- تاریخ ثبتنام
- 19/11/17
- ارسالیها
- 1,443
- پسندها
- 16,570
- امتیازها
- 38,073
- مدالها
- 22
- سن
- 23
سطح
25
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #81
هانا با قدم های محکم در حالی که شانه هایش را عقب داده کف دستانش را برهم چسبیده مقابلش نگه داشته و چانه اش بالا بود داخل شد. لباسی بلند و دامن دار ظریف از جنس ابریشم به رنگ قرمز تیره به تن داشت و گردنبندی از یاقوت کبود به گردن انداخته بود موهایش را دم اسبی بالای سرش جمع کرده و پشت چشمان به رنگ سرخش را تیره کرده بود. او کاملا آرام و مقتدرانه وارد شد طوری که انگار به اتاق ملازم خود داخل شده. سپس لبخندی زد و پرسید:
- این همه آشوب برای چیه؟
مهراس به طرف او چرخید و با خشم وافری گفت:
- باید از تو پرسید! اینجا چه خبره؟
هانا شانه بالا انداخت و با نگرانی ای تصنعی گفت:
- دختر بیچاره رو ترسوندی!
مهراس اخمش را غلیظ تر کرد و گفت:
- بره دعا کنه که سرش رو قطع نکردم
هانا حیرت زده نگاهش کرد و پرسید:
-...
- این همه آشوب برای چیه؟
مهراس به طرف او چرخید و با خشم وافری گفت:
- باید از تو پرسید! اینجا چه خبره؟
هانا شانه بالا انداخت و با نگرانی ای تصنعی گفت:
- دختر بیچاره رو ترسوندی!
مهراس اخمش را غلیظ تر کرد و گفت:
- بره دعا کنه که سرش رو قطع نکردم
هانا حیرت زده نگاهش کرد و پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش