- تاریخ ثبتنام
- 8/12/22
- ارسالیها
- 144
- پسندها
- 809
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 7
- سن
- 16
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #11
دخترک درحالی که چانهاش از بغض و وحشت میلرزید لب گشود:
- آقا... آقا حالتون خوبه...؟ ای خدا، حالا چکار کنم؟!
توان سخن گفتن نداشتم. نالهای کردم که فورا نگاهم کرد، با چشمانم به شالی که بر کمر بسته بودم اشاره کردم. با تردید نخست نگاهی به شال و سپس نگاهی به من کرد. آهسته دستش را سمت شال برد و آن را آزاد کرد که به دنبال آن معجون دست ساز طبیب بر زمین افتاد نگاهی به معجون کرد بیدرنگ آن را برداشت و نزدیکتر آمد؛ چشمانم داشت بسته میشد که معجون را در دهانم ریخت. چشمانم را بستم وآرامآرام نفس کشیدم. کمی بعد، صدای لرزان دختر بلند شد. صدایش در خاطرم آشنا بود! آن را شنیده بودم؛ اما چه موقع؟ نمیدانم...!
- آقا؟ حالتون خوبه؟!
نفسی گرفتم.
- بله مچکرم.
با صدای بلندگریست.
- عذر میخوام توی دردسر...
- آقا... آقا حالتون خوبه...؟ ای خدا، حالا چکار کنم؟!
توان سخن گفتن نداشتم. نالهای کردم که فورا نگاهم کرد، با چشمانم به شالی که بر کمر بسته بودم اشاره کردم. با تردید نخست نگاهی به شال و سپس نگاهی به من کرد. آهسته دستش را سمت شال برد و آن را آزاد کرد که به دنبال آن معجون دست ساز طبیب بر زمین افتاد نگاهی به معجون کرد بیدرنگ آن را برداشت و نزدیکتر آمد؛ چشمانم داشت بسته میشد که معجون را در دهانم ریخت. چشمانم را بستم وآرامآرام نفس کشیدم. کمی بعد، صدای لرزان دختر بلند شد. صدایش در خاطرم آشنا بود! آن را شنیده بودم؛ اما چه موقع؟ نمیدانم...!
- آقا؟ حالتون خوبه؟!
نفسی گرفتم.
- بله مچکرم.
با صدای بلندگریست.
- عذر میخوام توی دردسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش