- تاریخ ثبتنام
- 8/12/22
- ارسالیها
- 151
- پسندها
- 839
- امتیازها
- 5,063
- مدالها
- 7
- سن
- 17
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #41
دیگر ادامه نداد، اما همان کلمه پسرم کافی بود که تا ته قضیه را بروم و همان یک ذره امیدم هم کور شود. پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشت، دو زانو بر زمین افتادم اشکهایم با سرعت صورتم را خیس میکردند. گویی دو چشمم با هم مسابقه گذاشته اند که هر کدام بیشتر اشک بریزد برنده است! یک باره میان گریه شروع کردم به خندیدن، هر لحظه صدای خندهام بلندتر میشد! صدای گریه همه قطع شده بود و با حیرت من را تماشا میکردند. حالا دیگر رسما قهقهه میزدم! همزمان هم از چشمانم اشک میریخت، گمانم دیوانه که میگفتند همین بود. خنده داشت، این زندگی لعنتی خنده و دیوانه شدن داشت! درست زمانی که میرسی جای خوب قصه با خودت میگی تموم شد قصه ما به سر رسید یک دفعه زلزله بدبختی میاد و تمام قصت رو نابود میکنه و اونجاست که باید گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.