فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نی‌لبک | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2,884
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #11
فریاد، لب‌هایم بی‌صدا با نام خوش طنینش بازی کرد و همزمان نیم نگاهی به پشت سر انداختم. زنی که نیایش او را خاله‌ام می‌نامید عمه‌ی پسر جوان بود؟
مغزم به سرعت سعی داشت داده‌هایش را تجزیه و تحلیل کند و بالاخره در کمال بهت و حیرت به این نتیجه رسیدم که مرد جوانی که تحت تاثیرش قرار گرفته بودم پسرداییم بود!
بی‌آنکه دوباره نگاهی به فریاد و پشت سر بی‌اندازم دوان‌دوان دور شدم و گریختم از تمام حقایق تلخی که به یکباره بر سرم آوار گشته بود.
***
- یارگل تا کی می‌خوای پنهون بشی؟ پاشو بریم دیگه، پدربزرگت و پدرت که امشب خونه نیستن. اون عفریته هم که رفته خانواده‌اش رو ببینه. مادربزرگت رو من راضی می‌کنم، فقط یک ساعت!
نگاهش کردم و لب گزیدم. نمی‌دانست من حتی از سایه‌ی آقاجان هم می‌هراسم.
- نمی‌شه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #12
سوال‌های بسیاری در ذهنم می‌پلکید. دوران کودکی شیرینی نداشتم و مسببش کسی نبود جز مادرم که جز حسرت و بی‌مهری هیچ چیز برایم به یادگار نگذاشت.
من از خانواده‌اش هم چون خودش بی‌زار و متنفر بودم اما چرا نمی‌توانستم از آن پسرک گستاخ کینه‌ای به دل بگیرم؟ چرا نمی‌شد برادرزاده‌اش را هم در آن ردیف سیاه قرار دهم؟
- یارگل آماده نشدی؟
نیایش همزمان با ضربه زدن به در سوالش را به لب برد و من خیره به تصویر رنگ پریده‌ام در آینه روسری آبی‌ را زیر گلو گره زدم.
- اومدم.
***
صدای دهل‌ به گوش می‌رسید. مراسم‌های سنتی که به هیچ وجه نمی‌شد کنارشان گذاشت اما من دوست داشتم این لباس‌های رنگارنگ و صدای موسیقی نی و دهل را.
- اونجا رو ببین.
نگاه به سوی محل اشاره‌ی نیایش گرداندم و چشمانم بر تصویر آلاله‌ای خشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #13
آن لحظه خودم هم می‌دانستم بهانه‌ی آقاجان را می‌آورم دلم رضایت نمی‌داد به قدم گذاشتن داخل خانه‌ی دشمن؛ دشمنی که از کودکی در گوشم خوانده بودند چقدر پلید است و منفور.
هر چه به شیما می‌رسید تنفرم را برمی‌انگیخت جز فریاد!
- نمی‌فهمه یارگل جان.
پیش از آنکه بتوانم تقلا کنم‌ و از چنگش رهایی یابم دستم‌ را به تندی کشید و وارد خانه‌ی مجلل داییم شدیم؛ دایی که حتی چهره‌اش را هم به خاطر نداشتم.
الهام در صدر خانه بر مبل سلطنتی نشسته بود و زنی چون پروانه به دورش می‌گشت. نیایش که نگاه خیره‌ام را به زن دید لب گشود:
- مادر شوهرشه، زنداییت. مادر فرهاد، فرساد و فریاد.
خندید و افزود:
- تنها زحمتی که کشیدن حروف وسط اسماشون رو عوض کردن.
هنوز خیره‌ی چهره‌ی خندان مادر فریاد بودم که صدای آشنایی به گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #14
منتظر نماندم مانعم شوند به تندی قدم برداشتم و از خانه خارج شدم. حیاط عظیمشان مملو از جمعیت بود؛ آلاله‌ گوشه‌ای با جمعی از دختران می‌گفت و می‌خندید امّا من حس می‌کردم میان آن ازدحام و شادی بار تمام دنیا را بر دوش دارم. مادرم می‌توانست از لذت و خوشی‌هایش محض خاطر من بگذرد اما انتخابش من نبودم.
- چطوری بز کوهی؟
سر چرخاندم و فریاد را با فاصله‌ای اندک کنار خود یافتم. عسل چشمانش زیر نور کم جان خورشید تلالویی حلاوت بخش داشت.
- اون روز که خوب بلبل زبونی می‌کردی، لال شدی؟
لب‌هایم می‌جنبید اما انگار صدایم را دزدیده بودند؛ چرا در برابر این پسر اینقدر نقطه ضعف داشتم؟
- حالت خوبه؟
سوالش را با چاشنی اخم و شاید نگرانی به لب برد و بی‌اراده دلم گرم شد.
- خوبم.
سری تکان داد و لبخند زد.
- خیال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #15
مرد جوانی کنار فریاد قرار گرفت و برای گرفتن پاسخ چشم به او دوخت. فریاد دست پیش آورد و حین اشاره به منی که بی‌هدف ایستاده بودم و دل رفتن و کندن از او را نداشتم گفت:
- یارگل خانم دختر عمه شیماست.
سپس خطاب به من افزود:
- ایشون هم برادر بزرگ‌ترم فرساد خان.
فرساد قد بلندتر و لاغر اندام‌تر از فریاد بود امّا آن جذابیت چشمگیر او را نداشت.
- عجب، زیاد ازت شنیده بودم یارگل خانم اما تا به امروز موفق به دیدار نشده بودیم.
سری تکان دادم و سر به سوی نیایشی چرخاندم که ایستاده میان قاب در مرا می‌نگریست؛ منی که دل‌دل می‌کردم بروم و تمام وجودم را پیش پای فریاد جا بگذارم. این پسر چه کرده بود با من؟
- تو می‌مونی؟
نیایش قدم جلو گذاشت. از او دلخور بود امّا تنها دوستم بود؛ برای من درونگرایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #16
مرد مسنی بود که همراه شیوا دوان‌دوان به سمتمان می‌آمدند. به دنبالشان هم فرساد و فریاد بودند؛ فریادی که باز با یک نگاه دلم را به تاراج برد.
میان بهت و حیرتم مرد دست‌ پیچاند به دورم و بر پیشانی‌ام بوسه کاشت.
- بالاخره بعد سال‌ها دیدمت یارگل جان، خوبی دایی؟
انگار شهرام بود؛ همان مردی که پدربزرگم از وجودش دیوی خوفناک ساخته بود. لب‌هایم جنبید اما نتوانستم کلمات را در کنار هم بچینم.
شهرام اما شانه‌ام را با محبت فشرد و خطاب به نیایش گفت:
- می‌مونین، نمی‌ذارم بدون پذیرایی از خونه‌ام برین. بعد سال‌ها خواهرزاده‌ام پا به خونه‌ام گذاشته، بیا یارگل.
تا مقابل خانه همراهیم کرد؛ سپس دستم را گرفت و به شیوا سپرد.
- من میرم دنبال کارهای عروسی.
اشاره زد به فرساد و فریاد که آن‌سوتر خیره به رقص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #17
شیرینی را بر ظرف قرار دادم. کامم تلخ شده بود و دلم از درد فشرده می‌شد؛ نمی‌توانستم تصمیم درستی بگیرم و مدام چهره‌ی فریاد مقابل نگاهم نقش می‌بست.
میل به گریز داشتم اما نه کلام شهرام که حضور فریاد مرا به ماندن ترغیب می‌کرد.
- حالت خوبه یارگل؟
خوب؟ نه، ویرانه‌ای بودم که در ظاهر استوار می‌نمود؛ مثل ماکتی که درونش هیچ و پوچ بود.
- خوبم، تا کی قراره اینجا باشیم؟ اگر یکی از این مهمون‌ها به گوش آقاجانم برسونه من اینجا بودم باید بیای قبرستون دیدنم. می‌دونی دیگه؟
سرش را تکان داد و اشاره زد به الهامی که برایمان دست تکان می‌داد.
- می‌دونم اما آخه کدوم یکی از اینا تو رو می‌شناسه دختر آفتاب و مهتاب ندیده.
خندید و افزود:
- پاشو بریم پیش الهام، اگه مسئله‌ای پیش اومد من درستش می‌کنم.
خونسردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #18
- یارگل بیا بریم، انگار دارن آتیش بازی می‌کنن.
با صدای نیایش تکانی خوردم و همراهش شدم اما آن لحظه حتی حسم به فریاد هم نمی‌توانست نام منفور مادرم را از ذهنم بزداید و حضور او را گوشزد کند.
در تمام مدت هیجان نیایش و نورهای رنگینی که میان آسمان نقش می‌بستند را تماشا کردم و برای گریختن از آن مکان نقشه کشیدم. نمی‌توانستم بیش از آن اینجا بمانم و چنین جرمی را از آقاجان پنهان کنم.
آتش بازی که پایان گرفت آستین نیایش را کشیدم اما پیش از آنکه کلامی برای ترغیب او به لب برانم صدای آشنای فریاد بلند شد:
- بهت خوش می‌گذره دخترعمه؟
نگاهش کردم و باز دلم را جایی میان جذابیت چهره‌اش جا گذاشتم. احتمالاً تحت تأثیر رفتار خاص و چهره‌ی دلنشینش قرار گرفته بودم؛ حس عشق چنین ناگهانی شکل نمی‌گرفت!
- خوبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #19
آستینم‌ را کشید تا از یک گودال کوچک عبور کنیم.
- چرا ازش فرار می‌کنی یارگل؟
قدمی از او فاصله گرفتم، قلبم به شدت می‌تپید و ترس داشتم کسی مرا همراه فریاد ببیند. رفتن به خانه‌ی دشمن خطای چشمگیری بود و همپا شدن با او، آن هم در کوچه‌ پس کوچه‌هایی که به خانه‌ی آقاجان می‌رسید خود دیوانگی بود.
- من از چیزی فرار نمی‌کنم، شما خانواده‌ی خوبی داشتی. هر وقت در جایگاه من بودی می‌تونی قضاوتم کنی.
آرام خندید.
- این اون دختریه که تو دره دیدمش، درست میگی. من حق ندارم قضاوتت کنم اما با خودت فکر کردی ممکنه همه چیز اونجوری که به نظر میاد نباشه. بالاخره تو از دلیل مادرت خبر نداری.
ایستادم و به سمتش چرخیدم، او هم مقابلم متوقف شد و نگاه جذابش را مستقیم به چهره‌ام دوخت.
- هیچ دلیلی باعث نمی‌شه یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
653
پسندها
3,378
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #20
وحشت‌زده خیره به خونی بودم که از انگشتانم به روی سفیدی نخ‌ها نقش می‌انداخت.
صدای عزیز بلند شد.
- چی شده؟ خوبی آقا؟ چکار کرده این دختر؟
پیش از آنکه صدای آقاجان را بشنوم در گشوده شد و منیر میان قابش قامت بست.
- باز چه آتیشی سوزوندی عفریته؟ پاشو برو بیرون تا آقاجانت هممون رو نکشته.
سعی کردم قدم بردارم اما تنم بر زمین آوار شد و لرزان تکیه به دیوار زدم. چند باری زهر خشم آقاجان به وجودم نشسته بود و می‌دانستم زمانی که چنین غران و غضبناک به خانه بازگردد چه سرانجام تلخی در انتظارم است اما پیش از آنکه حتی بتوانم برای چنین لحظه‌ی شومی آماده باشم با قدم‌های بلند و محکمی آمد و منیر هراسان از مقابل در پس رفت.
مدتی با چشمانی خون‌بار نگاهم کرد و سپس قدمی به جلو برداشت.
- چه غلطی کردی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا