- ارسالیها
- 153
- پسندها
- 859
- امتیازها
- 5,063
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #41
***
از زبان هامین:
در باغی سرسبز و پهناور که بیشباهت به بهشت نبود مشغول قدم زدن بودم، با دیدن پدرم که در فاصلهای نه چندان دور از من با لباس سرتاسر سفید ایستاده بود خشک شدم و با حیرت نگاهش کردم. مانند همیشه لبخند گرمی زد و فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کرد، حالا درست مقابلم ایستاده بود. ناباور لب زدم:
- پدر!
لبخندش عمق گرفت.
- برو پسرم.
اخم کردم.
- کجا؟!
با دستش در بزرگ چوبی قهوهای رنگ که انتهای باغ قرار داشت را نشان داد.
- آنجا.
با دقت به در خیره شدم.
- آنجا کجاست؟!
بیتوجه به سوالم آرامآرام عقب رفت.
- برو اما به هیچکس اعتماد نکن، اشتباه مرا تکرار نکن!
او عقب میرفت و من جلو، اما هر چه میرفتم به پدر نمیرسیدم! به دیوار خورد و ناپدید شد با حیرت و ترس بر جای خالیاش زل زدم. دویدم...
از زبان هامین:
در باغی سرسبز و پهناور که بیشباهت به بهشت نبود مشغول قدم زدن بودم، با دیدن پدرم که در فاصلهای نه چندان دور از من با لباس سرتاسر سفید ایستاده بود خشک شدم و با حیرت نگاهش کردم. مانند همیشه لبخند گرمی زد و فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کرد، حالا درست مقابلم ایستاده بود. ناباور لب زدم:
- پدر!
لبخندش عمق گرفت.
- برو پسرم.
اخم کردم.
- کجا؟!
با دستش در بزرگ چوبی قهوهای رنگ که انتهای باغ قرار داشت را نشان داد.
- آنجا.
با دقت به در خیره شدم.
- آنجا کجاست؟!
بیتوجه به سوالم آرامآرام عقب رفت.
- برو اما به هیچکس اعتماد نکن، اشتباه مرا تکرار نکن!
او عقب میرفت و من جلو، اما هر چه میرفتم به پدر نمیرسیدم! به دیوار خورد و ناپدید شد با حیرت و ترس بر جای خالیاش زل زدم. دویدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.