سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چند کام حسرت | اسماء نادری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Deadly Pink
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 68
  • بازدیدها 1,511

Deadly Pink

کاربر سایت
کاربر سایت
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
12/10/22
ارسالی‌ها
82
پسندها
826
امتیازها
4,878
مدال‌ها
6
محل سکونت
ب ت چ
نام رمان :
چند کام حسرت
نام نویسنده:
اسماء نادری
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
چند کام حسرت.jpgکد رمان: ۵۳۶۰
ناظر: Ayli_fam Ayli_amf


خلاصه: مجازات می‌شوی اما به کدامین گناه، حسرت می‌خوری اما به کدامین آرزو، من گناهکار بودم اما مجازات تو کمی زیادی برایم سنگین بود... .
 
آخرین ویرایش
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه:
حق حضانت برای تو
درد زایمان برای من
نام‌ خانوادگی برای تو
زحمت خانواده برای من
چهار عقد برای تو
حسرت عشق برای من
هزار صیغه برای تو
حکم سنگ‌سار برای من
جنون برای تو
عفاف برای من.
 
آخرین ویرایش
پلک‌هام رو آروم باز کردم، به سقف اتاق زل زدم. این‌جا کجاست؟ نیم‌ خیز شدم و زیر لب آخی گفتم، نگاهم به خودم افتاد! با چشم‌های گشاد شده به‌ اطرافم خیره شدم انگار زبونم به سقف دهنم چسبیده بود. خودم رو، روی تخت بالا کشیدم، با دست‌های لرزون لباس‌هام رو پوشیدم. بلاتکلیف وسط اتاق وایستادم با انگشت شصت و اشاره شقیقه‌هام و فشردم دور خودم چرخیدم. کیفم کجاست؟ خدایا من چیکار کردم! با دیدن بند کیفم که از زیر تخت بیرون بود. خم شدم که از درد چشم‌هام رو بستم، کیفم رو چنگ زدم از اون اتاق لعنتی که خالی بود زدم بیرون. وارد راهرو شدم به سمت آسانسور تقریباً دویدم، پشت ‌سر هم شاسی رو فشار می‌دادم تا بالاخره درب آهنیش باز شد، خودم و تو کابین انداختم حتی موسیقی بی‌کلام آسانسور هم رو مخم بود. با قدم‌های بلند کنار خیابون راه افتادم با ترس به اطرافم نگاه کردم، انگار همه من رو به چشم یه گناهکار نگاه می‌کردن لبه پالتو سفید رنگم و بیشتر به خودم فشردم. با هر قدمم کمر دردم بیشتر میشد با چشم‌هایی اشک‌آلود و حالی زار به راه رفتنم ادامه دادم. دیگه نفسم بالا نمی‌اومد با خستگی رو نیمکت سبز رنگ کنار خیابون نشستم. سرمای دی ماه حال خرابم و خراب‌تر کرده بود هوای سوزناکش تا استخوانم نفوذ می‌کرد. لرز لب‌هام و به خوبی حس می‌کردم بیشتر از همه از درد بی‌خبری داشتم جون می‌دادم. همش این رو از خودم می‌پرسیدم که من چه‌طور از اون‌جا سر در آوردم، چه‌طور به اون وضعیت بی‌شرمانه دچار شدم. از شدت استرس و ترس انگار هر چی تو معدم بود بالا اومد خودم و از نیمکت پایین انداختم و عق زدم، فقط زردآب اومد دوباره و دوباره عق زدم. با قرار گرفتن بطری کوچک آب معدنی، سرم رو بالا گرفتم به خانم چادری که آب رو سمتم گرفته بود زل زدم:
- بگیر دخترم یه آب به صورتت بزن.
بدون حرفی بطری رو از دستش گرفتم یه مشت آب به صورتم زدم، خنکای آب حس خوبی رو به بدنم منتقل کرد و به ثانیه نکشید اون صحنه زجرآور داخل هتل جلو چشم‌هام اومد. دستم رو بند نیمکت کردم تن خسته‌ام رو رویش انداختم.
***
 
آخرین ویرایش
در رو با کلید باز کردم با لگد آرومی ضربه‌ای بهش زدم که باز شد. وارد حیاط شدم صدای داد و بی‌داد مامان و بابا از همین‌جا هم به گوش می‌رسید کلافه از این همه کش مکش‌ها، کتونی‌هام رو از پاهام در آوردم، وارد سالن شدم هنوز متوجه‌ حضورم نشده بودن بابا با صدای بلندی داد زد:
- خفه شو زنیکه، هیچ کاری نمی‌تونی بکنی من نسترن و دوست دارم تو هم می‌خوای پیش دخترت بمون نمی‌‌خوای هم هری.
مامان با گریه فریاد زد:
- خدا ازت نگذره مرد، ما این‌جا نون برای خوردن نداریم بعد تو برای اون خونه تو بالا شهر می‌گیری الهی به زمین گرم بخور... .
با صدای سیلی که اومد، خودم رو تو تک اتاق خونه انداختم و در رو قفل کردم. چند دقیقه بعد در حیاط با صدای بدی بسته شد فکر کنم بابا رفت. گوشه‌ی اتاق نشستم و زانو‌هام رو بغل گرفتم، برای آبروی به تاراج برده‌ام هق زدم، زجه زدم دستم رو روی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره. آخه چه‌طور شد؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟! یهو انگار نفسم بند اومد با ناباوری پلک زدم همه‌چی مثل جرقه‌ای تو سرم شکل گرفت. کنار خیابون وایستاده بودم که سانتافه مشکی رنگی پیچید جلوم، شیشه رو پایین داد یه پسرجوونی پشت فرمون بود با پوزخند گفت:
- بیا بالا.
لب پایینم و زیر دندون کشیدم که نگاهش رو حس کردم، سوار شدم که ماشین با تیک‌آفی از جا کنده شد، کیس خوبی بود ولی فقط برای تیغ زدن هیچ مردی ارزش بیشترش‌ رو نداره تا الان نذاشتم هیچ پسری از یه دست گرفتن و نهایت یه بو*س*ه رو دستم فراتر پیش برن. پسرهای احمق و لوس بالا شهری زیادی اسگل تشریف داشتن. لب‌های رژ زده زرشکی رنگم و بیشتر انحنا دادم بهش خیره شدم که گره کوری بین ابروهاش نشسته بود. پسر قد بلند و چهارشونه بود، خدا کنه امشب هم به خوبی بتونم کارم رو از پیش ببرم وگرنه با این غول بی‌شاخ و دم حریف شدن کار من نیست هر چند امید فراوانی هم به اسپری فلفل داخل کیفم داشتم. پسره زیر لب شیداشیدا می‌گفت، من با خودم فکر کردم که بفرما این هم خود درگیره. بعد طی کردن مسیر کوتاهی که بین‌مون سکوت بود. رو به ‌رو هتل لوکسی نگه داشت دستی به موهای مشکیم که به لطف کراتینه براق شده بودن کشیدم و از ماشین پیاده شدم پسره موهاش رو پیشونیش ریخته بود، با اون لب‌های باریکش لبخندی زد اومد سمتم، با لحن کش‌ داری گفت:
- شیدام می‌دونی تا آخر عمرم عاشقتم، تو جون منی.
از بوی نوشیدنی که از دهنش به مشامم خورد صورتم رو چین دادم و ترجیح دادم فعلاً سکوت کنم تا وقتی کیش و ماتش کنم. وارد کابین آسانسور شدیم که لب‌هام رو تو دهنم کشیدم و با خودم فکر کردم، یعنی شیدا کیه و چی‌شده که این گوریل داره این‌طوری براش جز می‌زنه. از آسانسور خارج شدیم داخل راهرو پهن هتل وارد یکی از اتاق‌ها شدیم یه نگاه کلی بهش انداختم اندازش از کل متراژ خونه ما بزرگ‌تر بود. سوئیچ رو روی کانتر آشپزخونه پرت کرد، دیدم اگه همین‌طوری مثل ماست وایستم سه میشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وارد اتاق خواب مجهزش شدم کیفم رو، روی پاتختی گذاشتم سرم رو کج کردم یه نگاه بهش انداختم رو مبل ولو شده و سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود. آروم شیشه مورد نظر رو دوس داشتنیم رو از کیفم بیرون کشیدم. بین کمر شلوارم جاسازی کردم. دستی روش کشیدم زیاد دید نداشت پالتوم رو درآوردم و شالم رو رویش گذاشتم. زیرش یه بافت کوتاه قرمز داشتم، با یه لبخند اغواگر از اتاق بیرون رفتم رو دسته مبلی که روش ولو بود نشستم با سرخوشی بهم نگاه کرد، چشمکی بهش زدم که لبخند دندون نمایی زد، دست‌هام رو گرفت تو دستش با همون صدای بم و خش دار گفت:
- شیدا عزیز دلم می‌دونی خیلی دوستت دارم.
(بی‌چاره کلاً قاطی کرده این) چه چیزی از این بهتر که من رو با عشقش اشتباه گرفته این یه پوئن مثبت برای منه، لب برچیدم انگشت‌هام رو تو موهاش فرو کردم با دلبری گفتم:
- عشقم حالت خوب نیست، الان برات یه قهوه میارم تا به خودت بیای.
هنوز دست‌هام تو موهاش می‌لغزید که چشم‌هاش رو بست با لحن کش‌داری گفت:
- چشم هانی.
از جام بلند شدم و پوزخندی بهش زدم، به طرف آشپزخونه رفتم خداروشکر تنها خوبی این کارم همین‌که قهوه درست کردن رو با انواع قهوه‌سازها به خوبی یاد گرفتم. دوتا ماگ از داخل کابینت برداشتم، لعنتی چرا دوتاش هم‌رنگه حالا چه‌طور تشخیص بدم، آهان مال اون رو تو دست راستم قهوه سالم هم برای خودم تو دست چپ، شیشه کوچیک حاوی دارو رو از تو لباسم بیرون آوردم، زیر چشمی یه نگاه به پسره انداختم چشم‌هاش رو بسته بود. مقدار زیادی از دارو رو ریختم داخل ماگ آروم با یه قاشق هم زدم. با لبخند مصنوعی رو لب‌هام ماگ‌ها رو تو دستم گرفتم. ولی حین برداشتن فراموشم شد کدوم رو دارو ریختم. ماگ‌ها رو، روی میز عسلی گذاشتم تصمیم گرفتم بهشون لب نزنم. پسره با خستگی چشم‌هاش رو باز کرد ماگ رو برداشت، یه قلوپ ازش خورد و من با چشم‌های ریز شده بهش دقیق شدم. یهو بهم زل زد که هول شدم و لبخند کج‌وکوله‌ای زدم که گفت:
- بخور توهم وگرنه من هم نمی‌خورم هانی.
ماگ رو گذاشت روی میز مثل یه بچه تخس گفت:
- شیدا مثل قدیم باهم مسابقه بدیم؟
انگشتم رو گوشه لبم که پریسنگ نگینی داشت کشیدم، ماگ رو از روی میز برداشتم که الکی وانمود کنم دارم قهوه رو می‌خورم. ولی پسره از جاش بلند شد اومد کنارم نشست، قهوه خودش رو داد دست من ماگ من رو خودش برداشت:
- اینطوری بهتره به یاد قدیم‌ها.
از شدت عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم، لبخندم رو حفظ کردم ماگ رو جلو لبش گرفتم. خوش‌بینانه امیدوار بودم که ماگی که حاوی دارو به خوردش دادم، قهوه‌ها که تموم شدن دستم رو کشید که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم. هنوز هم هوشیار نبود فوراً بلند شدم که سرم گیج رفت. وای خدا من چه غلطی کردم رفته‌رفته سرگیجم بیشتر می‌شد، با دست‌پاچگی خودم رو به وسایلم رسوندم تا از اون‌جا بزنم بیرون یهو دستی حصارم کرد واز روی زمین بلندم کرد. با سستی تلاش کردم ولی انگار بدنم بی‌حس میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
چشم‌هام تار می‌دید که چهره‌اش رو که داشت پوزخند میزد تو ذهنم هک شد و تو تاریکی مطلقی فرو رفتم. دیگه چیزی رو به خاطر ندارم.
با یادآوری اون اتفاق حالم از خودم بهم خورد با چشم‌های سرخ و ملتهب از جام بلند شدم که درد کمرم بیشتر شد، یعنی سرمایه‌ام رو ازم گرفت ای خدا بدبخت شدم لعنت به من که حماقت کردم. از جام بلند شدم تا برم حموم تا هر جور شده آثار اون عوضی رو پاک کنم. انگار روح از تنم جدا شد. آثار اون شب شوم کبودی‌هایی بودن که داشتن بهم دهن کجی می‌کردن و خار بودنم رو بهم یادآوری می‌کردن، از خودم بدم اومد، بدون معطلی خودم رو تو حموم انداختم و محکم لیف رو روی بدنم می‌کشیدم این‌قدر به کارم ادامه دادم که پوستم به سوزش افتاد، زیر دوش وایستادم و پلک بستم که اشک‌هام سرازیر شد. از حموم که بیرون اومدم، کشو رو باز کردم با چشم دنبال پوشیده‌ترین لباسم گشتم تا مامان متوجه نشه. یه یقه‌اسکی سفید با یه شلوار چسب مشکی پوشیدم. حوله‌سر رو یه دور پیچیدم دور موهام بعد به عقب فرستادم‌. قفل در و باز کردم وارد هال کوچیک خونمون شدم مامان رو مبل کرم رنگی که یه ماه پیش از پس‌اندازم گرفته بودم نشسته بود و حسابی تو فکر فرو رفته بود. آروم صدا زدم:
- مامان.
تو جاش تکونی خورد با اخم بهم خیره شد تشر زد:
- دیشب کجا بودی چرا گوشیت رو جواب نمی‌دادی؟
روبه‌روش آروم نشستم رو مبل چون کمردرد نفسم و بریده بود، با لحن خون‌سردی گفتم:
- با بچه‌ها دور هم نشسته بودیم متوجه گذر زمان نشدم بعد چون دیر وقت بود، خونه فاطی این‌ها خوابیدم.
مامان انگار قانع شده بود که گاردش رو کنار گذاشت با بغض گفت:
- بابات زن گرفته. تو ونک براش خونه خریده.
ابرویی بالا انداختم با بی‌خیالی گفتم:
- من بابایی ندارم این‌قدر نگو بابات، بابات بعدش هم به من چه به درک بذار بره بمیره عوضی.
مامان به طرفداری از بابا گفت:
- نه مامان جان، هرچی هم باشه اون باباته.
صدام رو بالا بردم گفتم:
- بس کن مامان، جون جدت بس کن از اون پس‌فطرت دفاع نکن. اعصابم به اندازه کافی داغونه تو بدترش نکن.
نفس‌های کش دار می‌کشیدم تا از این بیشتر دل مامان رو نشکنم. بدون حرفی از جاش بلند شد داخل آشپزخونه مشغول ظرف شستن شد.
باید یه دکتر زنان برم اصلاً حالم خوش نیست.
 
آخرین ویرایش
گوشی رو برداشتم و به فاطی تکست دادم:
- سلام خوبی، خیلی فوری از یه دکتر زنان برام نوبت بگیر.
سین زد و فرستاد:
- خوبی، تو باز چی‌کار کردی روانی؟
تندی تایپ کردم:
- الان هیچی نپرس ازم، فقط کاری که گفتم رو بکن.
- حله خبرت می‌کنم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و به آینده نامعلومم فکر کردم.
***
بالاخره بعد دو روز نوبتم ردیف شد، تو سالن انتظار مطب منتظر نوبتم بودم، با صدای منشی که فامیلیم رو گفت از جام بلند شدم که گفت:
- بفرمائید داخل خانم.
به طرف در اتاق گام برداشتم بعد مکث کوتاهی دو تقه به در زدم و وارد شدم خانم نسبتاً جوونی با روپوش سفید و عینک فریم رو صورتش پشت میز نشسته بود، با وارد شدنم سرش رو بالا آورد با لبخند بهم نگاه کرد، از اومدنم منصرف شدم حالا من چی بگم بهش با استرس بند کیفم رو روی شونم مرتب کردم که دکتر با مهربونی گفت:
- بفرما بشین دخترم.
تعلل و کنار گذاشتم، با قدم‌های کوچیکی رو صندلی نزدیک به میزش نشستم منتظر بهم خیره شد. آب دهنم رو با صدا قورت دادم‌ که با نگاهی کنجکاوانه خودش رو، روی میز جلو کشید و گفت:
- ببین عزیزم راحت باش هر حرفی داری بگو بهم اعتماد کن هر چی باشه همین‌جا بین خودمون می‌مونه.
لب‌هام رو بهم فشردم و تصمیم گرفتم خلاصه‌ای از ماجرا رو بهش بگم:
- اوم چیزه دو شب پیش تو یه مهمونی که بودم، یهو حالت گیجی بهم دست داد. خواستم از اون‌جا بیرون برم ولی یه پسر مانع شد و صبحش من تو وضعیت مناسبی نبودم، کمرم خیلی درد می‌کنه و من چیزه یعنی... .
دکتر تو حرفم پرید و با آرامش گفت:
- می‌خوایی معاینه بشی برای سلامتت. فکر می‌کنی بهت دست‌*درازی شده، درسته؟
سرم رو تکون خفیفی دادم، لب زدم:
- همین‌طوره.
با دست به گوشه اتاق اشاره کرد:
- پس اونجا برای معاینه آماده باش.
کیف دوشیم رو روی میز وسط گذاشتم از جام بلند شدم، رو تخت مورد نظر دراز کشیدم، بعد اتمام کارش، همین‌طور که دست‌کش‌ها رو تو سطل کنار دیوار می‌انداخت گفت:
- تمومه بلند‌شو.
پشت میزش نشست که بعد مرتب کردن لباسم به سمتش رفتم و منتظر بهش خیره شدم، که با لحن مهربونی گفت:
- بشین لطفاً.
با دلشوره رو صندلی نشستم که گفت،:
- خب عزیزم شما به‌خاطر متفاوت بودن بدنت آسیبی بهت وارد نشده فقط یه خورده آسیب جزئی که با دارو روال میشی. هیچ جای نگرانی وجود نداره گلم الانم این دارو‌ها رو تهیه کن و سر وقت مصرف کن.
نفس آسوده‌‌ای کشیدم و از جام بلند شدم. برگه بین انگشت‌های دکتر رو گرفتم:
- خداحافظ
- خداحافظ جانم، خوش‌اومدی.
از مطب زدم بیرون، از یه داروخانه نزدیک دارو‌ها رو گرفتم. کنار خیابون وایستادم که تاکسی زرد رنگی کنارم توقف کرد.
 
صندلی عقب سوار شدم با دادن آدرس گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم که فاطی تکست داده بود:
- بگو که خاله شدم.(با کلی ایموجی خنده) نا*سزایی زیر لب نثارش کردم بدون جواب دادن یکم نت گردی کردم، که میعاد تو دایرکت تکست فرستاده بود:
- واسه فردا آماده‌ای؟
با دیدن تکستش یه جور عذاب وجدان گرفتم و حالم دگرگون شد، بدون جواب دادن اخمی کردم و گوشی رو تو دستم فشردم. بعد پرداخت کرایه به طرف در رنگ و رو رفته سفید رنگ‌مون گام برداشتم و با کلید بازش کردم. ‌که گوشیم زنگ خورد بازم تو هوف، با عصبانیت تماس رو وصل کردم:
- بله؟
- سلام خوشگلم.
دندون قروچه‌ای کردم و گفتم:
- واسه چی بهم زنگ زدی؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- عشقم بهت تکست دادم که واسه امشب لازمت دارم یه کیس خوب ردیف شده، باید بیای.
- ببین معیاد زیادی از حد داری حرف می‌زنی، دور من رو خط بکش من دیگه نیستم.
گوشی رو قطع کردم و تو بلک لیست گذاشتمش. دم در کفش‌هام رو از پاهام در آورد، که مامان با پریشونی روبه‌روم وایستاد:
- کجا بودی ساحل؟
نیم‌نگاهی بهش انداختم رو مبل ولو شدم:
- کار داشتم.
مامان با همون حال نزارش روبه‌روم نشست:
- تو داری چی‌کار می‌کنی دخترم در و همسایه چپ و راست بهم کنایه تو رو می‌زنن، یه نگاه به سر و وضعت انداختی تو آینه، این چه قیافه‌ای... .
براق شدم سمتش با صدای بلندی گفتم:
- مامان‌جان وابده جون عزیزت، به مردم چه من چی‌کار می‌کنم کارم چیه. قیافه‌ام چه‌جوریه به هیچ‌ک*س ربطی نداره پس سعی نکن تو کارهای من دخالت کنی.
مامان بدون حرفی با چشم‌هایی که اشک داخلش موج می‌زد بهم خیره شده بود، ازش رو گرفتم به تلویزیون ال‌ای‌دی خیره شدم که با کش رفتن طلا از کیس قبلی خریده بودم. تو دلم خودم رو سرزنش کردم که باعث رنجش عزیزترین کسم میشم ولی مجبورم به منی که حتی دیپلمم ناقصه هیچ‌جای دنیا کار نمیدن. باید یه جور خرج این آلونک رو بدم. مامان از جاش بلند شد سفره رو پهن کرد، نیم‌نگاهی به سفره انداختم:
- چی درست کردی مامان؟
دلخور بود ازم و این تو تک‌تک حرکاتش مشخص بود همین‌طور که پشتش بهم بود گفت:
- سیب‌زمینی با تخم‌مرغ آب‌پز کردم، چیز دیگه‌ای نداریم.
ناخن‌هام رو تو کف دستم فرو کردم، لعنت به من که سه شب داریم این غذای کوفتی رو می‌خوریم. بدون هیچ حرفه دیگه‌ای یه لقمه نون گذاشتم دهنم، بعد شام ظرف‌ها رو داخل سینک گذاشتم و اسکاج رو کفی کردم مشغول شستن دو تیکه ظرف شدم. با اتفاقی که برام افتاد دیگه جرعت نزدیک شدن به هیچ مردی رو ندارم باید به فکر یه کار درست و درمون باشم این‌طوری نمی‌شه.
***
 
شکر رو داخل چاییم ریختم و مشغول هم زدن شدم، با یه دستم روزنامه آگهی کار رو جلو چشم‌هام گرفتم و به گزینه‌های که تماس گرفته بودم و روش خط زده بودم خیره شدم. از صبح که بیدار شدم دارم به این آگهی‌های لعنتی تماس می‌گیرم ولی نه واسه من کار زیر سنگ هم پیدا نمی‌شه، با دیدن آگهی نظافت که نه سوءسابقه لازم داشت، نه مدرک تحصیلی چشم‌هام برق زد و تندتند شماره رو گرفتم:
- شرکت خدماتی فروزان بفرمائید؟
- سلام من برای آگهی‌تون برای نیرو تماس گرفتم.
- بله می‌تونید به آدرس درج شده آگهی مراجعه کنید تا راهنمایی‌های لازم انجام شه.
روزنامه رو دقیق تو دستم گرفتم، گفتم:
- آهان ممنونم.
- روز بخیر.
گوشی رو روی مبل پرت کردم، از جام بلند شدم. به طرف آدرس شرکت راه افتادم.
روبه‌رو ساختمون از تاکسی پیاده شدم، زیر لب زمزمه کردم:
- خدایا خودت هوام رو داشته باش.
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم با گام‌های بلند وارد شدم.
***
با خستگی کفش‌هام رو از پام در آوردم وارد خونه شدم، با صدا بلندی داد زدم:
- مامان، مامان.
ای بابا کجاست این وقت روز چشمی تو خونه چرخوندم ولی نه نبود با صدای زنگ بلبلی حیاط چشم‌هام رو تو کاسه چرخوندم، با کلافگی سمت در رفتم بدون حرفی بازش کردم، که اخم‌هام تو هم رفت با عصبانیت غریدم:
- چیه چیکار داری؟
لبخند دندون نمایی زد دستش رو بند چهارچوب در کرد:
- جون عصبی نشو خوشگلم، اومدم برای حساب کتاب و چرتکه انداختن.
دندون‌هام رو، رو هم فشردم:
- فردا می‌زنم به حسابت گمشو از اینجا مردک.
کله کچلش رو جلوتر کشید با چشم چرونی یه نگاه بهم انداخت و با لحن چندشی گفت:
- می‌دونی که برای تو استثناء قائلم می‌تونیم جور دیگه‌ای باهام حساب کنیم عزیزم؟
از عصبانیت به مرز انفجار رسیده بودم، با صدای نسبتاً بلندی داد زدم:
- گفتم گمشو مردیکه عو*ضی.
فردا مردا حالیم نیست بچه یا الان پولم رو میدی یا از خونم گم می‌شید.
با دیدن قامت مامان که داشت نزدیک میشد، دندون قرچه‌ای کردم و غریدم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا