متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدار بانو | Ayli_fam کاربر انجمن یک رمان

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #51
با چشمانی ریز شده نگاهش بین من و گیلدا در گردش بود.
- شما اهل قصر نیستید، درست است؟!
سرم را پایین انداختم.
- بله.
سرش را تکان داد و با تمسخر نگاهمان کرد.
- از ظاهرتان پیداست، معلوم است جای چنین افرادی در قصر ما نیست. می‌دانی اگر پادشاه بدانند کسی که اهل قصر نیست اما در اندرونی است چه بلایی سرش می‌آورد؟!
دستانم مشت شد. گویی خیلی از قصر و پادشاهشان خوشم می آمد، به غرورم برخورد درست بود که وضع خوبی نداشتم اما غرورم وجودم بود و نمی‌توانستم اجازه دهم کسی خوردش کند! با حرص در چشمان پر از تکبر و تمسخرش خیره شدم، آمدم جوابش را بدهم که صدای مردی بلند شد.
- پادشاه هامین وارد می‌شوند... .
با شنیدن این جمله دست و پایم یخ بست و احساس کردم قلبم در دهانم می‌زند. با بیچارگی به گیلدا زل زدم، مطمئنا چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #52
با وحشت همان‌جا خشک شده بودم. دلم چیزی را که گوش‌هایم می‌شنیدند را باور نداشت! تلاش بر قانع کردن خودم داشتم، مگر فقط یک اَوینار در این شهر وجود داشت؟! شاید کس دیگری باشد. با این فکر کمی آرام‌تر شدم و با پاهایی لرزان بی‌توجه به تمام حاظرین آنجا جلو رفتم و کنار دخترک زانو زدم. دختر دیگر با دیدنم گریه‌اش قطع شد و با حیرت و وحشت خیره‌ام شد. دستانی که از فرط ترس به شدت یخ کرده و می‌لرزید را جلو بردم، چشمانم را بستم و موهای پخش شده بر رخسار دخترک را کنار زدم. جرعت باز کردن چشم‌هایم را نداشتم! با امید اینکه اَوینار نباشد چشمانم را باز کردم اما صورت غرق در خون اَوینارم را دیدم. ناباور خیره‌اش بودم احساس کردم قلبم از تپش ایستاد، او اینجا چه می‌کرد؟ برای چه فرار کرد؟! گلویم از فرط بغض در حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #53
- منِ احمق دل درد گرفتم و برای دستشویی به داخل قصر آمدیم اما پیدا نکردیم، داشتیم از حرمسرا می‌گذشتیم که یک سلطان دیدمان و گفت اگر شاه شما را ببیند زنده‌تان نمی‌گذارد و تحقیرمان کرد. همان موقع شما آمدید و اَوینار از ترس مجازات پا به فرار گذاشت اما وقتی سربازان دنبالمان کردند هول کرد و دامن پشت پایش گیر کرد و... .
عصبی میان حرفش پریدم و دقیق نگاهش کردم. از شدت گریه به سکسکه افتاده بود! چشمانم را ریز کردم.
- گفتی یک سلطان؟! آن سلطان چه شکلی بود؟
سرش را پایین انداخت.
- زنی با موهای بور، چشمان آبی و شکمی برآمده.
چشمانم را عصبی بر هم فشردم و چنگی بر موهایم زدم. با حرص زمزمه کردم: آگرین! نگاهم را بر دختر دوختم
- مرخصی.
سر تکان داد و فورا بیرون رفت، عصبی راه اتاق آگرین را در پیش گرفتم، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #54
رنگش پرید و با وحشت نگاهم کرد. مشتم را دقیق کنار سرش و روی دیوار فرود آوردم.
- برو نخست به جان آن بچه‌ای که درشکمت رشد می‌کند دعا کن، اگر او نبود بی‌درنگ همینجا خودم با دستان خودم حقت را می‌دادم. سپس دعا کن بلایی سر آن دختر نیاید.
انگشتم را تهدید وار تکان دادم.
- اگر یک تار مو، فقط یک تار مو از سرش کم شود روزگارت را سیاه می‌کنم آگرین، کاری می‌کنم از به دنیا آمدنت پشیمان شوی.
به دنبال این حرف به سرعت خارج شدم و سمت اتاق مهمان رفتم طبیب مقابل در ایستاده بود با ترس در چشمانش زل زدم
- حالش چطور است؟
سرش را پایین انداخت.
- سرورم ضربه بدی بر سرش وارد شده، زنده ماندنش نیاز به معجزه دارد!
ناباور نگاهش کردم، گویی جانم را با این جمله گرفتند. پاهایم توان حرکت نداشتند با پاهایی لرزان راه اتاقم را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #55
ناخودآگاه فریاد زدم:
- نام آن را نیاور! که هر چه می‌کشم از دست اوست.
چشمانش را درشت کرد و مانند خودم فریاد زد:
- از خداتم باشد که پرنسس فرانسه همسرت شده، لیاقت تو رعیت پاپتی مانند همین دختر آسیب دیده است.
این جمله مانند نفت بود بر روی آتش دلم، با خشم عجیبی میز چوبی کنار تخت را پرت کردم، میوه‌ها و جام‌هایی که رویش قرار داشت بر زمین افتاد و صدای بدی فضا را پر کرد. چشمان پر حیرت مادر از صدا بسته شد، از خشم نفس‌نفس می‌زدم. با دو قدم بلند فضای بینمان را پر کردم، نگاهش را از سیب قرمز مقابل پایش گرفت و با خشم و حرصی که هر لحظه رو به افزایش بود در چشمانم زل زد.
- چه شده؟! یک شاه نباید سر مسائل کوچک اینطور بهم بریزد.
چشمانم از حیرت درشت شد و قهقهه عصبی زدم!
- مسائل کوچک؟! مسائل کوچک مادر؟! آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #56
***
یک هفته از آن روز نحس می‌گذرد، یک هفته است که حس می‌کنم زنده هستم اما زندگی نمی‌کنم! مانند هر آخر شب به اتاقش رفتم و بر روی صندلی کنار تخت نشستم، دستانش را گرفتم و بر چهره رنگ پریده‌اش زل زدم، لبخند کمرنگ‌ و لرزانی زدم و شروع به سخن گفتن کردم:
- اَوینار؟! گمان نمی‌کردم آنقدر خوش خواب باشی عزیزِ جانم.
لبخندم پررنگ‌تر شد و چانه‌ام لرزان‌تر!
- می‌دانی هفت شب است که چشمان رنگ شبت را ندیده‌ام؟ همیشه چشمانت را به آسمان شب تشبیه می‌کردم اما اکنون هر چه به آسمان شب می‌نگرم مانند چشمان تو نیست! اَوینار امشب هم باران می‌بارد بگذار شاهد عشقمان اکنون شاهد چشم باز کردن تو نیز باشد.
خنده بی‌جانی کردم و به دستش فشار کمی وارد کردم.
- اگر بیدار بودی حتم داشتم دستت را با داد و هوار از دستم بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #57
گیلدا با ظاهری آشفته و چشمانی که پف زیاد و قرمزی‌اش توی ذوق میزد نزدیکم آمد و محکم بغلم کرد به طوری که فکر کردم نفسم بند آمد. همزمان با بغل کردنم بغضش با صدای بدی شکست، دستانم را با مکث کوتاهی دور کمرش گذاشتم گیج بودم، نمی‌دانستم چه خبر است و اینجا کجاست!
با هق هق شروع به حرف زدن کرد.
- ببخشید همش تقصیر منِ احمق شد، کاش لال می‌شدم و این درخواست را از تو نمی‌کردم.
کم‌کم همه چیز در خاطرم زنده شد آمدن به مهمانی قصر ،وارد شدن به قصر، آن سلطان مغرور، آمدن پادشاه و فرار من... . با حیرت گیلدا را از خودم جدا کردم.
- من کجام؟!
اشکش چکید و بینی‌اش را بالا کشید.
- خدا پادشاه را عاقبت بخیر کند بهترین طبیب‌ها را در اختیارت گذاشت.
چشمانم از این درشت تر نمیشد! این چنین رفتاری از پادشاهی که همه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #58
***
از زبان هامین:
پس از مدت‌ها از شوق به هوش آمدن اَوینار حسابی به خود رسیدم، امروز دیگر زمان آن رسیده بود که به ملکه قلبم بگویم پادشاه هستم. لبخند بزرگ و پر ذوقی بر لبانم جا خوش کرد با ذوق به سمت اتاق اَوینار رفتم. نگهبانان به احترامم تعظیم کردند سرم را تکان دادم و دستگیره در را به قصد باز کردن در اتاق در دست گرفتم ولیکن مکالمه اوینار و دوستش توجهم را جلب کرد.
- فکر کنم شاه حسابی خاطر خواهت شده اوینار، نبودی ببینی چطور مثل پروانه دورت می‌چرخید!
لبخندم که عمق گرفته بود طولی نکشید که با حرف اوینار محو شد.
- زبانت را گاز بگیر همین مانده که آن شاه بیرحم و سنگدل عاشقم شود.
صدای گیلدا بالاتر رفت
- بی لیاقت! از خداتم باشد مگر تو اصلا او را دیدی؟!
این قصر را ببین من اگر بودم فورا با کله قبول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #59
پوزخندی کنج لبانم نشست. نگران شدند؟! پادشاه اگر خیلی نگران بود پدر و مادرم را به قصر راه میداد. سعی کردم لبخند بزنم.
- متشکرم، پادشاه همین که برای مراقبت کردن از من بهترین طبیب‌ها را در اختیارم گذاشتند تا اخر عمر مدیونشان هستم.
لبخند زد.
- پس به درشکه‌چی خبر می‌دهم تا شما را برساند.
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- لازم نیست خودمان می‌رویم.
سرش را تکان داد و خارج شد. گیلدا با مشت بر بازویم کوبید.
- مگر مرض داری دختر؟ خب می‌گذاشتی ببرتمان.
چشم غره ای بهش رفتم.
_لازم نکرده امروز جمعه است می‌خواهم به جنگل پیش فراز بروم.
دهانش را کج کرد.
- اگر فرازتان تشریف بیاورند.
چپ‌چپی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دست در دست هم از اتاق خارج شدیم، همان مرد مقابل در اتاق ایستاده بود سمتش رفتیم سرم را زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
152
پسندها
850
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #60
چشمانش درشت شد و تک خنده ناباوری کرد.
- اوینار؟! مخت جابه‌جا شده؟ پادشاه سن پسر کاوه را دارد.
لپ‌هایم را باد کردم
- خب من چه‌‌ می‌دانم فکر کردم همسن کاوه است.
چپ‌چپی نگاهم کرد
- خوبه در ابتدا گفتم جوانی رشید، من به جنگل نمی‌آییم چند چیز لازم دارم به بازار می‌روم آن‌ها را بخرم تا آن مدت کار تو هم تمام شده، بیا کنار چاه آب تا باهم به خانه برویم.
سرم را تکان دادم و او رفت ادامه راه با ذهنی آشفته طی کردم، اگر فراز از حرفش پشیمان شده باشد چه؟!
اگر نیایید چه؟! وارد جنگل شدم و با نگرانی به درخت همیشگی نگاه کردم و با دیدنش نفسم را آسوده رها کردم. پا تند کردم و به سمتش رفتم با شنیدن صدای پایم سرش را بلند کرد با دیدنم با وحشت بلند شد.
- اوینار؟! چه شده؟
با دلخوری نگاهش کردم.
- مهم است؟! چرا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا