• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دنیا به یادم بمان | یاسی نطنزی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 394
  • کاربران تگ شده هیچ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دنیا به یادم بمان
نام نویسنده:
یاسی نطنزی
ژانر رمان:
#اجتماعی #تراژدی #عاشقانه
کد: 5231
ناظر: Rounika Rounika


خلاصه: رمان درمورد مشکلات و سختی‌های دختری به اسم ایرانا است که بعد از مرگ مادرش، برایش رقم میخورد.
ایرانا در تمام طول زندگی‌اش یا طرد می‌شود یا ترک؛ اما دختر قصه ما بخاطر قولی که داده است مجبور به نفس کشیدن و ایستادگی در برابر تمام دست اندازهای مسیرش است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
من در کجای این قصه‌ام؟ وسطش؟ آخرش؟ یا هنوز اول راهم؟!
می‌دانی، من خسته ام!
من همانند آدم‌های دیگر، راه می‌روم، نفس می‌کشم، روز مرگی‌هایم را انجام می‌دهم، کنار پنجره قهوه‌ام را می‌خورم و آهنگ مورد علاقه‌ام را گوش می‌دهم؛ اما خسته‌ام.
خصلت زندگی است؛ برای تعدادی زنده ماندن، تعدادی هم زندگی می‌کنن و بعضی‌هام مثل من، زده میشن!
زندگی‌ام مرا ببخش که تو را اینگونه گذرانده‌ام و در این لحظه، از تو خسته‌ام!
در این آخرین‌ها تو بمان کنارم، من حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم...و بعد از من، مرا آنگونه که در گذشته‌ها بوده‌ام، با همان لبخند بچگانه‌ام به یاد بیاور.
دگر دست می‌کشم از رویاهایی که دستم را پس زدند.
دنیا به یادم بمان!
***
باد سردی که در تمام استخوان‌هایم رخنه کرده بود، باعث شد قدم‌هایم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بیخیال جواب دادن شدم و بدون هیچ خبری سمتش هجوم بردم، طوری که تعادلش را از دست داد و با ضربت افتاد روی زمین. آنقدر بد افتاد که من جایش دردم گرفت؛ اما از این موقعیت سوء استفاده کردم و تا بخواهد بدن درمانده‌اش را جمع کند، شروع کردم به نیشگون گرفتن؛ همزمان مشت‌هایم را هم حواله‌اش می‌کردم.
دست آخر، آریا عصبی مرا هل داد و من هم در کمال تعجب افتادم کنارش! چقدر این روزها به ماست شباهت پیدا کردم.
آریا خواست از جا برخیزد که از پشت به موهایش چنگ زدم و کشیدم. نمی‌دانم از درد یا برای یک دفعه بودن کارم بود که دوباره پرت شد روی زمین و دست من بود که زیر وزنش قلم شد!
دستم را کشیدم و به لاخ لاخ موهایی که بین انگشتانم گره خورده بود، نگریستم. با ترس نگاهم را سمت آریا بردم و پس از برخورد با چشمان سرخش، نیشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- حالا شدن بچه‌های من؟! تا وقتی که آروم و با ادبن میگی همه‌چیزشون به خودت رفته و بخاطر روش تربیت صحیح توئه که این شکلین. الانم که بچه‌های منن دیگه! معلومه، از تو همچین بچه‌هایی بعیده.
مامان چپ‌‌چپ بابا رو نگاه کرد و هیچی نگفت. خنده‌ای کردم و گفتم:
- مامان کم آورد.
بابا هم با خنده گفت:
- پروانه کم بیاره؟! تو هنوز زبونشو نشناختی. الان تو جلوی دست و پاشو گرفتی، نمی‌تونه راحت حرف بزنه.
مامان با تذکر، بابا رو صدا کرد.
- کیارش.
- چشم چشم، ببخشید اصلاً.
نیشمو که وا رفته بود، جمع و جور کردم. با به یاد آوردن خبر خوبی که می‌خواستم به بابا بگم، فوراً گفتم:
- بابا داشت یادم می‌رفت. یک خبر خوب برات دارم.
بابا حالت ترسیده‌ای به خودش گرفت و گفت:
- نه تو رو خدا! خبرای خوب تو همیشه به جیب من ختم میشه.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
در ایستگاه اتوبوس دو دختر تقریباً هم‌سن با من و یک مرد میان‌سال نشسته بودند، با فاصله از آنها می‌نشینم و شروع می‌کنم به بازی کردن با بند کیفم.
اتوبوس دیر کرده است و من هم متوجه سنگینی نگاهی که نمی‌دانم صاحب آن کیست، هستم. حوصله‌ آن را ندارم که سرم را بالا بیاورم تا نگاهش را غافل‌گیر کنم یا مچش را بگیرم، برایم اهمیتی ندارد که مردم چقدر به من خیره می‌شوند. به من یا زخم‌ها و کبودی‌های صورتم؟ فرقی ندارد، به هر حال بگذار آنقدری نگاه کنند تا خسته شوند!
اتوبوس می‌رسد و سرم را بالا می‌آورم که نگاهم در نگاه آرام زنی، گره می‌خورد.‌ فوراً نگاهم را می‌دزدم و سوار اوتوبوس می‌شوم. حواسم هست که آن زن سوار نمی‌شود؛ بهتر، لابد در مسیر هم می‌خواست با نگاهش مرا موشکافی‌ کند. عجب آدم‌های عجیبی که پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
فرم را روی میز می‌گذارم و به آرامی لب‌هایم را تکان می‌دهم.
- تموم شد.
نگاه گذرایی به فرم می‌اندازد و می‌گوید:
- باهاتون تماس می‌گیریم.
حرف دیگری نمانده است. ماندنم را بیشتر از این جایز نمی‌دانم و از جایم برمی‌خیزم، بدون هیچ‌ گونه تشکر یا خداحافظی آنجا را ترک می‌کنم.
با خارج شدن از ساختمان باد خنکی صورتم را لمس می‌کند، نفس عمیقی می‌کشم. این هوا مرا به گذشته‌ها می‌برد، به راستی که من خیلی وقت است دل‌تنگ آن روز‌ها هستم! می‌شود زمان برای ثانیه‌ای مرا مهمان یکی دو سال پیش کند؟ می‌شود چشمانم را ببندم و زمانی که پلکانم را از هم می‌گشایم، فقط برای باری دیگر لبخند ملیحش را در قاب چهره مهربانش ببینم؟ مامان، کاش بشود باری دیگر تو را با این اسم صدا بزنم و صدایت گوش‌هایم را نوازش دهد.
قطره اشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دم در دست به سینه، منتظر می‌ایستم. طولی نمی‌کشد که هردویشان، دوشادوش یکدیگر بیرون می‌آیند و به سمتم قدم بر می‌دارند.
- ببین خانم، دخترمو ناراحت کردی. چند دفعه بگه نباید تو انتخاب‌هاش دخالت کنیم؟
مامان دستم را می‌گیرد و در حالی که به من نگاه می‌کند، خطاب به بابا می‌گوید:
- خب پس تو هم بهش بگو همون ماشینی که می‌خواست رو خریدیم.
چشم‌هایم گرد می‌شود و با ذوق می‌گویم:
- همون؟
مامان، یک‌ بار چشمانش را باز و بسته می‌کند و سرش را به علامت مثبت، تکان می‌دهد. طاقت نمی‌آورم و همانجا محکم بغلش می‌کنم، آغوش مادرم پر بود از آرامش، آرامش و آرامش؛ اما حس دیگری هم در کنارش دارم. می‌ترسم، من میترسم از پایان این لحظه! می‌ترسم چشمانم را باز کنم و دیگر او را نبینم. چقدر زجر‌آور است که درست در همین لحظه، ترسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
زمانم کاملاً آزاد است؛ اما خودم نه و همچنین اعصاب ضعیفم. شاید بغض انباشته شده داخل گلویم هم همینطور باشد. راستش از ملاقات با او می‌ترسم! از او نمی‌ترسم بلکه از واکنش خودم، هراس دارم. نمی‌خواهم دیگر بشکنم، جلوی هیچ‌کس. نمی‌خواهم دیگر کسی اشک‌هایم را ببیند!
- ایرانا؟
شاید اصلاً این دیدار هم اشتباه است.
- بهت خبر میدم.
و بلافاصله تماس را قطع می‌کنم. نمی‌خواهم در این جهنم بمانم. تنها دلیلی که مرا در نبودش وادار به زندگی می‌کند، لحظات آخر زندگی خودش است.
من در تمام عمرم به بد قولی مشهور بودم و حالا چی؟ کی می‌تواند همانند من روی قولش بماند؟
آری، می‌خواهم زندگی کنم. می‌خواهم قوی باشم و فراموش کنم هرچه را که مرا به اینجا رساند.
حالا یک مرداب شدم، یک اسیر نیمه جون
یک طرف میرم تو خاک، یک طرف آسمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

مدیر بازنشسته سینما
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/1/23
ارسالی‌ها
776
پسندها
1,124
امتیازها
7,973
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
از در که تو می‌آید، حواسم جمع او می‌شود. از آخرین باری که در دانشگاه دیدمش، تغییر زیادی کرده است. رنگ بلوند موهایش، لب‌هایی که تا به حال این‌گونه حجیم نبوده‌اند و مژه‌هایی که از دور هم می‌توان کاشت بودنش را تشخیص داد!
متوجه‌ام می‌شود، به سمتم قدم بر‌ می‌دارد.
حال، روبه‌رویم نشسته است و من منتظر، نگاهش می‌کنم.
- سلام.
جوابش را می‌دهم.
- سلام.
او هم درحال آنالیز کردنم است. این را از تعجب درون چشم‌هایش می‌خوانم.
- ایرانا؟
بغض فرو ریخته در گلویم، به من قدرت تکلم، کلمات را نمی‌دهد. سرم را تکان می‌دهم. هول می‌شود و می‌گوید:
- خوبی؟
باز هم سرم را تکان می‌دهم و نگاه از او می‌گیرم، جایش به پارکت‌های چوبی آنجا خیره می‌شوم. باید حرفی بزنم؟ حرفی ندارم! سکوت بینمان را می‌شکند.
- از آخرین باری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᴹᴵᴺᴵᴼᴺ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا