- ارسالیها
- 653
- پسندها
- 3,378
- امتیازها
- 17,473
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #21
دو دستش را مشت کرده بود و چنان دندانهایش را بر هم میفشرد که حس میکردم خیال جویدن استخوانهایم را دارد. پدرم بود، حامیای که همواره در اطرافم میجستم و نمییافتم. چه تفاوت عظیمی داشت با شهرام و من چه بیچاره بودم که با وجود روحی ویران از جسمم هم نمیگذشتند.
- بذار من حسابش رو میرسم آقا، این دختر نماد بیآبروییه.
پیش از آنکه نزدیکم شود آقاجان مقابلش قرار گرفت.
- میندازمش تو انباری، باید یک تصمیم درست بگیریم. کتک زدنش دردی ازمون دوا نمیکنه پسر.
سپس بار دیگر گیسوانم را اسیر انگشتانش کرد و میان هق زدنهای از سرِ درد من تنم را به انباری کوچک خانه انداخت و در را بست.
چنان رنجی بر سرم آوار گشته بود که حتی گریستن هم دردی از من دوا نمیکرد؛ میل داشتم خنجری بردارم و این قلب پر...
- بذار من حسابش رو میرسم آقا، این دختر نماد بیآبروییه.
پیش از آنکه نزدیکم شود آقاجان مقابلش قرار گرفت.
- میندازمش تو انباری، باید یک تصمیم درست بگیریم. کتک زدنش دردی ازمون دوا نمیکنه پسر.
سپس بار دیگر گیسوانم را اسیر انگشتانش کرد و میان هق زدنهای از سرِ درد من تنم را به انباری کوچک خانه انداخت و در را بست.
چنان رنجی بر سرم آوار گشته بود که حتی گریستن هم دردی از من دوا نمیکرد؛ میل داشتم خنجری بردارم و این قلب پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.