از یکدیگر فاصله داد و با دید تار، به سول و خود دیگرش زل زد... چرا پدرش هیچ‌چیز نمی‌گفت؟
ناگهان با تیرکشیدن وحشتناک قلبش، تمامی افکار درون ذهنش پراکنده شدند و با تمام وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #26
به محض ساکت شدن سول، دستش را از روی دهانش پایین انداخت وَ گویی از آب بیرون پریده باشد، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و با سرعت هوا را می‌بلعید، سقف دهانش بر اثر نفس‌نفس زده خشک شده بود اما هیچ اعتنایی به آن نکرد. درد از وجودش رخت بسته بود و دیگر خبری از تیر کشیدن‌های قلبش و سنگینی بدنش نبود اما، آنقدر بی جان شده بود که هیچ علاقه‌ای به حرکت کردن نداشت. به سبب اشک‌هایش، دیدش به طور کامل تار شده بود هرچند، حتی اگر هم می‌توانست ببیند ترجیح میداد چشمانش را ببندد و دیگر نگاهش به چهره سول نمی‌افتاد.
درون ذهنش به این خواسته قلبش خندید، بلند و پر صدا و قهقه‌های جنون وارش درون ذهش پژواک میشدند. مسخره بود! هیچ وقت فکر نمیکرد روزی انقدر از چهره و صدایش متنفر شود ولی اکنون، انقدر از سول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #27
به لطف آن پسر رو اعصاب نه میتوانست جایی برود و نه میتوانست کاری کند، تنها در اطرافش پرسه میزد و او و کارهایش را نظاره میکرد.
همراه با دم عمیقی، نفسش را درون سینه حبس و با بستن چشمانش، سعی کرد افکار پریشانش را سر و سامان دهد. بی‌شک با این روش هیچ‌گاه به نتیجه نمیرسید. تا زمانی که پدر و مادر ادریک حضور داشتند، او هیچ‌گاه کاری از پیش نبرده و تنها چون برده‌ای، بدون راهی برای فرار باید به دنبال پسرک کشیده میشد‌. همان لحظه، با گذر کردن فکری از ذهنش، چشمانش را پر شتاب باز و نفسش را رها کرد. درحالی که طرح لبخندی آرام‌آرام بر لبانش شکل میگرفت، نگاهش را به زن و مرد روسی داد. پلک‌هایش را به آرامی روی یکدیگر فشرد و پس از باز کردنشان، خود را به عقب متمایل کرد و همراه با چرخاندن بدنش، سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #28
از گوشه چشم، خودش را دید. درواقع تنها چند انگشت بینشان فاصله بود و خون لجزی که از زیر بدنش جریان یافته را به خوبی زیر انگشتانش حس میکرد. بوی ماده سرخ رنگ به شدت آزارش میداد و حالش را به هم میزد. دیدن زخم‌های رو تنش، نشان از این میدادند که این پسر، قرار نیست به هیچ وجه زنده بماند!
با دیدن تلاش‌های فرد رو‌به‌رویش برا بلند شدن، دستش را پایین آورد و تنها به پلک‌هایی که رو به بسته شدن می‌رفتند زل زد. همان لحظه با شنیدن صدای قدم‌هایی، چشمانش به سرعت گشاد و حس وحشت دگر بار بر وجودش قالب شد. به خوبی اتفاقات را به یاد می‌آورد و تا جایی که او میدانست،خبری از حضور کسی نبود... حداقل تا قبل از بی‌هوش شدنش!
سایه سیاهی هر لحظه به جسم زخمی‌اش نزدیک و نزدیک‌تر میشد و در آخر با متوقف شدنش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #29
میدوید و میدوید! به کجا؟ نمیداست! تنها میخواست فرار کند و بگریزد از مکانی که آرامشش را از او ربوده بود!
سینه‌اش به شدت خس‌خس میکرد و عرق به سرعت از سر و رویش میچکید. پاهایش دیگر توان گام برداشتن نداشتند و تمام وجودش، درد را فریاد میزد اما او نمیخواست بایستد.
به هر طرف میگریخت تنها درختان کاج بود و سیاهی و تنهایی! امیدش رسیدن به آن خلاء سفید رنگ بود اما گویی آن مکان هیچ‌گاه وجود نداشت. بدون اینکه به پشتش نگاه کند تنها با صورت خونی خیره رو به رویش بود.
با خالی شدن زیر پایش، تعادلش را از دست داد و روی شاخ و برگ‌های روی زمین فرود امد. خراش‌های ریز و درشت حاصل از سنگ‌ریزه‌ها درد کوچکی را به دستانش هدیه دادند اما بی‌حس‌تر از آن بود که بتواند چیزی را بفهمد. با بدبختی روی دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

Dark night

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,738
پسندها
19,067
امتیازها
48,373
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #30
با صدای لرزان و عاجزانه، کلمات را بیرون راند و بی‌صدا التماس کرد به کسی که آنگونه با او بازی میکرد.
- ولم کن!
تمام چیزی که توانست بگوید همان بود. نه جرعت حرف زدن داشت و نه حال سخن گفتن و لبانش تنها، موفق به گفتن همین دو کلمه شده بود. پلک‌های لرزانش را از یکدیگر فاصله داد و خیره شد به تاریکی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. مقداری از خاک زیر دستش را چنگ زد و پر شتاب در تاریکی مردمک‌های براقش را میگرداند؛ حتی خودش هم نمیدانست چرا به دنبال سول می‌گردد تنها، لحظه‌ای حس کرد میخواهد از فرار کردن دست بردارد و با ترسش مواجه شود.
همان لحظه، با حس نفس‌های سردی در پشت سرش، سرعت گرفتن ضربان قلبش را به خوبی حس کرد. انگشتان سرد و استخوانی بر روی پوست بی پوشش نشست و لرزی بر اندامش انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark night

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا