متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 88
  • بازدیدها 4,952
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #51
***
ستاره‌ها مثل مروارید تو آسمون پاشیده شده بودند و جلوی چشم‌های رونیکا دلبری می‌کردند. دلش می‌خواست الان تو یه شاتل فضایی بود و داشت از پشت شیشه EMU اون‌ها رو رصد می‌کرد. شاید هم از داخل کابینش به زمین نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت 《چه سیاره‌ی کوچیک و آسیب پذیری!》
آهی کشید و به واقعیت برگشت. گوشه ایوون خونه‌ای تو یه روستای دور، تو یه شهر دور، تو یه جسم پر حسرت.
خدیجه قرار بود برای حمام عروس بره خونه ماه بی‌بی. صدای جیغ و دادش سر بچه‌ها از داخل خونه می‌اومد. با اینکه زبونشون رو نمی‌فهمید اما مطمئن بود داره دعواشون می‌کنه. بچه‌ها دوباره خودشون رو خاکی کرده بودند و خدیجه به اندازه کافی لباس نو براشون نداشت. حتی آب که لباس‌ها رو بشوره! نگاهش رو به ماه داد که طرح لبخند باریکی داشت. بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #52
سلام بابت تاخیر طولانی مدتم معذرت میخوام. هر چقدر بیشتر طول میکشید برگشتن سخت تر میشد.


***
زندگی خیلی راحت‌تر میشد اگه می‌تونستیم خودمون رو پشت یه آرایش غلیظ مخفی کنیم که تا ابد پاک نشه. اگر چه رونیکا هیچ‌وقت اهل آرایش نبود و از اون بدتر مخفی شدن. با این حال صبورانه نشسته بود تا خدیجه رژگونه رو با هیجان روی گونه‌هاش بکشه. یه عالمه کرم و خط چشم و رژ لب هم داشت پوستش رو به خارش می‌نداخت؛ اما هنوز آروم بود. بالأخره چشم‌های خدیجه از دیدن شاهکار هنریش برق زد. لبخند پهنی به لب‌های قرمز شده‌اش نشوند و گفت:
- از سمیرا هم خوشگل‌تر شدی.
و یه دفعه نگاهش سمت هانیه چرخید که دو زانو نشسته و تقریباً تو صورت رونیکا رفته بود. لبش رو گزید و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
رونیکا پا به یه دنیای جدید گذاشته بود و داشت از هیجان میلرزید. بدن‌درد و بی‌حالی رفته بود و جاش یه لبخند واقعی خودنمایی می‌کرد. صدای موسیقی می‌اومد و ترانه‌ای که رونیکا حتی یک کلمه‌اش رو نمی‌فهمید. ضرب‌آهنگش شبیه هندی‌ها بود حتی لباس‌ها. داخل سالنِ خونه ماه‌ننه بودند و اطرافشون پر از زن‌هایی بود که دست می‌زدند و می‌رقصیدند. لباس‌های محلی پر از رنگ و طرح و بوی اسپند باعث سرگیجه‌اش میشد. با این حال جلوی دست زدن و تکون خوردن شونه‌هاش رو نمی‌گرفت.
عروس زیباترین لباس محلی که رونیکا تا امروز دیده بود رو پوشیده و یه عالمه زیورآلات روی موها، گردن و بینی و دست‌هاش داشت. صدای برخورد چوب به هم، از بیرون می‌اومد و ساز‌های محلی که به گوش رونیکا ناآشنا بود. نگاهش سمت پنجره چرخید. موقع ورودشون به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #54
زن نگاه پر مهرش رو از دخترهاش گرفت و سمت رونیکا برگشت. بی‌توجه به صورت سفت و سخت رونیکا گفت:
- می‌تونی به بچه‌های من هم درس بدی؟
رونیکا نمی‌تونست بگه 《نه، چون بچه‌هات برای من هم مهم هستن.》 حتی نباید به هانیه و هامین این‌قدر نزدیک می‌شد. نفس نصفه و نیمه‌ای کشید و به دخترهای درحال رقص نگاه کرد. بچه‌های بیچاره! فقط دلش نمی‌خواست این کوچولوها رو درگیر کنه. هیچ‌کس رو! سعی کرد لبخند بزنه؛ اما چهره‌اش حتی از پشت این کرم پودر ارزون قیمت هم رنگ پریده به نظر می‌اومد. بی‌خیال لبخند زدن شد و با لحن آرومی جواب داد:
- من نمی‌تونم؛ متأسفم!
زن که منتظر جواب بله بود جا خورد و کم‌کم لبخندش جمع شد. دهنش رو چند بار باز و بسته کرد و بالأخره گفت:
- اگه حقوق می‌خوای... ولی خدیجه گفت بدون پول درس میدی... نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #55
سعی کرد تمام مدتی که شام می‌خوردند و بعدش که مهمون‌ها ولکن پایکوبی نبودند و حتی موقع خداحافظی اقوام، به طرف پسرداییش حتی نگاه هم نکنه. بهترین فرصتش همین یه هفته‌ای بود که احمد تو خونه پدرزنش زندانی می‌شد. بعدش دیگه نمی‌تونست بدون اطلاعش وارد دنیای خلاف بشه!
صدای کِل کشیدن زن‌ها از داخل سالن می‌اومد. داشتند عروس رو با چادر بزرگی که روی سرش کشیده‌ بود از سالن بیرون می‌آوردند. احمد و بقیه مرد‌ها هم دور و بر ماشین عروس بودند. فیلم‌بردار با داد و هوار می‌خواست بچه‌ها عقب برند. کسی البته گوش به حرفش نمی‌داد و مرد بیچاره از عصبانیت گوش‌هاش قرمز شده‌ بود. کادوی عروسی باهوت به تنها برادرش همین مرد عصبانی وسط حیاط بود. اگرچه احمد می‌گفت خرج الکیه. کسی این اطراف برای عروسیش فیلم‌بردار از ایرانشهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #56
به سمت فرهاد برگشت که همه‌ی حواسش به دختره بود. چشم‌هاش رو داخل حدقه چرخوند. چه صابونی به شکمش زده‌ بود؟ یه دختر بلوچ خوشگل؟!
- بیخیال. طرف امنیتیه.
فرهاد با مردمک‌های درشت شده به سمتش برگشت و باهوت به شوخی روی کتفش کوبید.
- کسب و کارت رو به خطر ننداز!
حالا ابروهای فرهاد هم بالا پریده بود. باهوت نمی‌خواست این وسط معلم خصوصیش رو شوهر بده. فقط یه دست انداز دیگه میشد وسط جاده کج و کوله‌اش!
پسر داییش با تردید پرسید:
- منظورت چیه؟
و دوباره نیم نگاهی به دختره انداخت که همراه خدیجه و ماه‌ننه به طرف سالن می‌رفتند. باهوت نیشخند زد.
- تو درگیریای چند وقت پیش گرفتنش. شمالیه، فکر کنم واسه همین تبعیدش کردن اینجا.《 لحنش سنگین شد》 چه تنبیهی بدتر از این؟
و با سر به باغچه‌ی خاکی اشاره کرد. هیچ گلی وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #57
***
اولین پاییزی نبود که آسمون خساست به خرج می‌داد. بعد از سه ماه، هنوز حتی یه قطره بارون روی زمین نچکیده بود! باهوت نگاهش رو از آبیِ بی‌انتهای بالای سرش گرفت و پوفی کشید. خورشید با اینکه مثل سابق تو مغزش نمی‌تابید؛ اما باز هم گرم بود. برای همین مجبور شد چند ساعت قبل از رفتن سر قرارش با فرهاد، بیاد نخلستان تا نخل‌هاشون رو آبیاری کنه!
حاجی سامر، بیل به دست به سمتش می‌اومد. از همین فاصله هم بوی دود می‌داد. بیشتر نخل‌هاش خشکیده بود و گه‌گاه مجبور می‌شد جنازه‌ها رو آتیش بزنه تا شاید بقیه، نجات پیدا کنند. به هم رسیدند و باهوت بیلش رو دست به دست کرد تا بتونند با هم دست بدند. حاجی لبخند بی‌رمقی زد که باعث شد جای‌خالی دندون‌های جلوییش پیدا بشه. اونقدر لاغر بود که لباس‌هاش تو نسیم، پرواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #58
بالأخره بعد از یه ساعت دور دور کردن کنار دوتا پژو ایستاد که تو حاشیه آسفالتِ داغون پارک بود. به موقع رسیده‌ بود. نفسش رو فوت کرد و جلوی پژوی سفید فرهاد ترمز زد. فرهاد و یکی از رفیق‌هاش از ماشین پیاده شدند. چشم‌های باهوت؛ اما به پژوی سبز پشت سرش بود. یه مرد بیست و چند ساله با لباس محلی آبی رنگ که ریش‌های بلندی هم داشت. اون هم به باهوت خیره بود. صدای سلام گفتن فرهاد باعث شد به طرفش بچرخه. از روی موتور پیاده شد و با فرهاد دست داد.
فرهاد به راننده پشت پژو اشاره زد تا پیاده بشه. مرد با تردید پایین اومد و به طرفشون حرکت کرد. باهوت برای سلام و دست دادن پیش‌قدم شد که صدای خنده فرهاد رو شنید.
- اینم پسر عمه‌ی با ادب من.
و با ته مونده خندش رو به باهوت گفت:
- به زور عمر رو راضی کردم. پس همین‌جوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #59
یک ساعت گذشته بود و باهوت تلاش داشت تمرکزش رو از موادی که نمی‌دونست کجای ماشینه به آهنگ بلوچی که به گوش می‌رسید بده. حالا که هیجان اولیه‌اش فروکش کرده بود مغزش داشت باهاش بحث می‌کرد اما اطرافشون بجز بیابون چیزی نبود که بخواد پیاده بشه و برگرده خونه. پس آب دهنش رو قورت داد و راحت‌تر به صندلی تکیه داد. باید به ماه‌ننه خبر می‌داد که ممکنه چند شب برنگرده. فقط یه بهونه قابل باور می‌خواست که احمد رو نندازه به جونش! نیم‌نگاهی به مرد کناری انداخت. اخم داشت و نگاهش میخ جاده بود.
عمر متوجه نگاهش شد و با سر به سبد پایین پای باهوت اشاره کرد.
- چای دارم. خواستی بریز!
باهوت قبلا متوجه سبد شده بود و البته فلاکس زنگ زده‌ای که اطراف دربش پر از لکه بود. یه جعبه خرما و چند تا لیوان پلاستیکی جرم گرفته هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #60
دوستان شرمنده به خاطر بدقولی ولی با بیماری‌های مختلف چه کنم؟



ماشین تلق و تلوق می‌کرد و سر باهوت به سقف می‌خورد. پشت سرشون ابری از خاک بلند شده‌ بود که بوش تا داخل ماشین می‌اومد. از این همه تکون خوردن داشت حالت تهوع می‌گرفت پس لب‌هاش رو محکم بهم فشار داد. عمر مدام به چپ و راست می‌پیچید و باهوت فکر می‌کرد داره عمداً از چاله چوله‌ها میره!
بالأخره بعد از نیم‌ ساعت شکنجه دوباره داخل آسفالت برگشتند. حالا جاده شلوغ‌تر بود و ماشین‌های سنگین ترافیک درست کرده بودند. نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو به خورشید داد که کم‌کم داشت غروب می‌کرد. چشم‌هاش روی باند مخالف چرخید. یه موتور داشت ویراژ می‌داد و چهارتا افغانی ترکش نشسته‌ بودند! ابروهای باهوت بالا پرید. مگه با موتور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا