• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,575
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
شوق شفق، آه آسمان
نام نویسنده:
فاطمه حمید
ژانر رمان:
#تاریخی #عاشقانه #درام #تراژدی
کد: 5232
ناظر: .lTimal. .lTimal.


4965908_9675217fe000044d2a23569f0df276b1.jpg
خلاصه:
سرنوشت همچون یک کلاف، پیچیده و درهم گره خورده است. هیچ داستانی آغاز و پایان مشخصی ندارد. چه پادشاه پشت پرده باشی و چه دلقکی تاج بر سر، چه شاگرد آهنگر باشی و چه پسر فرمانده‌ای بزرگ، باید بدانی که برای رسیدن به آرامش باید از طوفان‌ها عبور کرد. امّا پس از هر شب سیاه، روز سپید فرا می‌رسد؟ آیا با خاک کردن هر دانه‌ی عشقی، گیاهی از زیر خاک جوانه می‌زند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
یه کم حرف قبل از شروع داستان

سلام دوستان گلم :)

من برگشتم (بعد از یک استراحت طولانی).

واقعیتش اینه که من دلم می‌خواست یک داستان دیگه بنویسم و بیشتر کسایی که اشک سورا رو خوندن، می‌دونن دارم راجب چی حرف می‌زنم. ولی خب... قسمت نشد دیگه.

و از اونجایی که عاشق اون داستان بودم و نتونستم بنویسمش، انگیزه‌ی نوشتنم رو از دست داده بودم. تا اینکه کتاب اخیر فرزان رو خوندم (دروغگوها فراموشکارند) و دلم به قلقلک افتاد. برای همین این داستان رو شروع کردم. راستش، اعتراف می‌کنم که چون نوشتنش عجله‌ای شده، احتمالاً به پای سورا نمی‌رسه.

یه چیز دیگه اینکه دفعه‌ی قبل همه بهم گفتن عاشقانه‌ت کمه :/ پس اینبار با تمام توان عاشقانه‌ش می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دیباچه

برخی از ما امیدهایمان را از دست داده‌ایم و راه را گم کرده‌ایم؛ همچون پسرکی نحیف در داروَند که چوروک را با تمام قدرت بالا و پایین میکشد و به آتش سوزان کوره‌ی زندگی، نفسی تازه می‌بخشد.
برخی دیگر از سرزمین خود دورافتاده‌ایم و حتی فراموش کرده‌ایم از کجا آمده‌ایم؛ همچون مردمان و کودکانی که در میان باد، برف و بوران، نام‌هایشان را برای همیشه از دست داده‌اند.
و برخی دیگر، بدون مبارزه، هرآنچه داریم را تسلیم ترس‌هایمان کرده‌ایم؛ همچون پسرکی نوجوان که بر دسته‌های تخت طلایش چنگ انداخته است.
گروهی از ما کور شده‌اند و به جای همبستگی، به دنبال قدرت بر سر و جان یکدیگر می‌کوبند؛ همچون مردانی که فراموش کرده بودند آرشایان، رادیان و فردیان همه مردمان سرزمین آریان هستند.
هنگامی که میان چوپان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
فصل اول: رقص پروانه و آتش

همه چیز با به پایان رسیدن یک داستان عاشقانه شروع شد.

سام به آرامی انگشتان سردش را در هم گره کرد. با وجود آنکه نیمه شب بود، اتاق بزرگ پدرش، به لطف چراغدان بزرگی که از سقف سنگی آویزان شده بود، همچون روز روشن بود.
امپراطور سال پیش درگذشته بود امّا افسوس که پسری در کار نبود تا تاج پدر را بر سر بنهد و حالا یگانه فرزند و بازمانده‌ی خاندان کیان، مهیا، بر تخت تکیه زده بود. آری، یک سال از تاج به سر نهادن مهیا می‌گذشت امّا او هنوز همسری اختیار نکرده بود و هر روزی که می‌گذشت، درگیری میان سه خاندان بنیان‌گذار آریان بیش از پیش میشد. آرشایان، رادیان و فردیان، هر سه خاندان جایگاه همسر ملکه را برای خود می‌خواستند.
برزو، پدر سام، دستی به ریش کوتاه و خاکستری‌اش کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
زمان برای سام از حرکت ایستاد و رنگ از رخساره‌اش پرید:
- چی...؟!
برزو ابروان پرپشت و نامرتبش را در هم کشید:
- برای همین بود که قبل از فرستادن نامه تصمیم گرفتم باهات صحبت کنم. مادرت چهار سال پیش از دنیا رفته؛ ازت می‌خوام که با خواسته‌م مخالفت نکنی.
انگشتان سام محکم به دور طومار حلقه شدند. بغض تند و تیزی در گلویش جا خوش کرده بود و سرش به قدری سنگین شده بود که توان نداشت آن را بالا نگاه دارد. سام چشمانش را با پایین انداختن سرش از پدرش دزدید و با صدایی گرفته‌ از پدرش اطاعت کرد:
- متوجه‌م پدر.
برزو از روی صندلی‌اش برخاست؛ مهره‌های عاج گیس‌های تا به کمر رسیده‌اش بهم برخورد کردند و صدای خفه‌ی همیشگی‌شان گوش‌های سام را پر کرد:
- می‌تونی بری.
سام بدون آنکه به پدرش نگاهی بیاندازد، صندلی‌اش را عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سام همانطور که به خواهرش قول داده بود، طومار را به بادپاترین پیک سپرد. پیک سام سه شبانه روز اسبش را در میان سرمای بهمن ماه و برف و بوران به سمت غرب تازاند و با طلوع خورشید روز چهارم، طومار را به اَژگون رساند.
آن روز، دوازدهمین روز از بهمن ماه بود و حتی طلوع خورشید نتوانسته بود به آسمان خاکستری، رنگ ببخشد. قصر بزرگ سرزمین آریان، قصری که امپراطوران و شهبانوان بی‌شمار خاندان کیان برای چهار قرن در آن حکمرانی می‌کردند، در میان آسمان دل‌گرفته سر بر فلک کشیده بود. پشت دیوارهای سنگی و مستحکم آن قصر، زنی ظریف و شکننده بر روی تخت طلایی تکیه زده بود و تاجی که برای سرش بیش از اندازه سنگین بود را بر سر نهاده بود. برای این زن که مهیا نام داشت، مردم آریان مهم‌تر از هر چیز دیگری، حتی جان خودش، بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
مهیا دندان‌های پیشینش را برهم فشرد. صدای یکی از وزرایش به اعتراض بلند شد:
- هیچ معلوم هست چی دارین میگین بانوی من؟! جناب برزو قبلاً همسر داشتن و حتی دو فرزند دارن! چطور ممکنه که چنین شخصی لیاقت شهبانو رو داشته باشه؟!
لبخند روی لب‌های پیرزن ماسید و همهمه در دربار بالا گرفت.
- درسته!
- این یک توهین به خاندان سلطنتیه! برزو باید مجازات بشه!
- آرشایان روز به روز دارن گستاخ و گستاخ‌تر میشن بانوی من. ما باید از این فرصت استفاده کنیم و درس خوبی بهشون بدیم.
- فراموش کردن که خاندان کیان خون مقدس سیمرغ رو در رگ‌‌هاشون دارن و فرمانروایان بر حق این سرزمین هستن. چطور جرأت کردن ما رو مسخره‌ی خودشون بکنن؟! بانوی من ما باید برزو رو برای چنین توهینی به جلاد بسپریم!
مهیا نفسش را در سینه حبس کرد و به نریمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
نریمان از جایش برخاست، تعظیم کوتاهی کرد و از تالار بیرون رفت. لایه‌ی نازکی از برف سپید، حیاط بزرگ قصر را پوشانده بود. باد سردی وزید و نریمان، بالاپوش سیاه و پشمینش را محکم به دور خود پیچید. ذهن مشغولش متوجه سربازی که کمی دورتر از او ایستاده بود شد. نریمان دستش را در بالاپوشش برد و سکه‌ای طلا را به سمت سرباز جوان انداخت:
- هی تو!
سرباز دستش را دراز کرد و سکه را در هوا قاپید:
- بله قربان؟!
نریمان قدمی به سوی سرباز برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- فکر می‌کنم که باید سه تا نامه بنویسم.
سرباز چند قدم به نریمان نزدیک شد:
- ببخشید قربان، نشنیدم چی گفتین؟
نریمان مصممانه پلک زد و به سرباز خیره شد:‌
- فوراً به عمارت من برو و به پسرم بگو آب دستشه زمین بزاره و به قصر بیاد. بهش بگو باید فوراً من رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
تا ساعتی پس از آن، تنها صدایی که در اتاق نریمان شنیده میشد، صدای خش‌خش قلم بر روی کاغذ بود. هر از گاهی این صدای خش‌خش قطع میشد، نریمان یکی از کاغذها را در مشتش می‌فشرد و آن را در ظرف مسی‌ای که زیرپایش قرار داشت، پرت می‌کرد. هرچه نباشد، او مشاور امپراطور بود و تمام اسناد اضافه باید همانجا و در همان دفتر آتش می‌گرفت تا دست کسی به آن‌ها نرسد.
- سرورم، جناب مازیار اینجا هستن.
نریمان سرش را بالا برد و آب دهانش را فرو داد:
- بیاد داخل.
در چوبی به آرامی روی پاشنه چرخید و مازیار پانزده ساله، با صورتی که از سرما سرخ شده بود قدم به داخل اتاق گذاشت:
- پدر، سریع خودم رو رسوندم.
نریمان با نگاهی گرم به پسرش خیره شد و به آرامی از جایش برخاست. دستش را دراز کرد و ظرف مسی زیر پایش را برداشت تا محتوایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا