• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان میسوفونیا | Minu . mکاربر انجمن یک رمان

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
نام رمان :
میسوفونیا (جلد سوم منحوس)
نام نویسنده:
Minu .M
ژانر رمان:
درام، ترسناک، معمایی
Misufunia.jpg
کد:5310
ناظر: FATEMEH ASADYAN FATEMEH ASADYAN
تگ: مطلوب

خلاصه: در پس پردازش مغز از حقایقی که وجود دارند، مسائل طوری در ذهن ما پابرجا می‌شوند که هیچ نقطه انطباقی بر اصل خود ندارند. حالا که او بیشتر از یک نفر را درون خود جای داده، به ناچار با جاری شدن خون سمت اهداف آن اصوات حرکت می‌کند. میان همه‌ی رنجش‌هایی که سوزش دستانش به دور جان دوپایان تحمیلش می‌کنند، مغز به ناچار از پانسمان کردن جراحت حقیقتی که سال‌هاست بهبود یافته دست می‌کشد؛ حقیقت وجود مادر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rahele.khaleghi

مدیر تالار کتاب + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
22/7/20
ارسالی‌ها
1,547
پسندها
18,966
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

قوانین جامع تایپ رمان

نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
به نام خدا.
داستان پیش رو، به عنوان رمانی که ژانر ترسناک رو یدک می‌کشه، آزادیِ نوشته شدن رو تا مرزی حدوداً نامحدود دریافت کرده، و نویسنده مسئولیتی در قبال پدید اومدن جراحات تخیلی در ذهن یک خواننده‌ی واقعی و آگاه و علاقه‌مند نداره؛ و هم‌نظر با یک اسطوره، من برای هم‌رنجانی می‌نویسم که انتظاری نیست به این زودی پیدام کنن.
″در ادامه‌ی استیصال او، دمیده شدن روح از ناخودآگاهِ وجود را به یک تن باید دید. حالا، چه کسی باز هم بر دفن بودن مادر بین خلوارها نفرت بچگانه پافشاری می‌کند؟ مغزی منزجر که در تب و تاب فراموشی، غلتک غم را روی قلب هول می‌دهد، یا قلبی مچاله که بوی یک برگشتِ التیام‌بخش را به مشام خوش‌آمد می‌گوید؟″
***
با هر ضربه، تیزی اون نور سفید، شکاف جمجمه‌م رو بازتر می‌کرد. ضرباتی پشت سر هم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
- فعلاً باید کنسلش کنیم، تا بتونم یه جایگزین برای یه نفر پیدا کنم.
- برای کی؟
نفس عمیقی کشید و خسته اسمی رو به زبون آورد. از شیشه‌ی دودی ماشین به بیرون خیره شدم و علت رو پرسیدم. با تن صدای پایین جواب داد:
- هفته‌ی پیش بهم خبر دادن فوت کرده.
- واقعاً؟ چرا؟
مکثی کرد و گفت:
- انگار ضربه مغزی شده بود.
- کی این طوری شد؟
- هنوز کسی کی و کجاش رو نمی‌دونه.
بعد از کمی درنگ، با نهایت قدرت ابراز تأسف کردم. این نهایت قدرت برای همه‌ی افراد بجز من، بی‌ارزش‌ترین واکنش به حساب می‌اومد. فاطمی با بی‌میلی مکالمه‌ای که به افتخار کنسل کردن همه‌ی تمرینات بود رو خاتمه داد. گوشیم رو با دستم روی پام بردم و از درز شیشه، که کمی پایین اومده بود، بیرون رو نگاه کردم. کمی بعد با رسیدن به آخر راه، با راننده تاکسی بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
سخت بود، خیلی سخت. هم برای اون، هم برای من. اون که دوتا چیز رو برای همیشه از دست داده بود، دوتا چیزی که هیچوقت نمی‌تونست به دست بیاره. و من، آرامشِ به یاد نیاوردن هیچ چیز درباره زندگی تباهم، و یک نفر رو... این‌ها، یا شاید هم بیشتر.
از ته ریشش که اصلاً بهش نمی‌اومد و موهای به هم ریخته‌ش چشم گرفتم، به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- باید باهات حرف بزنم.
سرش رو سمت جلو برگردوند و با اخم گفت:
- من، نمی‌خوام حرفی بزنم.
- چرا خب؟
عصبی زیر چشمی بهم نگاهی کرد و گفت:
- تو درمورد چی با من حرف می‌زدی که حالا من با تو حرف بزنم؟!
نگاهش رو درنده روی زمین کشید. با مخالفت گفتم:
- بهونه نیار، تو از من همه چیز می‌دونی.
مکثی کرد و گفت:
- دلیل نمی‌شه تو هم از همه چیز بدونی.
روی "تو" تاکید کرد. یعنی خواست بگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
وقتی صدای زنگ در اومد، بلند شدم و رفتم سمتش. بعد از دیدن چهره‌ی اولجایتو توی صفحه‌ی آیفون دکمه رو زدم. اولجایتو در اول رو بست، از در دوم رد شد و اومد تو. با نگاه دنبالم گشت و سرش رو برگردوند سمتم. دستم رو از روی آیفون پایین آوردم، سلام‌هایی بینمون رد و بدل شد.
در رو بست و نگاه گذرایی به اطراف انداخت، من هم به سر تا پاش. چند وقتی سیاه رو از تنش درآورد و اون روز، پیرهن چهارخونه‌ی ریز سبز لجنی و مشکی پوشیده بود با شلوار راسته‌ی خاکستری تیره. ریش‌هاش رو هم مرتب کرده بود. من به هیچ وجه راضی نمی‌شدم بذارم موی اضافه‌ای بریزه تو صورتم، افتضاح‌تر می‌شدم.
نمی‌دونستم تا کی باید مشکی بپوشم، و به کدوم دلیلِ مشکی پوشیدن بیشتر اهمیت بدم. مرگ آرشام، اون دو نفر، یا مرگ روزهایی که چیزی از جهنم به یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
خواب‌آلودگی پلک‌هام رو روی هم می‌سایید. به زور می‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم، انگار دو طرفشون محکم به هم دوخته شده بود. با انگشت پلک‌های به هم چسبیده‌م رو از هم جدا کردم. روی تخت طاق باز دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. دومین باری بود که توی این زاویه و زمان می‌دیدمش.
کمی بعد چشم‌هام به نور صبحِ پخش توی اتاق عادت کرد. انقدر عادت کرد که از خستگی، شب و روز رو با هم یکی کردم و دوباره خوابیدم. اما، بنظرم فقط چند دقیقه بعد بود که بی‌موقع صدای زنگ خوردن و ویبره‌ی گوشیم از زیر بالشت، مغزم رو لرزوند. با ابروهای بالا رفته، بهت‌زده چشم‌هام رو باز و به در و دیوار نگاه کردم. بعد گوشیم رو از زیر بالشت آوردم بیرون، ولی، دیر شده بود.
روشنش کردم و دنبال چیزی گشتم. آرزو کردم واقعاً زنگ خورده باشه، گرفتمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
نفسش رو به سختی فرو برد و بی‌وقفه ادامه داد:
- همه‌ش تقصیر من بود، آرشام نمی‌دونست حمید قراره بیاد ولی، خودم می‌دونستم... چه گاوی بودم، نباید می‌ذاشتم بحثشون بالا بگیره؛ حالم داره از خودم به هم می‌خوره، حمید سرِ هیچی اونو کشت... اصلاً، آرشام انقدر بی‌ارزش نبود که بخاطر یه بحث بمیره.
و من خیره به زمین، بدون مقدمه حرفش رو قطع کردم:
- یه چیزیو حتماً باید همین الان بهت بگم.
این باعث شد ناخواسته به مرور خاطرات خاتمه بدم. آروین که شاید فکر کرد نسبت به حرف‌هاش بی‌توجهی کردم، بی‌میل گوش فرا داد. ولی، حرفم بی‌ربط به حرف‌هاش نبود و نمی‌تونستم بیشتر از این نگهش دارم. بدون تعلل با عجله گفتم:
- من فکر می‌کنم این چیزایی که پیش اومد به حرفای اون یارو پیرزن رمال مربوطه؛ همون که اون روز توی پارک دیدیمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
توی دکوراسیون کل خونه از رنگ‌های روشن و مخصوصاً آبی استفاده کرده بودن و رنگ سیاه پارچه‌ی روی میز، بنظرم با همه چیز در تضاد بود. وقتی می‌اومدم این‌جا حالم گرفته می‌شد، آروین که حتماً زجر می‌کشید. سرم رو بالا گرفتم. به لوستر بزرگ و طلایی نگاه کردم. دیوارها با کاغذ آبی کمرنگ پوشیده شده بودن، سقف سفید رنگ خورده بود و یه فرو رفتگی مستطیلی برای چهارتا چراغ آویزون و لوستر داشت. روی اون فرو رفتگی سقف با زمینه‌ی صورتی کثیف، طرح بچه فرشته‌های درشت و با پوستی تماماً سفید بود که با تیر و کمون دور هم پرواز می‌کردن.
وقتی بلند شدم، به ذهنم رسید آناهیتا رو برای آخرین بار روی یکی از همین مبل‌ها و شب تولد آروین دیده بودم. غیر از اون دفعه، دیگه به چشمم نخورده بود. باورم نمی‌شه اگه یه روزهایی به اون دختر هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.minu

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
1/8/18
ارسالی‌ها
555
پسندها
3,810
امتیازها
20,173
مدال‌ها
12
سن
17
از روی جاکفشی کنار در، کفش اسپرت سفیدش رو برای پای چپش برداشتم. بندهاش رو از قبل بسته بود، گذاشتم جلوی پاش. سریع پوشیدش و بازوی راستم رو چسبید، بعد گفت:
- سوئیچ روی ماشینه، توی حیاط، تو رانندگی کن.
اون یکی کفشش رو هم برداشت و گرفت دستش. خونسرد و مختصر باشه‌ای گفتم. عصبی واکنش نشون داد:
- بجنب دیگه! مگه تو جای من فلج شدی؟!
- خیل خب!
همه‌ی پله‌ها رو به زور و کل کل رد کردیم. از در راه‌پله هم اومدیم بیرون که صدای سلیمه از پشت سرمون خطاب به من اومد:
- صبر کن ببینم! کجا داری می‌بریش؟!
واقعاً فازش چی بود؟ نمی‌دید خود آروین داره ازش فرار می‌کنه؟ آروین بجای من به پشت برگشت و گفت:
- داریم می‌ریم گچ پامو باز کنیم.
من هم سمت سلیمه برگشتم. بهش نگاه کردم. دست‌هاش رو دو طرف چهارچوب در گذاشت، شال روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا