- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,946
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #21
رادمان آهی کشید. تقلاهای بینتیجهی مازیار خستهش کرده بودند:
- باورش سخته... ولی پدرت وقتی برای من نامه مینوشت فهمیده بود که آرشایان به زودی پایتخت رو به خاک و خون میکشن. مازیار... خوب گوش کن... پدرت... مرد بزرگی بود و میخواست نجاتت بده. برای همین هم تو رو به همراه آخرین وصیتش پیش من فرستاد.
مازیار ساکت شد و دست از تقلا کردن برداشت. به آتش کوچکی که در اجاق سنگی رادمان میسوخت و هوای اتاق کوچک را گرم نگه داشته بود خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
- داری میگی... پدر من... پدر نازنین من... مرده؟! داری شوخی میکنی مگه نه؟ بگو... التماست میکنم بهم بگو دروغه... التماست میکنم... .
رادمان، مازیار را رها کرد و به چشمان خیس از اشک او خیره شد:
- حقیقته.
مازیار سرش را پایین انداخت و گوشهایش را با...
- باورش سخته... ولی پدرت وقتی برای من نامه مینوشت فهمیده بود که آرشایان به زودی پایتخت رو به خاک و خون میکشن. مازیار... خوب گوش کن... پدرت... مرد بزرگی بود و میخواست نجاتت بده. برای همین هم تو رو به همراه آخرین وصیتش پیش من فرستاد.
مازیار ساکت شد و دست از تقلا کردن برداشت. به آتش کوچکی که در اجاق سنگی رادمان میسوخت و هوای اتاق کوچک را گرم نگه داشته بود خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
- داری میگی... پدر من... پدر نازنین من... مرده؟! داری شوخی میکنی مگه نه؟ بگو... التماست میکنم بهم بگو دروغه... التماست میکنم... .
رادمان، مازیار را رها کرد و به چشمان خیس از اشک او خیره شد:
- حقیقته.
مازیار سرش را پایین انداخت و گوشهایش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.