متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نی‌لبک | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,695
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 506
ناظر: Seta~ -Ennui

نام داستان کوتاه : نی‌لبک
نام نویسنده : یگانه رضایی " یهدا "
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
10AF9FC5-BC9D-4F5D-8BFE-7637DF3B2BC5.jpeg
خلاصه:
داستان روایتگر عاشقانه‌ای ساده و بی‌آلایش است که در مسیر تندبادهای سرنوشت قرار می‌گیرد و کاشانه‌ی خیالیشان را از هم می‌پاشد اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
1012470_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #3
" به نام خالق مهربانی "

من از دیار نی‌لبک‌ها آمده‌ام؛ دیاری سبز و چوپانی
و کبوترانی که خدا خدا می‌کنند.
پدربزرگ در پدیار لمید و مه را
در ولوله‌ی باد سر داد.
نی مرا با خود برد، همه را
گوسفندان و سگ‌ها را
تنها تلنگر توست که بیدارمان می‌کند
« ای نی زن که تو را آوای نی برده‌ست دور از ره،
کجایی؟»
" نیما یوشیج "

آن کنج دره پناهی بود تا دور از تمام همهمه‌ها به اندیشه‌هایی پر و بال بدهم که ممنوع بود و نهی شده. صخره‌ای کوچک جسمم را از هر نگاهی پنهان می‌داشت و سبب می‌شد ساعت‌ها همان گوشه خیالاتم شکوفه دهد و ریشه محکم کند.
آقاجان می‌گفت این گونه بلندپروازی و جسارت‌ها برای یک دختر فساد به بار می‌آورد اما باور نداشتم؛ من محتاج اندکی آزادی بودم تا بال‌هایم فرصت نمو پیدا کنند و در آسمان آرامش پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #4
کلماتش باعث شد خشم به وجودم بتازد اما می‌دانستم اگر کسی مرا در حال گفتگو با مردی می‌دید آقاجان نفسم را می‌برید و قلبم را به یادگار از سینه‌ام بیرون می‌کشید‌.
قدم برداشتم و سینه کش دره را طی کردم. باید می‌گریختم و کنج اتاقم پناه می‌گرفتم؛ ترس بدنامی هر لحظه و هر کجا همراهم بود و سبب می‌شد حتی از سایه‌ی خودم هم گریزان باشم.
- صبر کن ببینم، چرا داری فرار می‌کنی بز کوهی؟
گام‌هایم به زمین چسبید و خشمی که سعی بر کنترلش داشتم بار دیگر حاکم وجودم شد اما پیش از اینکه عقب گرد کنم خودش مقابلم قرار گرفت. نگاهم از کتانی‌های سفیدش بالا سرید و بر چهره‌اش نشست. تارهای لخت مویش نیمی از پیشانی‌اش را پوشانده بود اما عسل‌های نگاهش با یک نظر کام دلم را شیرین کرد و لرزی به وجودم نشاند.
- کجا دَر میری؟ وسط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای غرولندهایش از پشت در به گوش می‌رسید اما آنقدر درگیر آن نگاه بودم که کلمات عزیز را درک نمی‌کردم. تا به آن روز گاهی که اذن خروج از مقر فرماندهی آقاجان را می‌گرفتم و همراه نیایش به این سو و آن سوی ده سرک می‌کشیدیم؛ سایه‌ای را می‌دیدم که هر کجا دنبالم می‌کرد. نیایش خندان کنار گوشم نجوا می‌کرد:
- باز حامده!
اما چرا نگاه حامد با آن حجم از عشقی که کنجش تلنبار بود تا به این حد تحت تاثیرم قرار نمی‌داد؟ مجنون شده بودم یا همراه حماقت‌هایم؟ شاید زیادی میان اشعار سهراب گم بودم و با رمان‌های عاشقانه‌ای که نیایش پنهانی برایم می‌آورد مانوس!
با خیال اینکه آن عسل‌های شیرین بالاخره ذهنم را ترک کنند گوشه‌ی اتاق سر بر بالش گذاشتم اما تا نیمه‌های شب بی‌اراده به او اندیشیدم، به آن ناشناسی که انگار آشنایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #6
سرانجام پس از رفتنش کنجی از خانه قلاب بافتنی عزیز را به دست گرفتم و حین شمردن دقایق مشغول شدم. منیره، تورج و ایرج را پی بازی به حیاط روانه کرد و خودش به اتاقک کنج خانه رفت که به عنوان رختشویی مورد استفاده قرار می‌گرفت. با هر دانه‌ای که می‌بافتم نگاهم سر می‌خورد سمت آشپزخانه که انتهایش رختشورخانه بود؛ به امید اینکه منیره بالاخره دست از شستن رخت‌ پسرانش بکشد و خانه را ترک کند.
هول و ولایی سفت و سخت به جان دلم افتاده بود و اضطراب چنان بر وجودم حکومت می‌کرد که انگار فاصله‌ای تا هم‌آغوشی با مرگ ندارم! مدام نگاه عسل رنگش در پس زمینه‌ی ذهنم نقش می‌بست و برای گریز از این خانه مشتاق می‌شدم. شاید از گردشگرانی بود که هر از گاهی سر و کله‌شان در ده پیدا می‌شد، اگر امروز بار و بندیل می‌بست و می‌رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #7
شاد و خندان تن چرخاندم اما پیش از آنکه داخل شوم بار دیگر نگاه سراندم بر چهره‌اش.
- از کی اجازه گرفتی؟
تک ابرویی به بالا افکند و با پیروزی پاسخ گفت:
- از آقاجانت، من رو دست کم‌ نگیر.
هراسان و بهت‌زده دوباره به پرسش آمدم:
- آقاجانم می‌دونه الهام عروس کیه؟
شانه‌ای به بالا افکند.
- چه اهمیتی داره یارگل؟ بپوش بریم دیر شد.
بیش از آن نماندم. ترس داشتم مانعی باز سد راهم شود و من بمانم و تنهایی که از رفاقت و وفاداریش بیزار بودم. دامن کتان سرخی که عزیز برایم دوخته بود را به پا کردم و کت مشکی ساده‌ام را هم به تن. آقاجان از هیچ چیز فروگذار نمی‌کرد و گاهی خودم را برای خرید به شهر می‌برد و گاهی هم عزیز را. تنها هم که می‌رفت دست خالی برنمی‌گشت اما لباس‌هایم نو و دست‌نخورده داخل کمد می‌ماند تا کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #8
- یارگل نمی‌خوای باهاشون رو به رو بشی؟ الهام یک جورایی می‌شه فامیلتون، می‌تونی دوباره باهاشون ارتباط برقرار کنی.
ترس وجودم را به لرز انداخت. به یاد آوردن نگاه تیز و خشمگین آقا جان کافی بود تا بی‌اندیشیدن لب بگشایم:
- نه، نه اصلاً.
نیایش حیرت‌زده چهره‌ام را کاوید، حق داشت! زیاده از حد واکنش نشان داده بودم.
- چرا یارگل؟ چرا نمی‌خوای کمی خودت برای زندگیت تصمیم بگیری؟ خسته نشدی از این همه امر و نهی شنیدن و اطاعت کردن؟
پاسخی ندادم، با سری فرو افتاده قدم‌هایم را شمردم تا زمانی که مقابل خانه‌ی الهام متوقف شدیم.
شلوغی و ازدحام آن مکان مرا از آن حال آشوب‌زده اندکی دور کرد. در خنده، رقص و شادی غرق شدم تا از یاد ببرم حتی برای آب خوردن نیاز به اجازه دارم.
الهام با ورودمان از فرزانه خانم که آرایشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #9
- یارگل؟ یارگل خوبی؟
با صدای نیایش تکانی خوردم و دمی عمیق گرفتم.
- خوبم، خوبم.
دست آویخت به شانه‌ام.
- می‌خوای بریم تو آشپزخونه، یا یک جایی که راحت باشی.
سری به تائید جنباندم و از جا برخاستم. نیایش کمابیش می‌دانست چه حسی نسبت به آن نام حک شده بر شناسنامه‌ام دارم؛ می‌دانست از بیخ و بن بیزارم از رنجی که آن زن به وجودم بخشید.
به داخل آشپزخانه خزیدم و برای سرگرم ساختن خود و فرار از آن خوش و بش‌ها مشغول ریختن چای در استکان‌ها شدم. سینی را به دست نیایش سپردم و به سخن آمدم:
- من خوبم، تو برو واسه کمک. نمی‌خوام بشم سربار، اومدیم واسه دستگیری نه اینکه بار اضافی باشیم.
نیایش حین حلقه زدن انگشتانش بر دسته‌ی سینی با اندکی خشم لب گشود:
- این چه حرفیه؟ الهام خواسته ما امروز کنارش باشیم، هیچ ربطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #10
نیایش به سرعت لیوانی آب به دست زن سپرد و با دست گذاشتن بر شانه‌اش او را به خروج واداشت اما تا آخرین لحظه‌ سنگینی نگاهش را بر چهره‌ام حس می‌کردم. حسی منفور روحم را می‌آزرد و رنج و خشمی سهمگین و ویران‌کننده را هدیه‌ام می‌کرد اما من یارگل صبوری بودم که تمام این مدت با دردهایم سازگاری کردم؛ نمی‌شد به این سرعت از هم بپاشم.
نیایش که بازگشت با صدای لرزانی لب گشودم:
- می‌شه من زودتر از اینجا برم؟ تو با الهام حرف بزن، نمی‌تونم بمونم و... .
نیایش دست نوازشی بر شانه‌ام کشید و با صدایی آرام به سخن آمد:
- باور کن اون دیوی که ازشون تو ذهنت ساختی نیستن، اون زن خالته. نمی‌خوای حتی به اینکه ببینیشون فکر کنی؟
پیش از هر چیز چهره‌ی خشمگین آقاجان در ذهنم ثبت شد و وحشت را مهمان وجودم کرد، اندیشیدن به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا