• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,700
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
بیژن فرنوش را تا اتاقش همراهی کرد و بعد او را تنها گذاشت. به محض آنکه دخترک بی‌نوا تنها شد، بغضش ترکید و روی زمین افتاد. صورتش را میان دستانش پنهان کرد:
- چه گناهی کرده بودم که این شد زندگیم؟
کمی گریه کرد تا سبک شود. لباس‌هایش را آهسته‌آهسته عوض کرد. خیلی دلش می‌خواست حمام کند، اما این وقت شب دلش نمی‌آمد خدمتکارش را به دنبال آماده کردن حمام بفرستد. پارچه‌ی پنبه‌ای بزرگی برداشت و در حالی که پشت میز وسط اتاق نشسته بود، مشغول خشک کردن موهای بلند و سیاهش شد.
ناگهان در اتاق باز شد و صدای آشنای قدم‌های آرمان به گوشش رسید. فرنوش برنگشت و منتظر ماند تا همسرش طبق معمول بدون گفتن کلامی به خواب برود. اما آرمان از جایش تکان نمی‌خورد و همانطور پشت فرنوش ایستاده بود. فرنوش مضطربانه فکر کرد:
- چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
***

داروغه‌ی داروند دستانش را محکم بر هم کوبید و فریاد کشید:
- همگی توجه کنین!
مازیار با دست راستش برای چشمانش سایه‌بان درست کرد تا از آفتاب گرم پگاه تابستان در امان باشند.
- از همین الآن شروع مسابقه رو اعلام می‌کنم. مطمئنم که همه‌تون قوانین رو می‌دونین.
چند نفر با صدای بلند خندیدند و مردی از میان جمعیت فریاد کشید:
- سخنرانی رو بزار کنار داروغه! همه رو از بریم!
صدای خنده‌ی جمعیت بلند شد. مازیار نفسش را به آرامی بیرون داد و به جمعیت داروند نگاه کرد. احتمالاً کسی در خانه باقی نمانده بود و همه روی تپه جمع شده بودند.
داروغه پشت سرش را خاراند و خندان گفت:
- اگر بلدین که... یعنی امسال رو سخنرانی نکنم؟
مهرآفرین که کنار مازیار ایستاده بود داد کشید:
- بزار شروع کنیم عمو!
شهره که پشت سر آن‌ها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
- خوبه. حالا همین طوری که نگهش داشتین، سعی کنین با انگشت اشاره به تار‌ها ضربه بزنین.
فرنوش مضطربانه آب دهانش را فرو داد؛ می‌ترسید سیم را پاره کند. انگشت اشاره‌اش را به تار نزدیک کرد و ضربه‌ی آرامی زد. صدای گوش‌خراشی بلند شد و بیژن خنده‌اش گرفت:
- اونجوری نه. اینجوری؛ محکم اما مهربون.
فرنوش گوشه‌ی لبش را به آرامی گزید و سعی کرد حرکت بیژن را تقلید کند. صدای ساز همچنان وحشتناک بود. بیژن دوباره خندید و فرنوش آه کشان، سه تار را کنار گذاشت و ناله کرد:
- فکر نکنم استعداد این کار رو داشته باشم!
ببیشتر از دو ساعت بود که در ایوان نشسته بودند. تمام این مدت، در حالی که گرما داشت جانش را می‌خورد، بیژن اجزای مختلف سه تار را به او آموزش داده بود. فرنوش روی حصیری که به رویش نشسته بودند دراز کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
بیژن لبخندزنان از فرنوش خداحافظی کرد و از ایوان رفت. فرنوش سه تاری که بیژن به او هدیه کرده بود را برداشت و به آرامی داخل اتاقش خزید. آرمان، که پشت میز گرد وسط اتاق مشغول مطالعه بود، کتابش را به کناری گذاشت و با صدایی آرام پرسید:
- درس‌تون تموم شد؟
فرنوش سه تار را با احتیاط به کنار دیوار اتاق تکیه داد. تعجب کرده بود که آرمان بی‌مقدمه شروع به حرف زدن با او کرده:
- بله.
آرمان از جایش بلند شد:
- باید برم. وقت آموزش نظامیه.
فرنوش بی‌توجه سرش را تکان داد و فکر کرد:
- پس بیژن برای همین باید می‌رفت.
آرمان نفس عمیقی کشید و موهای فرفری‌اش را از پیشانی‌اش کنار زد:
- این کتاب رو بخون.
با انگشت اشاره‌اش چند ضربه‌ی آرام به کتاب نازکی که چند لحظه قبل در دست داشت زد و ادامه داد:
- کتاب شعره. گلچینی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
***
- مازیار میشه یک لطفی بهم بکنی؟
مازیار سرش را به آرامی تکان داد. شهره لبخند دلگرم کننده‌ای زد:
- ممنون. ببین، می‌دونم امروز روز استراحتته ولی مهرآفرین رو می‌خوام بفرستم بازار تا پارچه بخره. میشه باهاش بری؟
و با صدای آرامی ادامه داد:
- خودت که می‌دونی چطور بچه‌ایه. خیلی بازیگوشه، نمی‌خوام تنهایی بره. منم سرم با کارهای خونه شلوغه.
مازیار سرش را خیلی آرام تکان داد و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت:
- نگران نباشین، مواظبشم.
شهره لبخند زد و دستی به سر مازیار کشید. بوی خوش شهره سر مازیار را پر کرد. شهره بوی مهربانی و خستگی می‌داد؛ بوی غذا و بوی رخت‌های شسته شده را می‌داد. شهره بوی خوش یک مادر را می‌داد.
- ممنونم پسرم.
گوش‌های مازیار سرخ شدند و دست چپش را روی گردنش گذاشت. شهره نوازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
مهرآفرین شاکی کشک را از دهانش بیرون کشید و اعتراض کرد:
- اتفاقاً سلیقه‌م حرف نداره! بعدشم مازیار می‌خواد انتخاب کنه!
و کشک را دوباره در دهانش گذاشت:
- خب؟ کدوم‌شون؟
مازیار نفس عمیقی کشید و به پارچه‌ی ساده‌ی قهوه‌ای رنگی اشاره کرد. مهرآفرین دستش را جلو برد و پارچه را لمس کرد:
- خوبه.
و نگاهی به اطراف انداخت:
- این یکی چطوره؟
مازیار به پارچه‌ی ساده‌ی کرم رنگ نگاهی کرد و سرش را به آرامی تکان داد. تیربد خنده‌ی کوچکی کرد:
- نه، می‌بینم سلیقه‌ت بهتر شده مهرآفرین. قبلاً که فقط پارچه‌ی پر زرق و برق رو انتخاب می‌کردی.
مهرآفرین چشمانش را ریز کرد و کشکش را میان دندان‌هایش نگاه داشت:
- مطمئنی که می‌تونی در مورد اجناس خودت اینجوری حرف بزنی عمو؟
تیربد خندید و چیزی نگفت. مهرآفرین سرش را به چپ و راست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
فصل پنجم: بهترین روز

هیچ داستانی آغاز و پایان مشخصی ندارد. پیشتر به شما خوانندگان گرانقدرم گفته بودم که همه چیز با به پایان رسیدن یک داستان عاشقانه شروع شد.
اما شاید اشتباه می‌کردم.
شاید بهتر بود می‌گفتم که داستان از اینجا شروع شد.
یکی بود، یکی نبود.
پسری دوازده ساله به نام روزبه، به همراه پدر و مادرش و سه خواهر و برادر قد و نیم‌قدش، در روستایی دور افتاده زندگی می‌کرد.
پدرش اسم او را روزبه گذاشته بود چون روز تولد اولین فرزندش، بهترین روز زندگی‌اش بود.
پدر روزبه شکارچی بود و مادرش تنها مامای روستای آن‌ها. روزهای روزبه به عنوان بزرگ‌ترین فرزند خانواده به مراقبت کردن از خواهر و برادرهای کوچکش می‌گذشت. پدرش گهگاهی او را با خودش برای بررسی تله‌هایش می‌برد و فوت و فن‌های شکار کردن را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
مادر روزبه با قدم‌هایی لرزان جلو رفت و در برابر اسب کیوان زانو زد:
- سرورم... التماس می‌کنم. اگر بخواین از اینجا می‌ریم. اگر بخواین حاضریم هر سال از یک روستا به یک روستای دیگه بریم. کاری می‌کنیم که به هیچ عنوان پیدامون نکنن. هر کاری بخواین می‌کنیم. در سکوت کامل زندگی می‌کنیم. به زندگی بچه‌هام سوگند می‌خورم.
یکی از درس‌های مهمی که آن روز روزبه از زندگی گرفت آن بود که حتی قول‌ها هم بسته به شرایط می‌توانند تاریخ انقضا داشته باشند.
کیوان چشمانش را از مادر روزبه دزدید و به زیردستانش دستور داد:
- تو خونه زندانی‌شون کنین.
مردان از روی اسب‌هایشان پایین پریدند و در حالی که دست‌شان را به دست شمشیرهایشان می‌بردند، به آن‌ها نزدیک شدند.
پدر روزبه، کیان، اما نمی‌خواست به راحتی تسلیم شود. از ته دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
در آن لحظه، روزبه با تعجب به مادرش نگاه کرد. مادرش با صورتی خیس از اشک، سر جایش خشک شده بود.
روزبه سرش را برگرداند؛ خواهرش داشت کنار گوشش جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد. روزبه متوجه شد که صدای جیغ‌ها یا گریه‌ها، صدای مردان مردی که کیوان نام داشت، و در کل صدای هیچ چیز را نمی‌شنود.
روزبه متوجه چیز مهم‌تری هم شد. بین آن‌ها، پدرش تنها کسی بود که مبارزه کرده بود. حقیقت داشت که شکست خورده بود، اما حداقل مبارزه کرده بود. دانستن این حقیقت، باعث شد روزبه متوجه شود که زن‌ها و بچه‌ها ضعیف هستند.
خواهرش خودش را روی پدرشان انداخت و در حالی که بلند بلند گریه می‌کرد چیزی می‌گفت. روزبه نیازی به لب‌خوانی نداشت؛ واضح بود که خواهرش داشت پدرشان را صدا می‌زد. روزبه نگاهش را به سمت مرد روی اسب چرخاند و دیدن او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
روزبه از دیوارها فاصله گرفت؛ همه جا خیلی گرم شده بود و صدای ترق تروق آتش گرفتن چوب‌های سقف و دیوار، داشت گوش‌هایش را کر می‌کرد؛ نفس کشیدن... خیلی سخت شده بود و احساس می‌کرد از شدت گرما، پوستش دارد جمع می‌شود. صدای دور شدن سم اسب‌های کیوان و افرادش از بیرون خانه به گوش رسید. شعله‌های آتش زبانه کشیدند و با ولع وارد خانه شدند.
روزبه صدای وحشتناکی از بالای سرش شنید. سرش را بالا برد و به سقف سوزان خانه نگاه کرد. یکی از الوارهای سقف داشت می‌افتاد. روزبه سرش را پایین آورد و خواهرش را دید. خواهری که تنها یک سال از او کوچکتر بود. خواهری که همین چند لحظه پیش داشت خنده‌کنان در حیاط خانه با او بازی می‌کرد. خواهرش هم داشت مثل او به سقف نگاه می‌کرد. نگاهش... کاملاً وحشت‌زده بود و دلیلش هم واضح و مشخص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا