- ارسالیها
- 152
- پسندها
- 850
- امتیازها
- 5,063
- مدالها
- 7
- سن
- 17
- نویسنده موضوع
- #31
با لبخندی که خشم و حرصم را بیشتر میکرد خیره نگاهم میکرد هر چه اندیشیدم چیزی که موجب خشمش را یافت نکردم! با حرص ایشی گفتم و چشم غرهای نثارش کردم. سعی کردم بحث را عوض کنم.
- هامین اینجا اسب دارید؟!
لبخندش از عوض کردن موضوع عمق گرفت و سرش را تکان داد.
- بله، اسب میخواهی؟!
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- باشد از شکار که آمدم ترتیبش را میدهم.
لبخند قدردانی بر لبانم جا خوش کرد.
- مچکرم.
پاسخ لبخندم را با لبخند گرمی داد.
- خواهش میکنم، من دیگر میروم.
- خدا به همراهت.
پیشانی ام را بوسید و خارج شد... .
***
از زبان هامین:
به سمت اسب رفتم و همراه با کاوه و چند سرباز دیگر مسیر را در پیش گرفتیم. به محل مورد نظر رسیدیم و توقف کردیم، به سمت رودخانه رفتم و مشتم را پر از آب کردم و بر صورتم...
- هامین اینجا اسب دارید؟!
لبخندش از عوض کردن موضوع عمق گرفت و سرش را تکان داد.
- بله، اسب میخواهی؟!
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- باشد از شکار که آمدم ترتیبش را میدهم.
لبخند قدردانی بر لبانم جا خوش کرد.
- مچکرم.
پاسخ لبخندم را با لبخند گرمی داد.
- خواهش میکنم، من دیگر میروم.
- خدا به همراهت.
پیشانی ام را بوسید و خارج شد... .
***
از زبان هامین:
به سمت اسب رفتم و همراه با کاوه و چند سرباز دیگر مسیر را در پیش گرفتیم. به محل مورد نظر رسیدیم و توقف کردیم، به سمت رودخانه رفتم و مشتم را پر از آب کردم و بر صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر