• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان این دل صبر می‌خواهد | یاسمن رضیان کاربر انجمن یک رمان

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
*بسم حق*​
کد رمان: 5253
ناظر: NADIYA ROSTAMI NADIYA ROSTAMI

نام رمان: این دل صبر می‌خواهد!
نام نویسنده:یاسمن رضیان
ژانر: #درام #عاشقانه #اجتماعی
شروع رمان:01/11/11

خلاصه:زندگی گذشته‌اش ناگهان درهم می‌شکند!اتفاقاتی که صغیر تا کبیرش، به وضوع لرزه در اندام همگان می‌اندازد! آرزویی که آرزویش جز قبولی در رشته‌ی موردعلاقه‌اش چیز دیگری نبود، بین راه در شرایطی که شاید هیچگاه فکرش را نمی‌کرد، متوقف می‌شود! این بار همزمان قلب و عقلش هم، باهم دست به یکی می‌کنند تا او را به سمتی بکشانند که زندگیش را در یک چشم بر هم زدنی تغییر دهند! هدفی که روزی آرزویش، اشک در چشمانش می‌نشاند، حالا تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

S.JABARI❁

سرپرست تالار کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,065
پسندها
50,836
امتیازها
74,373
مدال‌ها
76
سن
19
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

قوانین جامع تایپ رمان

نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
چگونه رمان خود را در انجمن قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
مقدمه: درکل نمی دانم!
نمی‌دانم دقیقاً انتهای چهارصد و بیست و پنج روز چه می‌شود؟!
ولی کاش انتهایش! یعنی روز چهارصد و بیست و ششم برایم آنقدر شیرین باشد، که هیچ قنادی نتواند شیرینیِ آن روز را برایم بپزد!
کاش طبقِ محاسباتم، آن روز که انتظارش را دارم، بیاید
و قلب‌ِ بیمارم همانند یک تکه از قاچ بزرگ پیتزا کنار قاچِ دیگرش بنشیند!



سلام دوستان عزیز
رمانی که قراره بخونید امیدوارم تک تک جملاتش رو با دقت کامل بخونید...
یکم ممکنه سوال برانگیز باشه ولی هر چی هست امیدوارم بتونه یه درصد از تفکرات و اعتقادات شما رو در یه جاهایی قلقلک بده! پس اگه از اولش شروع کردید وسط راه ول نکنید که یه جاهایش رو بد بگیرید و کلی سوالات و تصورات نادرست براتون ایجاد بشه... خط به خط رمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
چشم‌هایم را محکم می‌بندم. نفسی عمیق می‌کشم و دردل با خود می‌گویم:
- چه طور یه آدم می‌تونه انقدر نفهم باشه! چه نیازی داره انقدر پیله کنه و رو مخ من رژه بره؟!
با عصبانیت دوباره نگاهی به صفحه‌ی چت‌مان می‌اندازم... تندتند انگشتانم را روی صفحه کیبرد می‌چرخانم و در جوابش می‌نویسم:
- ببین آقا، دارم بهت میگم، من... هیچ... علاقه‌ای... به شما... نـــدآرم! پس لطفاً گورت رو گم کن! دیگه‌ام نبینم سر و کلت تو صفحه‌ام پیدا بشه! متوجه شدی؟!
از عصبانیت جیغ خفه‌ای می‌کشم و لحظه‌ای طول نمی‌کشد که پیامش را دریافت می‌کنم:
- آرزو! تو که خیلی خوب بودی، یهو چت شد؟
از این همه بی‌پروا بودنش لجم می‌گیرد و در جوابش تندتند تایپ می‌کنم:
- خوب بودنم حدی داره! کسی که دو سال رفته گورشم گم کرده، اصلاً انگار نه انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
کاش هیچ‌گاه، زمانم را برای همچین افرادی هدر نمی‌دادم! اشک‌های روی صورتم را با آستین پیراهنِ سبزم پاک می‌کنم. بینیم را بالا می‌کشم و بعد با برداشتن گوشی پیام‌های دیگران را چک می ‌کنم!
مانیا که مثل همیشه جویای حالم شده، غزل هم که باز مشغول مخ‌زنی از استاد کلاسِ جدیدش است! سرم را روی تختِ یاسی و همیشه نامرتبم می‌گذارم و به آخرین پیام از طرفِ شخصی ناشناس به اسم «علی رضا» خیره می‌شوم. تا صفحه را باز می‌کنم، با یک پیام عجیب رو‌به رو می‌شوم!
- سلام آرزو خانم.
و بعد از آن سوالی که مرا متعجب می‌کند:
- ببخشید این کانال هنوز برقراره؟
با تعجب به صفحه خیره می‌شوم، جز دو پیام آن هم از طرف این آقا، پیام دیگری نمی‌بینم! پس کانال کجای کار است؟! بعد از مکث کوتاهی تایپ می‌کنم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
کنارش، روی مبلِ دو نفرِ مشکی_ طلایی می‌نشینم. کتاب را از روی پاییش بر می‌دارم و روی میزِ طلایی رنگِ جلوی پایم قرار می‌دهم و بعد با خنده جواب می‌دهم:
- مامان یعنی چی؟! یکم خونه‌داری کن! هیچ دقت کردی شام و ناهار رو یا من باید بپزم یا الهه! آخه ماهم... !
هنوز حرفم تمام نشده که صدای تلفنش بلند می‌شود!کلافه سرم را به پشتی مبل پرت می‌کنم و با حرص می‌گوییم:
- ای‌ خدا! چرا این زنگ‌هات تمومی نداره مامان!
می‌خندد و با دیدن اسم مخاطب اشاره می‌کند که ساکت شوم. آرام چشمانم را می‌بندم. نمی‌دانم چه زمانی این موضوعآت امرخیر تمام می‌شود! این جا بنشینم فایده‌ای ندارد چون حالا حالاها حرف‌های مامانِ خوش صحبتم تمامی ندارد!
از جایم بلند می‌شوم و بعد از یه سرفه ناگهانی که مرا در جایم متوقف می‌کند به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
گردنم را می‌چرخانم و تابی به کمرم می‌دهم. خمیازه‌ای بلند می‌کشم و با گذاشتن بالشت روی تخت، بالاخره تمیزکاریِ پر دردسر به اتمام می‌رسد. از خستگی صورتم جمع می‌شود و ناگهان با درد شدیدی در ناحیه کمر، روی تخت می‌افتم. ناخودآگاه ناله‌ای ریز سرمی‌دهم و آرام با کف دستانم، سعی بر نجات دادن کمرم از درد می‌کنم! رفته‌رفته درد ناگهانی کمرم بیشتر و بیشتر می‌شود تا جایی که ناله‌های ریزم به جیغ‌های بلندی تبدیل می‌شوند.
- آرزو؟ آرزو خوبی؟ چرا جیغ کشیدی؟ چی شده؟
سرم را کمی از روی بالشت بلند می‌کنم که با صورت ترسیده و نگران مادر مواجه می‌شوم. سرم را دوباره پایین می‌اندازم و از شدت درد، اشک‌ از چشمانم مشکی رنگم روی صورت سفیدم جاری می‌شود. گویا کسی در وسط کمرم نشسته است و لحظه‌ای محکم با تبر روی کمر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
نفسی عمیق می‌کشم و به همان حالت دستم را زیر بالشت می برم و گوشی را از زیر بالشتِ صورتی بر می‌دارم. با روشن کردن گوشی سیل عظیمی از پیام‌‌ها از انواع و اقسام کانال های جور واجور را دریافت می‌کنم. بی‌توجه به پیام‌های گروه و کانال، سراغ پیام‌های شخصیم می‌روم. علیرضا در صدر همه پیام‌ها چشمک می‌زند. با کنجکاوی صفحه را باز می‌کنم. یک عکس که احتمالا عکس از صفحه است برایم فرستاده است. تا عکس باز شود، پیام زیرش را می‌خوانم.
- شما این کانال رو برام فرستادین! یه کانال ورزشی.
همزمان عکس دانلود می‌شود و با دیدن پیام و تاریخِ آن، سوتِ بلندی می‌کشم و سریع تایپ می‌کنم:
- آهان. این کانال مربوط به هفت ماه پیشه تقریباً من فقط ادمین بودم و تبلیغ می‌کردم. الان نیستم و خبری ندارم.
در ادامه تایپ کردم:
-اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
بار دیگر نفسی عمیق می‌کشم و بعد با خیره شدن به چشم‌های قهوه‌ایش، با من‌من جواب می‌دهم:
- نمی‌دونم اصلاً چی شد یهویی! یهویی دیدم پرت شدم پایین.
دستم را آرام می‌گیرد و با صدای نسبتا آرامش می‌گویید:
- آرزو شاید خودت حواست نبود افتادی! چرا با دقت نمی‌خوابی؟ مگه کمر درد نداشتی تو؟
چشمانم را محکم می‌بندم. چرا من باید خودم را به زمین بیاندازم. نه! امکان ندارد. انگار کسی هولم داده باشد، آن گونه افتادم!
سرم را به نشانه مخالفت به چپ و راست حرکت می‌دهم و می‌گویم:
- مامان من مطمئنم خودم نیوفتادم. بخدا انگار یکی هولم داد!
آرام می‌خندد و با یک «چی میگی دختر» از جایش بلند می‌شود و حین رفتن به بیرون اتاق، با خنده می‌گوید:
- نکنه باز خواب دیدی؟ مراقب خودت باش... تو که همیشه عادت داری تو خواب ملق بزنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YASAMAN.RAZIYAN

مدیر تالار بیوگرافی + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار بیوگرافی
تاریخ ثبت‌نام
8/6/20
ارسالی‌ها
3,518
پسندها
13,496
امتیازها
45,473
مدال‌ها
26
بلند‌بلند می‌خندم و با ناخنک زدن به بادمجان‌های کبابی جواب می‌دهم:
- مامان! الآن به من بگو قبل از امشب، آخرین بار کِی آشپزی کردی؟
بازهم رگ‌های خنده در صورتش موج می‌زند اما با اخمی غالب بر صورتش جواب می‌دهد:
- اول اینکه به غذا دست نزن دختره‌ی بی ادب! دوم اینکه به هر حال من لطف می‌کنم به تو و الهه که از همین الآن غذا پختن رو یاد بگیرید!
لب‌هایم را جمع می‌کنم و متفکرانه به صورتِ تپلش خیره می‌شوم و با همان خنده جواب می‌دهم:
- آها! پس دارید لطف می‌کنید نه تنبلی؟!
همان طور که پیاز‌ها را در روغن می‌ریخت، جواب داد:
- بله! لطف مادر در حق فرزند! شما باید برید از خدا تشکر کنید که همچین مادری دارید!
شدت خنده‎‌هایم شدید‌تر می‌شود، با همان حالت متفکرانه سری تکان می‌دهم و او را با آشپزی کردنش تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا