متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدار بانو | Ayli_fam کاربر انجمن یک رمان

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
دخترک درحالی که چانه‌اش از بغض و وحشت می‌لرزید لب گشود:
- آقا... آقا حالتان خوب است...؟ ای خدا، حالا چکار کنم؟!
توان سخن گفتن نداشتم. ناله‌ای کردم که فورا نگاهم کرد، با چشمانم به شالی که بر کمر بسته بودم اشاره کردم. با تردید نخست نگاهی به شال و سپس نگاهی به من کرد. آهسته دستش را سمت شال برد و آن را آزاد کرد که به دنبال آن معجون دست ساز طبیب بر زمین افتاد نگاهی به معجون کرد بی‌درنگ‌‌ آن را برداشت و نزدیک‌تر آمد؛ چشمانم داشت بسته می‌شد که معجون را در دهانم ریخت. چشمانم را بستم وآرام‌آرام نفس کشیدم. کمی بعد، صدای لرزان دختر بلند شد. صدایش در خاطرم آشنا بود! آن را شنیده بودم؛ اما چه موقع؟ نمی‌دانم...!
- آقا؟ حالتان خوب است؟!
نفسی گرفتم.
- بله مچکرم.
با صدای بلندگریست.
- عذر میخواهم در دردسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
به اطراف نگاه کرد و گفت:
- خورشید غروب کرده و هوا تاریک است، بهتر است تا خوراک گرگ و شغال نشده‌ایم اینجا را ترک کنیم.
موافق بودم، هوا تاریک شده بود و صدای زوزه گرگ‌ها از همه طرف جنگل به خوبی شنیده می‌شد. ماندن بیش از این دیوانگی محض بود!
- بله بهتر است سریع‌تر جرکت کنیم.
پس از این حرف سریعا از جا بلند شدیم... .
***
از زبان هامین:
بی‌درنگ از جایم برخاستم، ولیکن هوا تاریک شده بود و اطرافمان را درخت‌های سر به فلک کشیده احاطه کرده بودند؛ هر طرف را نگاه می‌کردم فقط درخت بود و درخت! حسابی سردرگم شده بودم! دختر نگاهم کرد و با نگرانی گفت:
- چه شده؟!
همانطور که مشغول بررسی اطراف بودم جواب دادم:
- دنبال راهی برای خروج هستم، اما تاریکی هوا و درختان سبب سردرگمی‌ام شده...!
نفس آسوده‌ای کشید.
- نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
کمی بعد به قصر رسیدم، به پشت قصر و سمت دیوار مرموز رفتم؛ شاخه و برگ‌های بلند درخت که دیوار را تماما پوشانده بود کنار زدم. به دیوار نگاه کردم تفاوت ظاهری دَرَش با باقی دیوارها نمی‌دیدم! ولیکن، این دیوار رازی در دل داشت که از راز تمامی افراد زنده‌ای که دور و اطرافم را پر کرده بودند با ارزش‌تر بود!بر کاشی‌هایش دقیق شدم، تمامی کاشی‌ها سفید بودند و براق! دستم را نزدیک‌ بردم و برروی آنها کشیدم تمامشان نرم و سرد بودند به جز یکی از آنها که داغ بود و زبر! همین موجب تفاوت این دیوار با باقی دیوارها می‌شد. این دیوارِ محبوب و مرموز من بود، در نگاه اول مانند باقی دیوارها بود؛ ولیکن زمانی که آن را لمس می‌کردی یک کاشی با دیگر کاشی‌ها تفاوت داشت! و همین ویژگی‌اش به من یاد آوری می‌کرد که حتی به چشم‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
پس از آماده شدن به سوی اتاق ابزار جنگی رفتم و تیز‌ترین شمشیرم را انتخاب کردم. از پله‌های براق قصر پایین رفتم که یادم آمد آب نخوردم و آب هم چیزی ضروری در تمرین بود زیرا در حین تمرین گلویم خشک می‌شد و نوشیدن آن در حین تمرین ممنوع بود. به این خاطر باید پیش از تمرین حتما آب نوشید، اطرافم را نگاه کردم نیمه شب بود و تمام خاتون‌ها خواب بودند. همان لحظه یک دختر که اواسط پله‌ها ایستاده بود توجهم را جلب کرد؛ لباس سرتاسر سفید و معمولی برتن داشت. صدایم را بالا بردم:
- یک لیوان آب برایم بیاور.
با حیرت و سردرگم نگاهش را بالا آورد و اطراف قصر را نگاه کرد وقتی نگاهم را دقیق روی خودش دید انگشت اشاره‌اش را بلند کرد و با حیرت به خودش اشاره کرد.
- من؟!
به طور نمایشی اطرافم را نگاه کردم.
- ظاهرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
لرزش بدن و دستش را به خوبی حس می‌کردم! اکنون چهره‌اش سفیدتر شده بود و در چشمانش حلقه‌های اشک و وحشت به خوبی یافت می‌شد، دستش را رها کردم که کبودی‌اش توجهم را جلب کرد! با دیدن انگشتش وحشت و گریه‌اش بیشتر شد و به بالای پله‌ها دوید. برجای خالی‌اش زل زدم، اکنون دلیل انتخاب و پا فشاری مادرم را درک کردم؛ چون‌ این دختر یکی بود درست مانند خودش! همانطور مغرور به مال و ثروت دنیا.
از خیر آب گذشتم و راه حیاط را در پیش گرفتم. همزمان با خارج شدنم از قصر، نسیم خنکی وزید. چشمانم را بستم و با لذت، عمیق نفس کشیدم. زمانی که چشمانم را گشودم چشمانم به آسمان خیره ماند. آن آسمان سیاه به همراه ستارگان چشمک‌زن و قرص ماه عجیب دلبری می‌کرد! پس از مدتی چشم از آسمان گرفتم و به سمت محل شمشیر بازی حرکت کردم. اسکندر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
پادشاه نگاهش را از پدر گرفت و خیره چشمانم گفت:
- آمدم شخصا دعوت کنم از شما که به اتاق پذیرایی از مهمان بیایید؛ عاقد آمده تاریخ ازدواج و مسلمان شدن شما را تایین کند.
و پس از گفتن این حرف سریعا اتاق را ترک کرد. پدر نگاهم کرد و با شک زمزمه کرد:
- آماده‌ای دخترم؟!
سرم را پایین انداختم.
- بله پدر.
دستم را گرفت و از اتاق خارج شدیم، از پله‌های طلایی قصر پایین رفتیم و به سالن بزرگ پذیرایی از مهمان رسیدیم. قصرشان واقعا زیبا بود! با پدر بر روی مبل سلطنتی نشستیم که صدای ملکه زیور با اعتراض بلند شد:
- پرنسس؟ چرا کنار پدر؟! شما دیگر باید کنار پادشاه بنشینید.
اضطراب زیادی داشتم، عرق سرد تمام تنم را پوشانده بود! به پدر نگاه کردم، چشمانش را باز و بسته کرد و لب زد:
- برو پرنسسم.
آرام با تنی که هر لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
- چه شده؟!
بیشتر به مبل چنگ انداخت.
- اضطراب دارم.
درکش می‌کردم، من هم داشتم! نمی‌دانستم دارم با زندگی خودم و آن دختر چه می‌کردم، به دستانم چنگ انداخت، از سردی دستش لرزیدم! با صدایی که گویی از ته چاه به گوش می‌رسید گفت:
- هامین تو را به خدا زود این مراسم را تمام کن.
به عاقد، یزدان و مادرم که سخت مشغول سخن گفتن
بودند نگاه کردم. سرفه‌ای مصلحتی کردم تا حواسشان را معطوف خویش سازم. موفق شدم و هر دو نگاهم کردند. به چشمان یزدان که بی‌شباهت به دخترش نبود زل زدم.
- می‌خواهم با دخترتان تنها صحبت کنم، مشکلی نیست؟
چشمان مادر برق زد و یزدان با لبخند گفت:
- خیر، این چه حرفیست؟ دختر من دیگر تمام و کمال برای شماست، نیاز به اجازه نیست.
آرام دست شاهدخت را در دستانم گرفتم و بلندش کردم. راه اتاقم را در پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا