• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از طلسم تا رهایی | ملیکا امینی کاربر انجمن یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع melish
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 501
  • کاربران تگ شده هیچ

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
از طلسم تا رهایی
نام نویسنده:
ملیکا امینی
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه
کد رمان: 5254
ناظر: ♡°DINA° ♡°DINA°



خلاصه:
این داستان روایتگر شبیست که ماه کامل شد.
روایتگر کینه‌ای که طلسم شد و دختری که از دست داد و خود زنده ماند.
آری! شروع همین قدر تلخ بود، شروعی که زهرآلود به زندگی دخترک قصه تاخت. جوری تلخی خود را چاشنی زندگی دخترک کرد که بعد سال‌ها، هنوز هم رنگی از شیرینی، حتی در خیال خود هم نمی‌دید.
روزها می‌گذشتند، اما نه ماه می‌گذشت نه دخترک! فقط تکرار بود و تکرار! تکراری که هر نیمه شب جان می‌گرفت از جانداری و درد میشد در وجودی. وجودی که سراسر نیاز بود و تمنا؛ خواهشی که تمام شود. تمام شود این طلسم ماه... اما... .
باز هم تکرار... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melish

MONTE CRISTO

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,728
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : MONTE CRISTO

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
دست‌هام و دور پام گره کردم، چونم و روی پام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. تنها چیزی که می‌تونست الان آرومم کنه، همین مکان بود. هر وقت که کارام تموم میشد و مادام اجازه می‌داد به اینجا پناه می‌بردم تا برای شب آماده بشم. باز هم بغض راه گلوم رو سد کرد. سرم رو بالا گرفتم و نفس عمیق کشیدم تا گریه نکنم. چشم‌هام رو باز کردم و به رودخونه نگاه کردم.
جریان داشت؛ صدای دلنشین گذر آب، قلبم رو که به تپش افتاده بود آروم کرد، انگار نه انگار تا چند ثانیه قبل چه حالی بودم. به اطراف نگاه کردم؛ جز پرنده‌ها هیچ موجود زنده‌ای این اطراف پیدا نمی‌شد. کسی اینجا رو بلد نبود. به نظر من تنها شخصی بودم که به اینجا می‌اومد. جای تعجبی هم نبود! من سال‌ها تو کوهستان زندگی کرده بودم و این اطراف رو مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melish

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
-‌ همش یه توپ کوچیک بود.
با حرص جلو رفتم و به چشم‌هاش نگاه کردم. سکوت کردم و گذاشتم به چشم‌هام خیره بشه، پسر پرویی بود! باید تلافی کارش رو می‌دید. سرگردوندم و پوزخندی گوشه لبم نشست.
-‌ امشب رو کنار دوستات بخواب... .
نیم نگاهی بهش کردم.
-‌ قراره شب سختی رو بگذرونی.
به راهم ادامه دادم و از کنار چند دختر و پسری که با تعجب به من نگاه می‌کردن، عبور کردم. صداهای پشت سرم رو می‌شنیدم. اون کی بود؟ چه دختر ترسناکی! وای... چرا این قدر عجیب بود.
مردم شهر من و مادام رو خیلی عجیب و ترسناک می‌دیدن ولی بومی‌های این منطقه به هیچ عنوان اجازه نمی‌دادن که بقیه مارو اذیت کنن. بومی‌ها این منطقه مادام رو خیلی دوست داشتن و هر اتفاقی براشون می‌افتاد، پیش مادام بیان می‌کردن. اون‌ها اعتقاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melish

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
-‌ عرض ادب بانو سولینا.
سر تکون دادم.
-‌ بانو اگه به عمارت میرین من می‌تونم شمارو تا اونجا برسونم.
کنار کشیدم و کنار در ایستادم. مرد در رو باز کرد و بدون هیچ حرفی توی ماشین نشستم. مرد هم درو بست و پشت فرمون نشست و به راهش ادامه داد. خیلی کم پیش می‌اومد که با کسی حرف بزنم، نگاه کردن به من، حرف زدن با من، دست دادن به من و... هر چیزی با من سراسر شوم و بدبیاری بود!
اگه با کسی حرف می‌زدم سر درد می‌گرفت. نباید کسی رو لمس می‌کردم مگرنه رد دستم روی پوستش سوزش بدی راه می‌انداخت، با نگاه کردن تو چشم‌های کسی هم باعث کابوس‌های شبانه می‌شدم و... من این بودم! حتی وجود من باعث بلا و دردسر میشد.
ماشین جلوی دروازه بزرگ آهنی عمارت ایستاد. راننده پیاده شد و در رو برای من باز کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melish

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
لرز تمام وجودم رو گرفت، حتی از تصور تنبیه‌هایی که مادام برام کنار گذاشته بود هم وحشت می‌کردم. اصلاً دلم نمی‌خواست اتفاقی که چند ماه پیش افتاد دوباره تکرار بشه... .
-‌ وسایل پذیرایی رو آماده کن.
چشمی به دستور مادام گفتم و به سمت اتاقم رفتم. باید اول از شر این لباس‌ها راحت می‌شدم، همینطور روبند! روبندی که از وقتی یادمه روی صورتم جا خشک کرده. حتی وقتی که به کوهستان هم می‌رفتم باید از روبند استفاده می‌کردم اما من همیشه بعد از خروج از عمارت اون رو در می‌آوردم. این کار نافرمانی بود ولی من بعد این همه سال هنوز هم عادت نکرده بودم.
در اتاق رو باز کردم و همزمان بند شنلم رو باز کردم، شنل رو روی تخت رها کردم و به سمت کمد رفتم. پیراهن ضخیمی بیرون کشیدم که کاملاً مناسب این فصل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melish

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
با ترس و لرز پا به سالن پذیرایی می‌ذارم و از مهمون پذیرایی می‌کنم. مرد نیم نگاهی به صورتم می‌کنه و چیزی نمیگه. سینی‌ها رو روی میز می‌ذارم و عقب‌تر گوشه‌ای از سالن می‌ایستم.
-‎‌ من جادوگر نیستم که هر چیزی بقیه ازم می‌خوان ظاهر کنم!
مرد که از لحن جدی مادام شوکه میشه و سعی می‌کنه خونسرد جواب مادام رو بده.
-‌ اما همسر آقای فاستر اصلاً حال خوشی ندارن، هر چیزی که بخواین من در کمترین زمان ممکن براتون فراهم می‌کنم؛ از شما فقط دستوری می‌خوان برای بهبود همسرشون.
همسر آقای فاستر مریض شده بود؟ گوش‌هام رو تیز‌تر کردم و به مادام نگاه کرد. خونسرد و جدی! مثل همیشه. مادام پا روی پا انداخت و به مبل تکیه داد.
-‌ از من توقع معجره دارین؟! دستور و معجون‌هایی که من بلدم به درد همسر رئیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melish

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
-‌ سولینا! خودت خوب می‌دونی نمی‌تونی از من چیزی مخفی کنی، از تنبیه شدن لذت میبری؟
سریع سرم رو به علامت منفی تکون دادم و سعی کردم گریه نکنم. مادام جلوتر اومد و چونه‌ام رو بیشتر فشار داد.
-‌ حالا بگو ببینم اون بیرون بدون روبند داشتی چه غلطی می‌کردی؟
با دادی که سرم زد از جا پریدم، قطره اشک که تو چشمم جمع شده بود راه خودش رو پیدا کرد و پایین افتاد. مادام این دفعه با صدای بلند‌تری ادامه داد.
-‌ مگه کری سولینا؟! دارم ازت سوال میپرسم.
وحشت‌زده جواب دادم.
-‌ مادام... من فقط برای هوا خوردن بیرون رفته بودم، روبندم رو تو راه گم کردم... برای... برای همینم بدون روبند برگشتم.
مادام موهای بلندم رو تو مشتش گرفت و سرم رو به عقب کشید، روم خم شده بود و با دندون‌هایی که روی هم کلید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melish

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدام تو پذیرایی می‌پیچید و مادام بدون اعتراضی سفت من رو به خودش می‌فشرد. مادام دست بلند کرد و موهام رو نوازش کرد.
-‌ دیگه هیچ وقت حرفای امروزتو تکرار نکن! هر چقد زندگی برات سخت شد و اذیت شدی حق نداری از مرگ حرف بزنی، تو رو من بزرگ کردم. نباید انقدر ضعیف باشی.
بینیم رو با صدا بالا کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. مادام من رو از آغوشش بیرون کشید و با دقت نگاهم کرد.
-‌ فهمیدی چی گفتم؟!
سر تکون دادم که مادام ایستاد.
-‌ پاشو اینجا رو یکم جمع و جور کن. نگران کمپ پاییزی هم نباش، با افسانه‌هایی که راجب تو میگن و اتفاقایی که میوفته کسی جرات نمی‌کنه شب‌ها از چادر خارج بشه.
سریع ایستادم و دست مادام رو گرفتم.
-‌ من نمی‌خوام بلایی سر کسی بیارم.
مادام نیم نگاهی بهم انداخت و دستش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melish

melish

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
4/4/21
ارسالی‌ها
152
پسندها
1,101
امتیازها
6,613
مدال‌ها
9
سن
21
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
تمام خونی که تو وجود خرگوش بود، مکیدم. ضعفی که توی وجودم بود آروم آروم از بین رفت، احساس سبکی می‌کردم. دیگه سرم سنگین نبود، اما... اما باید خوشحال می‌بودم؟! باید احساس رضایت می‌کردم از اینکه با گرفتن جون یک حیوون بی گناه به زندگی خودم جون دوباره بخشیدم. به درخت کنارم تکیه دادم و به دست‌های خونیم نگاه کردم. احساس گناه و پشمونی تموم وجودم رو گرفته بود ولی هیچ چیزی درست نمی‌شد! نه من خوب می‌شدم نه تموم موجوداتی که کشته بودم زنده می‌شدن.
بدن بی حسم رو به سمت رودخونه‌ای که پشت کوه بود رسوندم و دست‌هام رو با وسواس شستم. به عکس ماه که توی رودخونه افتاده بود نگاه کردم. برای انسان‌های زیادی ماه نماد زیبایی و روشنایی بود، اما برای من جز تاریکی و سیاهی چیزی نداشت. با نفرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melish

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا