متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدار بانو | Ayli_fam کاربر انجمن یک رمان

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #31
با لبخندی که خشم و حرصم را بیشتر می‌کرد خیره نگاهم می‌کرد هر چه اندیشیدم چیزی که موجب خشمش را یافت نکردم! با حرص ایشی گفتم و چشم غره‌ای نثارش کردم. سعی کردم بحث را عوض کنم.
- هامین اینجا اسب دارید؟!
لبخندش از عوض کردن موضوع عمق گرفت و سرش را تکان داد.
- بله، اسب می‌خواهی؟!
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
- باشد از شکار که آمدم ترتیبش را می‌دهم.
لبخند قدردانی بر لبانم جا خوش کرد.
- مچکرم.
پاسخ لبخندم را با لبخند گرمی داد.
- خواهش می‌کنم، من دیگر می‌روم.
- خدا به همراهت.
پیشانی ام را بوسید و خارج شد... .
***
از زبان هامین:
به سمت اسب رفتم و همراه با کاوه و چند سرباز دیگر مسیر را در پیش گرفتیم. به محل مورد نظر رسیدیم و توقف کردیم، به سمت رودخانه رفتم و مشتم را پر از آب کردم و بر صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #32
با طلوع آفتاب مسیر قصر را در پیش گرفتیم. پس از زمان نسبتاً طولانی به قصر رسیدیم و گیاه را از کاوه گرفتم و اسب را به کاوه سپردم. به سمت خانه‌ی اَوینار به راه افتادم به کوچه‌ی اشان رسیدم. دیدمش، داشت از خانه خارج میشد با دیدنم چشمانش از حیرت گشاد شد! خواستم به ستمش بروم و گیاه را بدهم که مرد جوانی از خانه خارج شد. خیره به چشمان منتظرش لب زدم:
- بیا جنگل.
حیرتش دو چندان شد و سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد که راه جنگل را در پیش گرفتم. کنار راه ورودی جنگل ایستادم، پس از گذشت مدت اندکی با نفس‌نفس آمد. گویی حسابی دویده بود! سلام کرد و منتظر ایستاد.
گیاه را از گونی خارج کردم که چشمانش از شادی برق زد و اشکش چکید، با شادی شروع به تشکر کرد.
- واقعاً سپاس‌گذارم، این گیاه را از کجا یافتید؟! من ده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #33
- باشد می‌آیم.
لبخندش عمق گرفت.
- پس قرار ما هر جمعه هنگام غروب آفتاب همین‌جا، راستی نامت چیست؟
خیره درون چشمان کنجکاوش کمی درنگ کردم. نمی‌خواستم پی به هویت حقیقی‌ام ببرد پس نام خودم را نمی‌توانستم بگویم ولیکن نام دیگری‌ هم در ذهنم نمی آمد.
سکوت طولانی مدتم را که دید اخم کرد.
- اگر نمی‌خواهی نامت را نگو، اصلاً به من چه ربطی دارد!
نمی‌دانم برای چه این نام را گفتم اما برای اینکه دلخور نشود فوراً لب گشودم و نخستین نامی که بر زبانم آمد را گفتم:
- فراز!
لبخند زد.
- مچکرم فراز، خدانگهدار تا جمعه.
لبخند زدم.
- خدانگهدار.
رفتنش را با نگاه تعقیب کردم. نمی‌دانم چرا دلخوری و شادی این دختر برایم اهمیت زیادی داشت! امروز سه شنبه بود و تا روز قرار سه روز باقی مانده بود با یادآوری شادی‌اش هنگام گرفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #34
پس از مدتی با لبخند دست از معاینه کشید. با نگرانی نگاهش کردم.
- مژدگانی دهید سرورم، آگرین بانو باردار هستند.
تمام نگرانی‌هایم جایش را به خوشحالی وصف نشدنی داد. رو به آراگل گفتم:
- به سرباز ها خبر بده سکه و گوشت میان مردم پخش کنند و تمام حرمسرا را شیرین دهید. این خبر را سرتاسر قصر و ایران پخش کنید می‌خواهم تمام مردم بدانند ولیعهد در راه است.
آراگل با خوشحالی سرش را تکان داد و دوان‌دوان خارج شد. کنار آگرین نشستم. پس از گذشت چند ساعت چشمانش را آرام باز کرد. لبخند پر ذوقی بر لبانم جا خوش کرد.
- سلام بر آگرین سلطان!
ابروانش بالا پرید.
- آگرین سلطان؟! تا دیروز آگرین هم به زور می‌گفتید چه شده اکنون تبدیل به آگرین سلطان شدم؟ آفتاب از کدام طرف طلوع کرده؟
با خوشحالی خندیدم و دستش را گرفتم.
- تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
از زبان اَوینار:
کیف حصیری‌ام را بر دوش انداختم و راه جنگل را در پیش گرفتم. همان‌طور که لی‌لی کنان قدم برمی‌داشتم زیر لب برای خودم آواز می‌خواندم. در حال خود بودم که با صدای پشت سرم دو متر بالا پریدم. این چهارمین هفته‌ای بود که به جنگل می‌رفتیم.
- صدای زیبایی داری خوشم آمد.
برگشتم و با دیدن فراز دستم را روی قلبم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و چشم غره‌ای رفتم.
- ترسیدم!
شانه‌هایش را بالا انداخت و راه جنگل را در پیش گرفت.
- عذر می‌خواهم قصدم ترساندن تو نبود.
در کنارش قدم برداشتم.
- خواهش می‌کنم، مهم نیست.
به جنگل رفتیم و زیر درخت همیشگی نشستیم. منتظر نگاهش کردم که گیاه را از کیسه بیرون آورد. با خوشحالی گیاه را گرفتم و داخل کیفم گذاشتم.
- اَوینار؟
با حالت عجیبی نامم را به زبان می‌آورد. هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #36
حس کردم حرف‌هایش بوی غم می‌دهند، اشک‌هایم را پاک کردم. تحمل غمش را نداشتم. سعی کردم بحث را عوض کنم، آرام خندیدم که نگاهم کرد و گفتم:
- آن‌چنان از خانواده‌ی سلطنتی حرف می‌زنی گویی خودت از آن‌ها هستی! البته از پوششت که ان‌قدر رسمی است عجیب نیست که عضو خانواده سلطنتی باشی.
هول کرده نگاهش را دزدید و تک خنده‌ای کرد.
- ن... نه! ما از این شانس‌ها نداریم!
سریع بلند شد.
- بهتر است برویم هوا تاریک شده.
و خودش راه خروج را در پیش گرفت. با تعجب دنبالش رفتم؛ من شوخی کردم این چرا بلند شد؟! در طول راه سکوت کرد و به شدت اخم کرده بود؛ یعنی از حرفم ناراحت شده بود؟ آرام صدایش کردم:
- فراز؟!
گویی زیادی غرق در فکر بود که صدایم را نشنید. بلندتر گفتم:
- فراز!
با گیجی سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
- بله؟
سرم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
دانای کل:
با خوشحالی درحالی که چادر مشکی رنگی بر سر داشت، پارچه سفید را بر صورتش انداخت تا شناسایی نشود و از در پشتی قصر خارج شد. به سمت محل قرار رفت و مرد را در آغوش کشید.
- کار بچه تمام است... ! چیزی تا روزهای خوشمان باقی نمانده.

***
از زبان اَوینار:
به هدف بازار رفتن از خانه خارج شدم، تا سر کوچه بیشتر نرفته بودم که فراز را دیدم که دارد قدم می‌زند. حسابی در فکر بود و اخم‌های در هم تنیده‌اش نشان از هیاهوی درونش می‌داد. سرش را بلند کرد و با دیدن من لب زد:
- بیا جنگل درخت همیشگی.
و سپس به دنبال حرفش سریعٱ دور شد! زیادی آشفته به نظر می‌آمد. با تعجب مسیر رفتنش را نگاه می‌کردم، امروز که جمعه نبود! پس برای چه جنگل! مگر قرار ما جمعه‌ها نبود؟! با فکری آشفته و تعداد زیادی علامت سوال راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
از زبان هامین:
نمی‌دانم چند وقت به جای خالی اَوینار زل زده بودم و در فکر بودم. کاش می‌گفتم، می‌گفتم از جاهیگاهش در قلبم، کاش می‌گفتم من شاه تمام ایران زمینم؛ اما اوست شاه دل من! اما نماند، رفت و نتوانستم مانع‌اش شوم، من ماندم و قلب مجنون و جای خالی‌اش. سرم را به درخت تکیه دادم و در حالی که خیره، آسمان را نگاه می‌کردم آرام زمزمه کردم:
- سپردمش به خودت، مراقبش باش.
***
روز جنگ فرا رسید، تمام قصر صف کشیده بودند. به سمت مادرم رفتم و پشت دستانش را بوسه زدم با دستانش صورتم را قاب گرفت. نخست با مردمک چشمانش تمام صورتم را از نظر گذراند و سپس درون چشمانم زل زد.
- برو و سربلند بازگرد، خدا پشت و پناهت باشد پسرم.
پیشانی‌اش را بوسیدم و به سمت آگرین که کنار مادرم ایستاده بود و سرش را زیر انداخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #39
سرم را روی دوشش گذاشتم.
- می‌ترسم گیلدا، می‌ترسم حالا که از حسم مطمئن شدم دیر شده باشد و دیگه نَ... .
نمی‌توانستم بگویم نیاید زبانم یاری نمی‌کرد. انگار متوجه منظور و حالم شد که آهی کشید و دستش را نوازش‌گونه روی دستم کشید.
- لعنت به آخرین بارهایی که نمی‌دانیم آخرین بار هستند.
لبخند تلخی گوشه لبم جا خوش کرد.
- واقعٱ عشق چیز عجیبی است گیلدا، من نه می‌دانم دقیقٱ کیست، نه می‌دانم چه خانواده‌ای دارد، نه می‌دانم چه دوست دارد. حتی نمی‌دانم دوستم دارد یا خیر! فقط یک چیز می‌دانم آن این است که همین‌طور ندیده و نشناخته حاضرم جانم را فدایش کنم.
با شیطنت خندید.
- چه شکلیست که آن‌طور دلت را برده؟
لبخند زدم.
- زیباست، قد بلند و هیکلی پر دارد، چشمان بادامی و قهوه‌ای تیره، دماغ متوسط، دهان کوچک و متناسب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #40
دیگر ادامه نداد، اما همان کلمه پسرم کافی بود که تا ته قضیه را بروم و همان یک ذره امیدم هم کور شود. پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت، دو زانو بر زمین افتادم اشک‌هایم با سرعت صورتم را خیس می‌کردند. گویی دو چشمم با هم مسابقه گذاشته اند که هر کدام بیشتر اشک بریزد برنده است! یک باره میان گریه شروع کردم به خندیدن، هر لحظه صدای خنده‌ام بلندتر میشد! صدای گریه همه قطع شده بود و با حیرت من را تماشا می‌کردند. حالا دیگر رسما قهقهه می‌زدم! همزمان هم از چشمانم اشک می‌ریخت، گمانم دیوانه که می‌گفتند همین بود. خنده داشت، این زندگی لعنتی خنده و دیوانه شدن داشت! درست زمانی که به جای خوب قصه می‌رسی با خودت می‌گویی تمام شد قصه ما به سر رسید ناگهان زلزله بدبختی می‌آید و تمام قصه‌ات را نابود می‌کند و آنجاست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا