متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 88
  • بازدیدها 4,951
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #61
کلمه‌ای که نمی‌خواست به کار ببره شانس بود اما خب، تاریکی داشت کمک می‌کرد. روستا برق نداشت و به زحمت می‌شد جلوی پا رو دید چه برسه به صورت باهوت! لونگی رو شُل کرد تا لااقل بتونه نفس بکشه. از کنار یه هجده چرخ عبور کرد و با کنجکاوی سرکی کشید. چراغ‌های جلوی ماشین‌ روشن بود و مرد‌هایی با سر و صدا لوله‌ای داخل باک تریلی کرده بودند. بوی گازوئیل تو هوا پیچیده بود. با احتیاط جلوتر رفت. دنباله‌ی لوله داخل حیاط یه خونه می‌رفت! سرکی کشید اما یکی از مردها با نگاه بدی به طرفش اومد. دو قدم عقب رفت و راهش رو به سمت دیگه‌ای کج کرد. یه مغازه که چراغ کم سوش با کمک موتور برق، روشن بود توجهش رو جلب‌ کرد. گرسنه‌ش بود و داخل مغازه به‌جز چیپس و پفک و نوشابه چیز به‌دردبخوری پیدا نمی‌شد! رو به فروشنده که از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #62
مسافت زیادی نرفته بودند که عُمر داخل یه کوچه پیچید. کوچه‌ها به اندازه‌ای پهن بود که ماشین‌های سنگین راحت تردد کنند. درواقع نمی‌شد بهشون کوچه گفت. به ندرت خونه با دیوارهای سالم وجود داشت که همون هم پراکنده بود. پشت یه پژو پارس ترمز کردند و عمر بدون اینکه حرفی بزنه پیاده شد. باهوت کُفرش از این بی‌محلی در اومد. مثلاً قرار بود از این مردک کار یاد بگیره! پوفی کشید و با حرص در رو باز کرد. چند تا سواری دیگه هم اون حوالی پارک بودند و عمر رفت تا با راننده‌هایی که دور هم جمع بودند خوش و بش کنه. یه تریلی هم جلوتر پارک بود و به باکش لوله وصل کرده بودند. باهوت نمی‌خواست طرف عمر بره اما حدس میزد اگه دور و بر تریلی بچرخه این یکی راننده هم شاکی بشه! دندون‌هاش رو روی هم فشرد و به خودش وعده فردا رو داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #63
انگار بالأخره راننده تریلی به سهمش راضی شده بود. بسته پول رو داخل کیف چرم سیاهش گذاشت و سوار تریلی شد. عمر سیگارش رو با احتیاط زیر پا خاموش کرد و گفت:
- بیا.
هم زمان بقیه هم به طرف ماشین‌هاشون حرکت کردند تا جلوی همون خونه صف بکشند. عمر سمت پژوی خودش رفت اما سوار نشد. جلوی ماشین نشست و از جیبش یه اسپری بیرون آورد و به پلاک پاشید. همین کار رو با پلاک عقب هم کرد. باهوت حدس زد داره پلاک رو دستکاری می‌کنه. وقتی کارش تموم شد سوار شد و نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به باهوت انداخت که هنوز کنار ماشین ایستاده بود.
چرا شبیه زن‌هایی که با شوهرشون قهرند و روزه سکوت گرفتند رفتار می‌کرد؟ باهوت اگه اهل ناز کشیدن بود، ناز دختری رو می‌کشید که به این روزش انداخت. دندون‌هاش رو روی هم فشرد و با پاهایی که روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #64
***
بوی گازوئیل باعث سردردش شده بود و جاده تاریک پیش رو هم ته نداشت. صدای ضعیف آهنگی از پخش ماشین می‌اومد و عُمر همچنان با اخم در حال رانندگی بود. باهوت نگاهش رو به عقب داد. صندلی رو برداشته بودند تا گالن‌های بنزین و گازوئیل رو بتونن جاساز کنند. صندوق عقب هم پر بود. چهره کریم از جلوی چشمش کنار نمی‌رفت. جای اون نشسته بود و احمد رانندگی می‌کرد. احمدی که بار عذاب وجدان مرگ کریم تا ابد روی شونه‌هاش سنگینی می‌کرد. دوباره به عمر خیره شد. بعید می‌دونست اگه اتفاقی بیافته این یکی برای نجاتش دل به آتیش بزنه و نصف بدنش رو بسوزونه! حتی شاید خوشحال هم می‌شد اما نمی‌فهمید چرا باهاش چپ افتاده! عُمر متوجه سنگینی نگاه باهوت شد و بهش چشم‌غره رفت.
باهوت صاف نشست اما منظره روبه‌رو، به‌جز چراغ‌های ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #65
عمر لب‌هاش رو روی هم فشرد. نمی‌خواست جواب بده اما کلمه‌ها داشتند مغزش رو می‌جویدند. این اولین باری بود یه نفر رو می‌دید که دغدغه نون نداره. یکی که بیرون از دایره حسرت‌های اونه. بعد از مکث کوتاهی چونه‌اش رو بالا داد و خیره به روبه‌رو گفت:
- من بدون ای که بِرِین مدرسه تِوانِستُن وانتَن و نِوِشتِن یاتِب گِرین.
- ... .
- تِوانِستُن وَتی حساب کِتابانَه زوتِر شَه ماشین حسابه انجام دِئین.
- ... .
- نه فقط می. جِند... می سه گوآرُم گو یه جلسه، گلیم گوآفی یات گِبتَگَن.
《من بدون اینکه برم مدرسه تونستم خوندن و نوشتن یاد بگیرم. می‌تونم حساب کتاب‌هام رو سریع‌تر از ماشین‌حساب انجام بدم. نه فقط من... سه تا خواهرهامم با یه جلسه، گلیم بافی یاد گرفتند.》
باهوت نمی‌فهمید این تعریف از خود‌ها چه ربطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #66
باهوت لبش رو جوید. لعنت! با حسرت داخل صداش چیکار می‌کرد؟ اصلاً کاری از دستش برمی‌اومد؟ جز اینکه کلاه خودش رو بچسبه؟ عُمر نیم‌نگاهی بهش انداخت و با دیدن قیافه وا رفته‌اش لبخند کجی زد. فقط ترحم این بچه رو کم داشت! برای عوض کردن جو سنگین بینشون گفت:
- داشبورتَه پاچ کَن. (داشبرد رو باز کن.)
باهوت از خدا خواسته بازش کرد. یه ساندویچ که داخل پلاستیک پیچیده شده بود. سوالی به عمر نگاه کرد.
- اُب؟ (خب؟)
- تی اَستِن. (مال توئه.)
باهوت پلاستیک رو بیرون کشید. فقط یه ساندویچ کالباس ساده.
- پَه تَه چِه؟ (پس تو چی؟)
عمر تک‌خنده‌ای کرد.
- من سه ساعت دِیمَه شام وارتَگُن! (من سه ساعت پیش شام خوردم!)
ابروهای باهوت بالا پرید. یعنی وقتی باهوت بیسکوییت خشک رو می‌جوید؟
- تی اوشَه شُتَتی به مَنُم دِئِه؟ (یادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #67
دلش نمی‌خواست اینجا بمیره. نفس عمیقی کشید و خودش رو جمع و جور کرد. داد زد:
- فرمون رو بده.
عمر با چشم‌هایی که مردمک‌هاش زیادی درشت شده بود بهش نیم نگاهی کرد. نمی‌تونست با کمر خمیده ماشین رو کنترل کنه از اون بدتر هیچ تسلطی روی پدال‌ها نداشت. چاره ای جز اعتماد به پسری که شناخت یه روزه ازش داشت نبود. عقب کشید و باهوت با سرعت فرمون رو پیچید. حالا داشت از کنار پلیس‌ها دور میزد. راننده نیسان که منتظر چنین حرکتی نبود دیرتر از باهوت پیچید. عقب افتاده بودند. باهوت با شتاب از کنار پژوی در حال سوختن رد شد. بوی گوشت پخته شده می‌اومد. یه تصویر آخر الزمانی که تا ابد پشت پلک‌هاش می‌موند. حالت تهوع همراه با استرس بهش فشار آورد. دندون‌هاش رو روی هم فشرد. صدای بارش گلوله‌ها بازم بلند شد. دوباره تو سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #68
نیسان سبز دقیقاً پشت سرشون بود اگه به صندوق عقب می‌کوبید ماشین منفجر می‌شد. باهوت با تقلا دنبال هر ماشین گذری بود که بتونه بینشون فاصله بندازه. جلوتر یه تابلو بود. داشتند به یه روستا نزدیک می‌شدند و این خبر خوبی بود. دنده رو با عجله عوض کرد. عمر با صدای پر دردی گفت:
- داره تیربار رو پر می‌کنه.
باهوت بهش نگاهی انداخت. روی کتفش خم شده بود و نصف لباس آبیش قرمز بود. داشت با صورت مچاله شونه‌اش رو فشار می‌داد اما خون از بین انگشت‌هاش بیرون می‌چکید.
صدای نفس‌های خودش رو می‌شنید. عمر با التماس نگاهش می‌کرد. التماس برای زنده موندن. باهوت به جلو چرخید. صدای عمر تو گوشش پیچید.
- یه جاده جلوتر هست. باید کوه رو دور بزنی. اگه شانس بیاریم گممون می‌کنن.
اما باهوت نمی‌تونست جلوی چشم پلیس‌های لعنتی تو اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,355
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #69
دست‌هاش که از شدت آدرنالین می‌لرزید رو از فرمون جدا کرد و به کندی سمت نبض گردن عمر برد. اگه مرده بود چه غلطی می‌کرد؟ دستش روی گردن چسبناک عمر نشست. دنبال نبضی گشت که نمی‌زد. صورتش از درد تو هم رفت. حقش مردن نبود. حق هیچکدومشون مردن نبود. با التماس انگشتش رو روی گردن پر از خون لغزوند و بیشتر به پوست فشار آورد. صدای ضعیفی که زیر انگشتاش حس کرد بلندترین صدای زندگی بود که می‌تونست وسط جهنم بشنوه. با عجله بیرون پرید و صندوق عقب رو باز کرد. همیشه می‌دونست احمد همراهش جعبه کمک‌های اولیه می‌بره. یکی از ملزومات بود. گالن‌هایی که کج و معوج شده بودند رو جابه‌جا کرد تا بتونه جعبه رو از گوشه تاریک صندوق در بیاره.
جعبه کوچیکی که به‌جز گاز استریل باز شده، بتادین و چسب زخم هیچی داخلش نبود. با اخم‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #70
فرهاد قهقه‌ای زد که اصلاً مناسب شرایط نبود.
باهوت دوباره فریاد کشید:
- وَتی دَپَه بَندَگ. پَه کورآن سوگِنتِه بورین وقته برگشتُن... . «ببند دهنتو. به خدا قسم وقتی برگردم... .»
فرهاد وسط تهدیدهای باهوت پرسید:
- تِرا چونِن؟ پَچِه پاچَگِه گِرِه؟ «چته؟ چرا پاچه می‌گیری؟»
باهوت نفس عمیقی کشید تا فقط بتونه آدرس مقصد رو بگیره یا لااقل آدرس یه درمانگاه.
نیم‌نگاهی به داخل ماشین انداخت. عمر مثل جنازه‌ها روی صندلی افتاده بود. باندی که باهوت بست حالا قرمز شده و نشون می‌داد خونریزی ادامه داره.
دندون‌هاش رو روی هم فشرد و با لحن سنگینی توضیح داد:
- عمر تیر وارتَه. «عمر تیر خورده.»
فرهاد برای چند ثانیه ساکت موند. خودش تا ته ماجرا رو رفته بود. وقتی دوباره به حرف اومد صداش دیگه خندون نبود.
- تَه‌وَت چی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا