- ارسالیها
- 1,038
- پسندها
- 13,355
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #61
کلمهای که نمیخواست به کار ببره شانس بود اما خب، تاریکی داشت کمک میکرد. روستا برق نداشت و به زحمت میشد جلوی پا رو دید چه برسه به صورت باهوت! لونگی رو شُل کرد تا لااقل بتونه نفس بکشه. از کنار یه هجده چرخ عبور کرد و با کنجکاوی سرکی کشید. چراغهای جلوی ماشین روشن بود و مردهایی با سر و صدا لولهای داخل باک تریلی کرده بودند. بوی گازوئیل تو هوا پیچیده بود. با احتیاط جلوتر رفت. دنبالهی لوله داخل حیاط یه خونه میرفت! سرکی کشید اما یکی از مردها با نگاه بدی به طرفش اومد. دو قدم عقب رفت و راهش رو به سمت دیگهای کج کرد. یه مغازه که چراغ کم سوش با کمک موتور برق، روشن بود توجهش رو جلب کرد. گرسنهش بود و داخل مغازه بهجز چیپس و پفک و نوشابه چیز بهدردبخوری پیدا نمیشد! رو به فروشنده که از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش