• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,576
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
رادمان آهی کشید. تقلاهای بی‌نتیجه‌ی مازیار خسته‌ش کرده بودند:
- باورش سخته... ولی پدرت وقتی برای من نامه می‌نوشت فهمیده بود که آرشایان به زودی پایتخت رو به خاک و خون میکشن. مازیار... خوب گوش کن... پدرت... مرد بزرگی بود و می‌خواست نجاتت بده. برای همین هم تو رو به همراه آخرین وصیتش پیش من فرستاد.
مازیار ساکت شد و دست از تقلا کردن برداشت. به آتش کوچکی که در اجاق سنگی رادمان می‌سوخت و هوای اتاق کوچک را گرم نگه داشته بود خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
- داری میگی... پدر من... پدر نازنین من... مرده؟! داری شوخی می‌کنی مگه نه؟ بگو... التماست می‌کنم بهم بگو دروغه... التماست می‌کنم... .
رادمان، مازیار را رها کرد و به چشمان خیس از اشک او خیره شد:
- حقیقته.
مازیار سرش را پایین انداخت و گوش‌هایش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
***

سهند پوزخندزنان، نامه‌ی سام را روی میزش پرت کرد و فریاد کشید:
- شرط گذاشته! برای ما شرط گذاشته! این همه وقاحت واقعا زبونم رو بند آورده!
متین به چهره‌ی سرخ شده‌ی سهند نگریست:
- چه شرطی گذاشته سرورم؟
دست آرمان زیرچانه‌اش بود و خونسردانه چشمان نیمه بازش را به پدرش دوخته بود. سهند چند نفس عمیق کشید:
- گفته پسر خواهرزاده‌ش باید جانشین آرمان بشه. می‌خواد خون کثیف آرشا به راد حکومت کنه! مردک جاه طلبِ پست فطرت!
آرمان با صدای بلند خندید. متین و سهند با ناراحتی به او خیره شدند. آرمان دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و صاف نشست:
- قبول کنین پدر.
سهند با عصبانیت گفت:
- دیوونه شدی؟!
آرمان با بیخیالی شانه‌هایش را بالا انداخت و کف دستانش را بالا برد:
- تا وقتی که من به اون دختر دست نزنم، چطور می‌خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- هی! باورم نمیشه که داری ازدواج می‌کنی!
چشمان نیمه باز و همیشه خسته‌ی آرمان چرخیدند و بیژن ضربه‌ی محکمی به پشتش زد:
- آفرین آرمان! آفرین!
آرمان موهای فرخورده‌اش را از روی پیشانی‌اش کنار کشید. بیژن لب‌هایش را جمع کرد و روی دماغش چین انداخت:
- ولی دختره آرشاییه. به درد نمی‌خوره. رئیس چطور راضی شده جانشینش رو بده دست آرشا؟
آرمان ناله کرد:
- تو دیگه شروع نکن. این چند وقت فقط غرغرهای مادر و پدرم برای هزار سال کافی بوده. کسی که باید ناله کنه، منم و من هیچ مشکلی ندارم! مشکل شماها چیه واقعا؟!
بیژن دستان درازش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد:
- باشه باشه، فهمیدم. دیگه چیزی نمیگم. بریم تمرین کنیم؟
لبخند ریزی روی صورت آرمان ظاهر شد:
- شمشیربازی یا تیراندازی؟
بیژن دستش را به دور گردن آرمان انداخت و او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
باد سردی وزید و آرمان آرزو کرد بهار هرچه سریع‌تر برسد. در حالی که باد پارچه‌ی سیاه ردای دخترک و بالاپوش سیاه پشیمنش را به رقص در آورده بود، آرمان با ناراحتی فکر کرد:
- وقتی کاروانش انقدر کوچیکه... اشتباه کردم؟ سام به خواهرزاده‌ش علاقه‌ای نداره که انقدر راحت فرستاده‌ش؟ ولی حتی اگر اینطور هم باشه... باز هم براشون حقارت بزرگیه که خواهرزاده‌ی فرمانده‌شون در اسپهدان کشته بشه. نه... اشتباه نکردم... نباید به تصمیمم شک کنم. به هر حال از جنگ جلوگیری کردم و این خودش از همه چیز مهم‌تره.
صدای بیژن، آرمان را از افکارش بیرون کشید:
- نباید بری پیشوازش؟
آرمان پوزخند زد:
- پدر و مادرم این کار رو برام می‌کنن. دلیلی نداره که بخوام بیشتر از اون چیزی که نیازه ببینمش.
بیژن با دهانی باز به آرمان خیره شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
و با صدای بلندتری ادامه داد:
- از حالا به بعد، اسپهدان خونه‌ی تویه، پس جایی که ازش اومدی رو فراموش کن. باید با آداب و رسوم ما خو بگیری و خودت رو یک رادی بدونی. می‌فهمی؟!
فرنوش پوزخند زد. براش حتی ذره‌ای اهمیت نداشت که آرشایی باشد یا رادی. در هر حال همه او را دور انداخته بودند. او هیچ ارزشی نداشت. حتی برای مادرش هم ارزشی نداشت؛ اگر داشت، مادرش او را رها نمی‌کرد.
- نگران نباشین؛ من از لحظه‌ای که از دروازه عبور کردم، دیگه متعلق به آرشا نیستم.
دل سهند کمی به حال فرنوش سوخت و با تأسف سرش را تکان داد. هرچه نباشد، این دختر حتی از پسرش هم کم سن و سال‌تر بود ولی باید با تقدیر نحسش کنار می‌آمد.
- بریم داخل. بعد از اینکه استراحت کردی، یه خدمتکار اطراف قلعه رو بهت نشون میده. دو هفته‌ی دیگه مراسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید

ببینین دوستان... اگر من نتونستم به اندازه‌ی کافی عاشقانه‌ش کنم... به خاطر کمبود تجربه‌ست :gost: ولی به جان خودم بدجور دارم به مخم فشار میارم که خوب از آب درش بیارم:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68: سوتی اگر دادم، بهم بگین.
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
فرنوش سر جایش میخکوب شد و با چشمانش آرمان را دنبال کرد که روی تخت بزرگی که وسط اتاق قرار گرفته بود، پشت به او دراز کشید و لحاف را تا چانه‌اش بالا داد. دهانش کاملاً خشک شده بود و مطمئن نبود چه باید بکند. مدتی طولانی میخکوب سر جایش ایستاد؛ مدتی که برای او به اندازه‌ی یک عمر طول کشید.
آرمان اما خیلی خوب می‌دانست که آن مدت طولانی یک عمر نبود. از لحظه‌ای که دراز کشیده بود ضربان قلبش را شمرد تا بداند که سکوت حکمفرما بر اتاق تا چه اندازه دوام می‌آورد. وقتی آرمان هزار و چهل و سه تا شمرد، صدای خش‌خش برخورد پارچه‌ها و صدای آرام قدم‌های همسرش را شنید. معلوم بود که دخترک پارچه‌ی حریر را از سرش برداشته و لباس رویی و سنگین عروسی را از تن در آورده. صداها برای مدتی دوباره قطع شد؛ انگار که همسرش دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
در چنین لحظه‌ی سرنوشت‌سازی بود که در یک پلک برهم زدن، دست چپ آرمان بالا آمد و مشت فرنوش را در هوا گرفت. نفس فرنوش در سینه‌اش حبس شد و انگار که رعد و برق بر سرش زده باشند، هوش از سرش پرید. آرمان از جایش برخاست و در حالی که مچ هر دو دست فرنوش را به سختی در دست چپش می‌فشرد، بازوان دخترک را بالای سرش برد و او را نقش بر زمین کرد.
موهای لخت فرنوش روی لحاف سپید تخت پخش شد. آرمان وزنش را روی او انداخت و با چشمان خشمگینش به او خیره شد:
- خوب، خوب، خوب... فکرش رو نمی‌کردم همسر عزیزم به قدری احمق باشه که بتونه مرزهای حماقت رو فقط با یک حرکت جا به جا کنه!
فرنوش دندان‌هایش را به قدری محکم بر هم فشرد که فکش بی‌حس شد. سعی کرد دستانش را آزاد کند، اما آرمان به راحتی با دست چپش آن‌ها را بالای سر فرنوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,946
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
- خوب گوش‌هات رو باز کن. تو هیچی نیستی. می‌فهمی؟ داییت تو رو ول کرده و اینجا هم فقط یک گروگانی.
فرنوش پوزخند زد:
- فعلاً که تو به این گروگان نیاز داری. اگر حتی یک تار مو از سرم کم بشه، دایی‌م اسپهدان رو با خاک یکسان می‌کنه.
آرمان دندان‌هایش را برهم فشرد و فشار دستش را روی مچ فرنوش بیشتر کرد:
- واقعاً فکر می‌کنی اگر تو رو بکشم، برای دایی عزیزتر از جونت مهمه؟ اون هیچ وقت به خاطر یک نفر، تمام ارتشش رو به خطر نمی‌ندازه.
فرنوش در دل بر بخت نحسش لعنت فرستاد. البته که دایی‌اش مرگ او را نادیده می‌گرفت؛ اما او هرگز به چنین چیزی اعتراف نمی‌کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام می‌شد:
- اشتباهت همینجاست. در چشم دایی‌م، من یک گروگان نیستم. من مأموری هستم که از طرف آرشا به راد اومده تا مطمئن بشه جانشین بعدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا