• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگزیده‌ی تاریکی (جلد اول، مجموعه هزار و یک‌شب) | ناز کاربر انجمن یک رمان

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
نام رمان :
برگزیده‌ی تاریکی (جلد اول، مجموعه هزار و یک‌شب)
نام نویسنده:
ناز ( نازنین اکبرزاده )
ژانر رمان:
#عاشقانه #فانتزی #ترسناک
کد: 5293
ناظر: آل۱۱ آل۱۱


خلاصه: هر صد سال انسانی از سمت کائنات منتخب می‌شه؛ مالانا دختری ترسوئه که منتخب می‌شه از بین دو منتخب مرد، دو نژاد مختلف شیاطین و فرشتگان، یک نفر رو انتخاب و همسرش‌ بشه؛ درحالی که قوم فرشتگان با به دست آوردن قرن‌ها عروس انسان، خیالشون راحته. هیراویل از تبار شیاطین برای انتقام و خالی کردن دق و دلیش پا روی زمین می‌ذاره و با باز کردن چشم سوم مالانا، باعث میشه شیاطین زیادی از جمله خودش رو ببینه!
( هیراویل شیطان نامیست که تو حسرت عشق ‌انسان مونده و به هر طریقی کاری می‌کنه تا ملی معشوقش‌ بشه؛ اما یه هیولایی که معنی عشق رو نمی‌دونه چه‌طوری می‌تونه دل دختر داستانو به‌دست بیاره؟!)
*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Clinophile-

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,106
پسندها
11,519
امتیازها
29,873
مدال‌ها
28
سن
16
811706_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید....​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
سرک داخل خونه کشیدم.
نبود یا خودش رو پنهون کرده بود؟
با ترس و لرز به سمت حموم قدم برداشتم. نگاه ترسونم اطراف رو زیر نظر گرفته بود.
مردد لباس‌هایی که زیر بغل زده بودم رو گوشه‌ای از راهرو، مقابل در حموم انداختم‌.
با سر و صدایی که از حیاط به گوش می‌رسید، ترسیده از این‌که کسی تو این وضعیت ببینتم، خودم رو داخل حموم انداختم. در حموم رو نیم‌چاک کردم و از لای در، راهرو رو زیر نظر گرفتم.
ترسیده از این‌که سر و کله‌ش پیدا شده باشه لرزش خفیفی سراغم اومد. سنگینی نگاه کسی رو روی خودم حس می‌کردم. می‌تونستم حضورش رو کنارم احساس کنم؛ اما جرعت برگشتن و رودررو شدن باهاش رو نداشتم!
صدای نفس‌های نامنظمش ترس رو به دلم راه داد. نفس تو سینم محبوس شد.
پاهام به لرز افتادن و دیگه طاقت سنگینی تنم رو تحمل نکردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
پس سحر بود که وارد حموم شد، اما چرا؟
لغزش انگشت‌هاش روی شونم مانع پیشروی افکارم شد. انگشت‌هاش رو نوازش‌وار تا انتهای انگشت‌هام کشید و با مکث کوتاهی ازم جدا شد.
از پشت سرم کنار رفت و با قدم‌های بلندش خودش رو به سحر رسوند. یه چشمم به اون هیولا و چشم دیگه‌م به سحر فضول بود. با اضطراب آشکاری که حتی از صدام معلوم می‌شد، پرسیدم:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟ مگه نمی‌دونی دارم حموم می‌کنم؟!
پوزخند عمیقش اونم تو این لحظه‌ بی‌اهمیت‌ترین موضوعی بود که بخواد اعصابم رو خط‌خطی کنه. با لحن مسخره‌ای جواب داد:
- وا حالت خوبه؟ سرت جایی نخورده که باعث شده باشه مغزت جابه‌جا بشه؟
- می‌زنم لهت می‌کنم‌ ها! این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگترته؟
دست که داخل موهای سحر برد نفسم برای بار دیگه قطع شد. اوه! نباید همچین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
از آینه‌ی مقابلم به چهره‌ی پنهون شده‌ی زیر شنلش نگاه کردم. سکوتم رو که دید لب باز کرد:
- هوم، انتخاب به دست‌های خودته انسان کوچولو. بالاخره من تو رو مال خودم می‌کنم. چه الان، چه فردا، چه چند سال دیگه... بلاخره تو مال من و در اختیار من قرار می‌گیری.
نمی‌دونستم چیکار کنم، ترسیده بودم. اگه برای سحر اتفاقی می‌افتاد تا آخر عمر خودم رو هرگز نمی‌بخشیدم و اگر هم بهش اجازه می‌دادم، معلوم نبود دچار چه سرنوشت شومی می‌شدم.
حرفش تو گوشم زنگ خورد «چه فردا، چه الان، چه چند سال دیگه؛ تو بلاخره مال من میشی؟»
اگه بخاطر نه گفتن بهش واقعاً خواهرم رو می‌کشت چی؟ از شیطانی که هر روز و هر شب شکنجم می‌داد بعید نبود!
سرش رو نزدیک‌تر کرد و صدای وحشتناکش رو از حصار لب‌هاش آزاد کرد:
- منتظرم، تماشا کردن مرگ خواهرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
صدای داد و فریاد‌ِ قلبم درحال کر کردنم بود. دستم از ترس مشت شد و کنار بدنم افتاد. تو همین لحظه دوش هوا گرفت و با شدت و سروصدای زیادی آب رو از حفره‌های داخلش بیرون ریخت!
دلم یهو ریخت. جیغ خفه‌ای کشیدم و ترسیده به دیوار چسبیدم. نفس‌نفس زنان دستم رو روی قلبم گذاشتم؛ تنم از ترسِ یهویی، سست شده بود و طاقت بیشتر از این رو نداشت. زیر آب رفتم و با سرعت دوش گرفتم که به یک‌باره آب جوش شد و کتفم رو سوزوند! با سوزش شدیدش سریع کنار کشیدم.
گند بخوره به این شیر بارها خواهش کردم درستش کنن. عصبی شیر رو بستم. همین که دستم رو روی کتفم گذاشتم، سوزشش چندین برابر شد. حوله رو روی تنم انداختم و با خشک کردن موهام لباس‌هام رو پوشیدم و به سمت جعبه‌ی کوچیک داروها قدم تند کردم. پماد سوختگی رو در آوردم. عجول داشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
راه اتاق‌خوابم رو در پیش گرفتم. اتاق من برخلاف سحر تو راهروی کنار آشپزخونه بود.
وسط راهروی تنگ ایستادم. معمار این ساختمون رو درک نمی‌کنم؛ چرا راهرو زده؟ حالا راهرو زدی چرا انقدر تنگ که آدم نفس تنگی سراغش بیاد؟! دستم دستگیره‌ی سرد دَر رو لمس کرد، فشاری بهش آوردم که با صدای تیکی باز شد.
تو همین لحظه که در رو باز کردم و داخل چهارچوب قرار گرفتم، چیزی با سرعت از جلوی چشم‌هام رد شد!
حاظرم قسم بخورم پُرزهای تنم سیخ شدن، تنم برای لحظه‌ای سُست و قلبم به بلبشو افتاد. برای نیفتادن، به در تکیه دادم و سعی کردم با نفس‌های عمیق حال قلبم رو خوب کنم. صدای قلبم که بی محابا به سینه‌م می‌کوبید، گواه ترسی که بهش نفوذ کرده بود رو می‌داد. پلک‌هام از ترس قصد به آغوش کشیدن هم رو داشتن؛ اما عقلم وادارش می‌کرد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
تو همین لحظه که به آغوش تخت می‌رفتم، در با شدت کوبیده‌شد و صدای ترسناکی از خودش تولید کرد. جیغ بلندی کشیدم و روی تخت سیخ وایستادم، ترسیده به دری که نامعلوم بسته شده بود نگاه می‌کردم.
ناخن‌هام رو تو مشتم فشار دادم و زیر لب هی «بسم‌ الله‌» می‌گفتم.
چشم‌هام‌ میخ دستگیره‌ی آهنی دَر بود. انگاری کسی در گوشم پچ می‌زد که الان در باز میشه و یه هیولایی چیزی از پشت در داخل اتاق می‌پره. این تفکرات احمقانه کم بود که دستگیره‌ی دَر به شدت بالا پایین می‌شد‌. قلبم، به شدت به سینه‌م‌ می‌کوبید و ترسش رو جار می‌زد. پلک‌هام از ترس روی‌ هم افتادن و لب‌هام برای فریاد از هم دیگه باز شدن. از ته دل جیغ کشیدم. یه دفعه دَر با صدای وحشتناکی به دیوار کوبیده شد.
چشم‌هام اتوماتیک‌وار باز شدن تا هیولایی که پشت در پنهون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
باد با هوهو از بین درخت‌ها به سمتم هجوم آورد و تا پوست و استخونم نفوذ کرد. لرز کردم و با دست‌هام سعی کردم‌ دمای بدنم رو بالا ببرم. با قدم‌های بلند به راهم ادمه دادم. از روی برگ‌های خشک شده از لابه‌لای درخت‌ها گذشتم. قرص کامل زیبای ماه رو دنبال کردم تا به دره‌ی ترسناک رسیدم‌. عمق دَره زیاد بود و برای منی که از ارتفاع وحشت داشتم، ترسناک بود. با صدای کشیده شدن چیزی روی زمین نگاه از دره‌ی پر اتفاع گرفتم. سر بالا دادم. نگاهم به اون سمت دره افتاد؛ مردی سیاه پوش، با شنل مشکی رنگی ایستاده بود و چیزی مثل داس به دست داشت!
لرزی کردم، حس وحشتناکی بهش داشتم حس تلخی بدتر از طعم گس اسپرسو، نجوایی تو گوش‌هام پیچید. نجوایی که اسمم رو به بدترین لحن ممکن صدا می‌کرد. " مالانا، مالانا " قلبم پر شد از حس‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rooz_naz

تازه وارد
تازه وارد
تاریخ ثبت‌نام
18/3/23
ارسالی‌ها
25
پسندها
205
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سن
24
یه قدم برداشت و فاصله‌ی بینمون رو از بین برد، با ترس به ظاهر وحشتناکش نگاه کردم. اون داس تو دستش، وحشتم رو دو چندان کرد. از ترسی که به قلبم ریشه دوونده بود به نفس‌نفس افتاده بودم. لبخند شیطانیش از زیر شنل معلوم بود. داس دستش رو دورانی دورم کشید. دورم رو شعله‌های آتش احاطه کرد.
قدم جلو گذاشت و مقابل چشم‌هام از شعله‌ها رد شد! مقابلم ایستاد و انگشت شستش رو وسط دو ابروم، دقیقاً جایی که سحر می‌گفت چشم سوم انسان قرار داره، زد.
همین که انگشتش پوستم رو لمس کرد، درد وحشتناکی سراغم اومد. صدای قهقه‌هاش تو جنگل پیچید:
- از حالا به بعد یه زندگی پر از ترس و وحشت رو تجربه می‌کنی.
با دست پر حرارتش به پیشونیم کوبید، زیر پاهام به آنی خالی شد و از پرتگاه پایین پرت شدم! تو هوا دست و پا می‌زدم و جیغ می‌کشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا