• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدار بانو | Ayli_fam کاربر انجمن یک رمان

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
دیگر ادامه نداد، اما همان کلمه پسرم کافی بود که تا ته قضیه را بروم و همان یک ذره امیدم هم کور شود. پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت، دو زانو بر زمین افتادم اشک‌هایم با سرعت صورتم را خیس می‌کردند. گویی دو چشمم با هم مسابقه گذاشته اند که هر کدام بیشتر اشک بریزد برنده است! یک باره میان گریه شروع کردم به خندیدن، هر لحظه صدای خنده‌ام بلندتر میشد! صدای گریه همه قطع شده بود و با حیرت من را تماشا می‌کردند. حالا دیگر رسما قهقهه می‌زدم! همزمان هم از چشمانم اشک می‌ریخت، گمانم دیوانه که می‌گفتند همین بود. خنده داشت، این زندگی لعنتی خنده و دیوانه شدن داشت! درست زمانی که می‌رسی جای خوب قصه با خودت میگی تموم شد قصه ما به سر رسید یک دفعه زلزله بدبختی میاد و تمام قصت رو نابود میکنه و اونجاست که باید گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
***
از زبان هامین:
در باغی سرسبز و پهناور که بی‌شباهت به بهشت نبود مشغول قدم زدن بودم، با دیدن پدرم که در فاصله‌ای نه چندان دور از من با لباس سرتاسر سفید ایستاده بود خشک شدم و با حیرت نگاهش کردم. مانند همیشه لبخند گرمی زد و فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کرد، حالا درست مقابلم ایستاده بود. ناباور لب زدم:
- پدر!
لبخندش عمق گرفت.
- برو پسرم.
اخم کردم.
- کجا؟!
با دستش در بزرگ چوبی قهوه‌ای رنگ که انتهای باغ قرار داشت را نشان داد.
- آنجا.
با دقت به در خیره شدم.
- آنجا کجاست؟!
بی‌توجه به سوالم آرام‌آرام عقب رفت.
- برو اما به هیچکس اعتماد نکن، اشتباه مرا تکرار نکن!
او عقب می‌رفت و من جلو، اما هر چه می‌رفتم به پدر نمی‌رسیدم! به دیوار خورد و ناپدید شد با حیرت و ترس بر جای خالی‌اش زل زدم. دویدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
با نگرانی در چشمانش زل زدم.
- اوضاع چطور است؟!
چشمانش را با آرامش بست و لبخند زد.
- با یاری خداوند و داشتن سربازان دلاور و شجاع با سربلندی پیروز شدیم.
لبخند بی جانی بر لبانم نقش بست.
***
از زبان آگرین:
بی حوصله مانند تمام این مدت روی تخت خوابیده بودم تنها خبر خوش این مدت این بود که دانستم فکرم اشتباه بوده و هامین زنده اما ناخوش است، با صدای در به آن سمت نگاه کردم آراگل همانطور که با صدای بلند آواز می‌خواند چرخی زد که دامن قرمز چین دارش باز شد و صحنه فوق العاده زیبایی را به وجود آورد خوشحال و خندان مانند پیش از این وقایع نحس با سرعت خودش را کنار تختم رساند.
- مژده دهید پرنسس، مژده!
با خوشحالی روی تخت نشستم و در حالی که از شدت اضطراب روتختی را چنگ می‌انداختم با چشمانی پر از امید تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
با اضطراب دستانم را در هم قفل کردم و به در بزرگ و براق قصر زل زدم، با صدای اسب ضربان قلبم افزایش یافت گویی قصد شکافتن سینه‌ام را داشت! وارد شد، دیدمش، کمی لاغرتر شده بود اما هنوز هم جذاب بود. همه تعظیم کردیم نخست به سمت مادرش رفت و دستش را بوسید و در آغوشش گرفت.
- سربلندمان کردی پسرکم.
پیشانی مادرش را بوسید و به سمت من آمد با نگاهش از سر تا پایم را از نظر گذراند، درست مانند دیدار اولمان! همان زمان که گمان می‌کرد من ندیمه‌ام و من چقدر از این بابت حرص خورده بودم. در چشمانم خیره شد و لبخند زد:
- بزرگ شدی!
چشمانم درشت شد و با حرص نگاهش کردم.
- مگر بچه بودم؟!
سرش را تکان داد و لبخندش عمیق‌تر شد.
- این آگرین با این چشمان مهربان و شکم برآمده کجا و آن دختر گستاخ به ظاهر شاهدخت با آن چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
لرزان و ترسان به سمت درخت همیشگی رفتم با دیدنش که مانند همیشه بر درخت تکیه زده بود ناباور دست لرزانم را مقابل دهانم گرفتم که صدای خنده و شادی‌ام گوش فلک را کر نکند. از صدای جیغ خفه‌ای که کشیدم متوجه حضورم شد و با لبخند محوی سمتم آمد.
- اَوینار؟! حالت چطور است؟
بی توجه به سوالش و بی‌آنکه بدانم چه می‌گویم فقط یک جمله از دهانم خارج شد.
- دلتنگت بودم.
چشمانش به یکباره ستاره باران شد.
- نه به اندازه من!
شوق غریبی پس از این جمله‌اش بر دلم سرازیر شد. با همان نگاه که برق عجیبی داشت خیره نگاهم می‌کرد. جای همیشگی‌اش نشست و با دست راستش به کنارش زد.
- بیا.
آرام جلو رفتم، کنارش نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. کمی در سکوت گذشت، منتظر نگاهش کردم، نفس عمیقی کشید.
- موضوع مهمی است که باید از آن اطلاع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
دست و پایم از فرط اضطراب یخ بسته بود، مگر چه می‌خواست بگوید؟ سرش را پایین انداخت و با تکه چوب خشک شده‌ای روی برگ‌ها خطوط نا مفهومی می‌کشید.
- در کنار همین درخت دیدمت و نجاتت دادم... اما نمی‌دانستم با نجات تو خودم به دردی دچار می‌شوم که هیچ راه نجات و درمانی ندارد!
ترس تمام وجودم را گرفت، یعنی چه دردی که درمان ندارد؟! نکند بیماری سختی گرفته؟ نگاهش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد از نگاه خیره‌اش معذب شدم و سرم زیر انداختم، با منگوله‌های رنگی روسری‌ام مشغول شدم که زمزمه‌اش را شنیدم.
- چه شد در من نمی‌دانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم!
دستم از حرکت ایستاد، به گوش‌هایم اعتماد نداشتم از این خواب‌ها زیاد دیده بودم! از دستم نیشکون ریزی گرفتم خواب نبود، بیدار بودم! رویا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
نفس عمیقی کشیدم که به‌خاطر سردی هوا بخار از دهانم خارج شد. لبخندی بر پهنای صورت زدم و سعی کردم تمام احساسم را در چشمانم بریزم؛ سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمان منتظرش زمزمه کردم:
- چه فرقی می‌کند من عاشق تو باشم یا تو عاشق من؟! چه فرقی می‌کند رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز می‌شود؟!
اخمش کم‌کم جایش را به لبخندی پر ذوق و بزرگ داد. دستش را مقابل دهانش گرفت و از ته دل قهقهه زد، میان قهقهه‌های بی‌امانش مدام تکرار می‌کرد:
- باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود... عشق آتشین من... اَوینار من.
پس از مدت‌ها از ته دل خندیدم، دستانش را دو طرف بدنش باز کرد و سرش بالا گرفت؛ لباس‌هایش از شدت خیسی به تنش چسبیده بودند. خیره به آسمان زیبا و پر از ستارگان درخشان شب فریاد زد:
- خدایا شکرت روی تخم چشم‌هام نگهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
لبخند محوی زدم و با آن یکی دستم دامن لباسم را بالا گرفتم تا گِلی نشود.
- همان روزی که خبر دادی می‌روی، همان روز به حسی که خیلی وقت بود درونم رشد کرده بود پی بردم، آن روز هم آسمان همین‌گونه می‌بارید.
سرم را بلند کردم و نگاهش که خیلی وقت بود خیره‌ام بود را غافلگیر کردم.
- اما آن باران کجا و این باران کجا؟!
آن باران مرا به گریه انداخت و این باران مرا به خنده! می‌دانی به نظرم باران بهانه است؛ مهم، بودن توست! با تو در میان آتش هم خوش است و بی تو بهشت برایم چیزی از جهنم کم‌ ندارد!
لبخندش عمق گرفت و چشمانش برق زد.
- چه شود عشقی از جنس آتش که شاهدش باران باشد.
به خانه رسیدیم، مانند همیشه سر کوچه ایستادیم؛ عمیق نگاهم کرد.
- خدانگهدارت باشد عزیز جانم، فردا هنگام غروب خورشید درخت همیشگی منتظرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
نفس عمیقی کشید و راه خروج را در پیش گرفت، مقابل در ناگهان رویش را برگرداند و نگاهش را میخ چشمانم کرد.
- برق چشمانت مرا می‌ترساند پسرم، مراقب باش سرت را بر باد ندهی.
و به دنبال حرفش فورا بیرون رفت و حتی فرصت فکر کردن به من نداد، بر تخت نشستم و با اخم بر جای خالی مادر زل زدم این حرفش چه معنی می‌داد؟
***
از زبان اَوینار:
با انرژی بسیاری که از دیشب داشتم سطل چوبی خالی را برداشتم و دوان‌دوان به سمت چاه آب رفتم، دیشب پس از مدت‌ها راحت خوابیده بودم! گیلدا را دیدم که در حال پر کردن آب است با خوشحالی سمتش رفتم و دستم را روی چشمانش گذاشتم با اخم دستانم را لمس کرد، فورا اخمش جایش را به لبخند عظیمی داد.
- اَوینار؟!
خندیدم و دستم را برداشتم، دستش را بر کمرش زد و با خوشحالی و چشمان ریز شده براندازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
151
پسندها
839
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
خندیدم و دیوانه‌ای نثارش کردم، نمی‌دانم این دختر چه علاقه‌ای به دیدن این پادشاه جوان و تازه به تاج و تخت رسیده داشت! تمام راه رسیدن به خانه را گیلدا لی‌لی کنان راه می‌رفت و بشکن میزد، گمانم در آسمان‌ها سیر می‌کرد! اما من بر خلاف او اصلا خوشحال نبودم دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود و حس بدی به جانم... و همین مرا می‌ترساند. حس‌هایم همیشه درست از آب در می‌آمدند، مانند همان روز که فراز خبر رفتنش را داد... همان روز هم چنین دلشوره‌ای گرفته بودم. گیلدا عصر آن روز به خانه ما آمد و باهم آماده رفتن به جشن شدیم. دست در دست هم به سمت قصر حرکت کردیم دست و پاهایم به شدت می‌لرزید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود، همیشه از قصر و انسان‌های درونش وحشت و نفرت داشتم. گیلدا تمام راه را یک بند از زیبایی قصر، خانواده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا