- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,947
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #31
فصل سوم: کابوس زندگی او
شاهرخ از زیر سقف ایوان به تماشای قطرات باران نشسته بود. این اولین باران بهاری آن سال بود و قطرات درشت باران محکم به روی زمین خاکی و گلبرگِ گلهای تازه جوانه زده فرود میآمدند. باد تندی وزید و شاهرخ چشمانش را بست. عاشق این بود که باد قطرات باران را بر صورتش بکوبد. عاشق این بود که زیر باران راه برود و خیس آب شود، هرچند که مادرش هرگز به او اجازهی چنین کاری را نمیداد. شاهرخ عاشق باران بود و عاشق بهار. عاشق نغمههای متفاوتی که پرندگان از خود سر میدادند. عاشق صدای قورقور قورباغهها و ساز شبانهی جیرجیرکها بود. عاشق وقتی بود که به دنبال پروانهها میدوید و وقتی که به دنبال پیدا کردن گنجهای مخفی زیر هر بوته و درختی را میگشت. شاهرخ عاشق کیسار بود.
ناگهان...
شاهرخ از زیر سقف ایوان به تماشای قطرات باران نشسته بود. این اولین باران بهاری آن سال بود و قطرات درشت باران محکم به روی زمین خاکی و گلبرگِ گلهای تازه جوانه زده فرود میآمدند. باد تندی وزید و شاهرخ چشمانش را بست. عاشق این بود که باد قطرات باران را بر صورتش بکوبد. عاشق این بود که زیر باران راه برود و خیس آب شود، هرچند که مادرش هرگز به او اجازهی چنین کاری را نمیداد. شاهرخ عاشق باران بود و عاشق بهار. عاشق نغمههای متفاوتی که پرندگان از خود سر میدادند. عاشق صدای قورقور قورباغهها و ساز شبانهی جیرجیرکها بود. عاشق وقتی بود که به دنبال پروانهها میدوید و وقتی که به دنبال پیدا کردن گنجهای مخفی زیر هر بوته و درختی را میگشت. شاهرخ عاشق کیسار بود.
ناگهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.