- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,944
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #41
بیژن فرنوش را تا اتاقش همراهی کرد و بعد او را تنها گذاشت. به محض آنکه دخترک بینوا تنها شد، بغضش ترکید و روی زمین افتاد. صورتش را میان دستانش پنهان کرد:
- چه گناهی کرده بودم که این شد زندگیم؟
کمی گریه کرد تا سبک شود. لباسهایش را آهستهآهسته عوض کرد. خیلی دلش میخواست حمام کند، اما این وقت شب دلش نمیآمد خدمتکارش را به دنبال آماده کردن حمام بفرستد. پارچهی پنبهای بزرگی برداشت و در حالی که پشت میز وسط اتاق نشسته بود، مشغول خشک کردن موهای بلند و سیاهش شد.
ناگهان در اتاق باز شد و صدای آشنای قدمهای آرمان به گوشش رسید. فرنوش برنگشت و منتظر ماند تا همسرش طبق معمول بدون گفتن کلامی به خواب برود. اما آرمان از جایش تکان نمیخورد و همانطور پشت فرنوش ایستاده بود. فرنوش مضطربانه فکر کرد:
- چه...
- چه گناهی کرده بودم که این شد زندگیم؟
کمی گریه کرد تا سبک شود. لباسهایش را آهستهآهسته عوض کرد. خیلی دلش میخواست حمام کند، اما این وقت شب دلش نمیآمد خدمتکارش را به دنبال آماده کردن حمام بفرستد. پارچهی پنبهای بزرگی برداشت و در حالی که پشت میز وسط اتاق نشسته بود، مشغول خشک کردن موهای بلند و سیاهش شد.
ناگهان در اتاق باز شد و صدای آشنای قدمهای آرمان به گوشش رسید. فرنوش برنگشت و منتظر ماند تا همسرش طبق معمول بدون گفتن کلامی به خواب برود. اما آرمان از جایش تکان نمیخورد و همانطور پشت فرنوش ایستاده بود. فرنوش مضطربانه فکر کرد:
- چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش