- ارسالیها
- 152
- پسندها
- 850
- امتیازها
- 5,063
- مدالها
- 7
- سن
- 17
- نویسنده موضوع
- #51
با چشمانی ریز شده نگاهش بین من و گیلدا در گردش بود.
- شما اهل قصر نیستید، درست است؟!
سرم را پایین انداختم.
- بله.
سرش را تکان داد و با تمسخر نگاهمان کرد.
- از ظاهرتان پیداست، معلوم است جای چنین افرادی در قصر ما نیست. میدانی اگر پادشاه بدانند کسی که اهل قصر نیست اما در اندرونی است چه بلایی سرش میآورد؟!
دستانم مشت شد. گویی خیلی از قصر و پادشاهشان خوشم می آمد، به غرورم برخورد درست بود که وضع خوبی نداشتم اما غرورم وجودم بود و نمیتوانستم اجازه دهم کسی خوردش کند! با حرص در چشمان پر از تکبر و تمسخرش خیره شدم، آمدم جوابش را بدهم که صدای مردی بلند شد.
- پادشاه هامین وارد میشوند... .
با شنیدن این جمله دست و پایم یخ بست و احساس کردم قلبم در دهانم میزند. با بیچارگی به گیلدا زل زدم، مطمئنا چیز...
- شما اهل قصر نیستید، درست است؟!
سرم را پایین انداختم.
- بله.
سرش را تکان داد و با تمسخر نگاهمان کرد.
- از ظاهرتان پیداست، معلوم است جای چنین افرادی در قصر ما نیست. میدانی اگر پادشاه بدانند کسی که اهل قصر نیست اما در اندرونی است چه بلایی سرش میآورد؟!
دستانم مشت شد. گویی خیلی از قصر و پادشاهشان خوشم می آمد، به غرورم برخورد درست بود که وضع خوبی نداشتم اما غرورم وجودم بود و نمیتوانستم اجازه دهم کسی خوردش کند! با حرص در چشمان پر از تکبر و تمسخرش خیره شدم، آمدم جوابش را بدهم که صدای مردی بلند شد.
- پادشاه هامین وارد میشوند... .
با شنیدن این جمله دست و پایم یخ بست و احساس کردم قلبم در دهانم میزند. با بیچارگی به گیلدا زل زدم، مطمئنا چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش