متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه نی‌لبک | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,695
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #21
دو دستش را مشت کرده بود و چنان دندان‌هایش را بر هم می‌فشرد که حس می‌کردم خیال جویدن استخوان‌هایم را دارد. پدرم بود، حامی‌ای که همواره در اطرافم می‌جستم و نمی‌یافتم. چه تفاوت عظیمی داشت با شهرام و من چه بیچاره بودم که با وجود روحی ویران از جسمم هم نمی‌گذشتند.
- بذار من حسابش رو می‌رسم آقا، این دختر نماد بی‌آبروییه‌.
پیش از آنکه نزدیکم شود آقاجان مقابلش قرار گرفت.
- می‌ندازمش تو انباری، باید یک تصمیم درست بگیریم. کتک زدنش دردی ازمون دوا نمی‌کنه پسر.
سپس بار دیگر گیسوانم را اسیر انگشتانش کرد و میان هق‌ زدن‌های از سرِ درد من تنم را به انباری کوچک خانه انداخت و در را بست.
چنان رنجی بر سرم آوار گشته بود که حتی گریستن هم دردی از من دوا نمی‌کرد؛ میل داشتم خنجری بردارم و این قلب پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #22
بروم؟ به کجا؟ مگر می‌شد از آقاجان گریخت؟ هر کجا که می‌رفتم پیدایم می‌کرد و سرم را گوش تا گوش می‌برید.
عزیز بار دیگر با صدایی لرزان گفت:
- پاشو دیگه مادر، وقت نداریم. نیایش دم در منتظرته.
به سرعت و در حالی که تن دردناکم را به سختی بر پا حمل می‌کردم از انباری قدم بیرون نهادم. عزیز دست بر شانه‌ام گذاشت و در همان حال که زیر نور مهتاب مدام نگاهش بین در حیاط و خانه در نوسان بود گفت:
- پسرداییات هم همراه نیایشن، حواست باشه دختر. مراقب خودت باش، شهرام مرد خوبیه‌. نمی‌شه گناه دیگری رو پای یکی دیگه نوشت.
قرار بود به خانه‌ی شهرام بروم؟ مگر آقاجان را نمی‌شناخت؟ آن خانه را با خاک یکسان می‌کرد!
- اما عزیز... .
نرسیده به در حیاط لحظه‌ای ایستاد.
- اما و اگر نداره یارگل، تو عزیز و نور چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #23
فرصاد حین سرعت بخشیدن به اتومبیل هراسان پرسید:
- چیزی شده؟ کسی دنبالمونه؟
نیایش به آرامی نه گفت. همان لحظه فریاد بالا تنه‌اش را به سویمان چرخاند و نگاهش در تاریک و روشن هوا بر تارهای میان انگشتانم گردش کرد. مدتی مبهوت ماند و سپس نگاهش رفته‌رفته بر صورت ماتم‌زده‌ام خشک شد.
تارها میان مشتم مچاله شدند و نیایش شال را به سرم انداخت. سکوت حاکم بر اتومبیل زیاده از حد سنگین بود و باعث شد پلک‌هایم در اوج خستگی بر هم بی‌افتند. زمانی چشم گشودم که نیایش به نرمی تکانم داد.
- گلی جان، یارگل بیدار شو دیگه دختر.
با خستگی سر از پشتی اتومبیل کندم و نگاهم را از شیشه به مناظر اطرافم سوق دادم.
- رسیدیم؟
سری تکان داد.
- آره، پیاده شو. یک چیزی که خوردیم من و آقا فرصاد برمی‌گردیم. به مادرم گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #24
لبم را گزیدم، آنقدر که طعم شور و زننده‌ی خون را بر زبانم حس کردم امّا مگر دردی به زخم ناسور قلبم می‌رسید؟
- مادربزرگم پیاز داغش رو زیاد کرده، این همه سال آقاجانم همه کار کرد تا من تو ناز و نعمت بزرگ بشم. چی رو می‌خوای بدونی؟ اینکه چه دردی داشت این همه مدت مهر مادر رو ندیدم؟ پدر شما و عمه‌هاتون بهترین آدم‌های دنیا، وقتی که باید می‌بودن نبودن الان دیگه چه فرقی به حالم داره؟
به تندی بازویم را رها کرد و چرخید تا مقابلم قرار بگیرد؛ چنان چهره‌ای درهم کشید که برای صدم ثانیه قلبم تپیدن را از یاد برد و مات جذابیت چهره‌ی اخم‌آلودش شدم.
- فکر می‌کنی مادربزرگت وقتی با ما دشمن خونیه اونقدر ریسک می‌کنه که برای نجاتت از ما کمک بخواد؟
از کلامش بدترین برداشت را کردم.
- من ازتون نخواستم نجاتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #25
همزمان با ضربه‌هایی که به در کوبیده شد کلید را پیدا کردم و فشردمش.
- یارگل بیدار شدی؟ خوبی؟
با صدای فریاد بی‌اراده لبخندی کنج لبم جاخوش کرد. پیش رفتم و بی‌آنکه حواسم به عریانی گیسوانم باشد در را گشودم.
لحظاتی با خیرگی سر تا پایم را نگریست و سپس چند نایلون را به سمتم گرفت.
- من رفته بودم چند دست لباس واست خریدم، نمی‌دونم خوشت میاد یا نه‌. آخه سلیقه‌ی من باب میل خیلی‌ها نیست.
حین جدا کردن نایلون‌ها از انگشتانش نگاهی به شلوار کهنه‌ و خاک‌آلود و پیراهن گلدارم انداختم.
- الان میام.
در را با خجالت به رویش کوبیدم اما صدای آرام‌ خنده‌هایش در گوشم ماند.
حقیقتاً سلیقه‌اش باب میلم نبود، شلوار جینی گشاد با مانتوی سفیدی که چند زنجیر از آستین‌هایش آویزان بود. من استایل‌های ساده و دخترانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #26
انگشتانم مشت شد و با خشمی که به لحنم راه یافته بود لب گشودم:
- عمه؟ چقدر با این عمه صمیمی هستی.
لحظه‌ای کوتاه نگاه بر نیم رخم انداخت و سپس لبخند زد؛ انگار خونسردیش از خشم من تغذیه می‌کرد!
- بله، پدرم هم زیاد از این موضوع خوشحال نیست. بالاخره بچه‌ی طرد شده‌ی خانواده‌ست امّا ما باهم خیلی راحت کنار میایم. یاشار هم خیلی به من وابسته‌ست.
حین اینکه پشت میز‌های کوچک و کهنه‌ی مهمان‌خانه قرار می‌گرفتیم با کنجکاوی پرسیدم:
- یاشار کیه؟
زمانی که بی‌تفاوت پاسخ داد:
- برادرت.
انگار خون میان رگ‌هایم یخ بست امّا فریاد بی‌توجه به ویرانی حال من ادامه داد:
- یاشار تقریباً هشت سالشه، یانار هم دو سالشه. برعکس تو برادرت از وجودت خبر داره، گاهی هم از من سوالاتی پرسیده امّا تا قبل این نمی‌شناختمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #27
انگار منتظر همین سوال بودم که اشک‌ها از چشمانم فواره زدند و چنان به هق‌هق افتادم که فریاد دستپاچه شد.
- یارگل چیزی شده؟ حالت خوبه؟
آنقدر درگیر رنج و خشم بودم که به انگشتانش که بر خراش کف دست‌هایم لغزید اعتراض نکردم.
- چکار کردی با خودت؟ بلند شو دستت رو بشور، باید پانسمان بشه.
میان‌ هق‌هقم نالیدم:
- نیازی نیست.
نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت و من غضب‌آلود رو گرفتم؛ در حالی که تمام وجودم طالب نگریستن به مردمک‌هایی بود که انگار آرامش و خوشبختی دنیا میانشان خلاصه می‌شد.
- چی رو نیازی نیست؟ بلند شو.
کمکم کرد برخیزم و خودش دنبالم گام برداشت. پس از اینکه زیر آب سرد دست‌های خون‌آلودم را شستم فریاد از صاحب مهمان‌خانه که مرد مسن و آرامی بود جعبه‌ی کمک‌های اولیه خواست.
- درد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #28
حین پانسمان دستم به آرامی گفت:
- شاید همینطوری که میگی باشه پس تو چرا عمه رو قضاوت می‌کنی؟
با حرص خندیدم؛ دستم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و از جا برخاستم. خسته شدم بودم از گفتن کلماتی که بر ذهنم حک شده بودند و هر روز برای خودم تکرارشان می‌کردم. هیچ مادری نباید برای آرامش خودش، آرامش و خوشبختی فرزندش را به حراج بگذارد.
- ممنون میشم دیگه راجع به این موضوع با من صحبت نکنید.
بی‌آنکه منتظر کلامی از جانبش بمانم به تندی گام برداشتم و دور شدم از فریادی که جان و دلم برای حضورش به یغما می‌رفت.
***
- یارگل بیداری؟
همزمان با برخورد چند تقه به در صدای آرامش بخش نیایش به گوشم رسید و باعث شد به تندی قدم بر زمین بگذارم.
در را گشودم و میان آغوشش فرو رفتم. نیایش که از رفتار ناگهانیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #29
نیایش چینی به پیشانی انداخت.
- خام ما نمی‌شدی؟ می‌خواستی بمونی که آقاجانت جنازه‌ات رو تو باغچه خاک کنه؟ دیوونه شدی یارگل؟ هیچکس بهتر از عزیز پدربزرگت رو نمی‌شناسه و اگر عزیز خواسته تو امروز اینجا باشی مطمئن باش این بهترین تصمیمه.
نگاهش را به بانداژ دستم دوختم.
- من الانش هم مردم نیا، خسته‌ام. نمی‌شه تا ابد از آقاجانم فرار کنم؟ کجا برم؟ این خانواده‌ی مادریم هم دو روز دیگه از دردسرهام سیر می‌شن و تحویلم میدن به پدرم. هیچ فرقی نمی‌کنه، مرگ یک بار و شیون هم یک بار.
انگار نیایش تازه متوجه‌ی باندپیچی دستم شد؛ با نگرانی پرسید:
- چه بلایی سر خودت آوردی؟ نکنه می‌خواستی خودکشی کنی؟
تلخ خندیدم.
- کاش جرئتش رو داشتم. چیزی نیست، چند تا خراشه.
همان لحظه چند ضربه در برخورد کرد و صدای آشنای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
649
پسندها
3,369
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
  • نویسنده موضوع
  • #30
با صدای نیایش قدم برداشتم و از در قدم بیرون نهادم.
- صبح بخیر یارگل خانم، حال و احوال؟
نگاهش کردم و لبخند زدم؛ لبخندی که از عمق قلبم برآمد و تمام آرامش و شادی وجودم را در خود به ودیعه داشت. من کنار فریاد انگار یارگل دیگری بودم و هیچ آشوبی نمی‌توانست بر وجودم بتازد.
- صبح شما هم بخیر.
دوشادوشم قرار گرفت.
- نمی‌خوای دیگه کمی صمیمی‌تر باشی؟ ناسلامتی شدم نگهبانت، تا کی قراره شما خطابشه این بادیگاردتون؟
پیش از آنکه پاسخی به لب برانم نیایش از پشت سرم گفت:
- یارگل اخلاقشه، خیلی دیر صمیمی می‌شه فریاد خان. شما به دل نگیر.
فریاد سری تکان داد.
- بله، متوجهم.
متوجه نبود که میل داشتم او صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین فرد زندگیم باشد!
- پس کجا موندین؟
فرصاد همزمان با به لب برد پرسشش مقابلمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا