سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کلاس ج | هانین کاربر انجمن یک رمان

H A N I N

مدیر آزمایشی موسیقی + مترجم انجمن
پرسنل مدیریت
مترجم انجمن
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
30/5/23
ارسالی‌ها
472
پسندها
706
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
محل سکونت
ناکجاآباد
نام رمان :
کلاس ج
نام نویسنده:
هانین
ژانر رمان:
#طنز
کدرمان: 5368
ناظر: Sara_D Sara_D

خلاصه:
«کلاس ج» نه‌تنها در کل دبیرستان بلکه در کل دنیا تک است. چرا که دانش‌آموزان خاصی دارد ولی بعضی از معلمان کاری کرده‌اند که همه ازشان متنفر شوند؛ از والدین‌شان گرفته تا دانش‌آموزان دبیرستان‌های دیگر این شهر. اما اگر نظر من را بخواهید می‌گویم بهترین کلاس دنیاست، چون همه پشت یکدیگر هستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
کلاس ج
خب تو دبیرستان ما یک کلاس بود که همیشه و همه‌جا اسمش رو می‌آوردند، «کلاس هشتم ج».
البته بیشتر معلم‌ها از این کلاس حرف می‌زدن چون بچه‌های کلاس‌های «هشتم الف» و «هشتم ب» که علم غیب نداشتند؛ «کلاس هشتم الف» که ماشاالله همشون درس‌خوان بودند. جوری که اگه زنگ‌تفریح‌ها سر کلاس‌شون می‌رفتی، سرشون تو کتاب بود.
یکی از دوستان من به‌نام عسل هم تو همین کلاس بود ولی خیلی دختر آرومی بود. طوری که همیشه یادم می‌فت تو کلاس «هشتم ج» هستش.
ولی من و یکی دیگه از دوستام، همتا، هیچ‌وقت تا حالا وارد این کلاس نشده بودیم؛ در ذهن‌مون همیشه یکی می‌گفت:
- این کلاس فرق داره!
گذشت و بعد از یک‌سال ما هنوز هیچی از این کلاس نفهمیده بودیم. بعد از یک‌سال، اولین روزی که اومدیم تا وارد کلاس نهم بشیم، معاون عزیز مدرسه اومد و اعلام کرد که «قراره این یک روز توی کلاس‌های خودتون بشینید و فردا براساس لیست جدید می‌شینید»
با گفتن این جمله، من کل اون روز رو در حال دعا کردن بودم که با دوستم همتا، تو یک کلاس بیفتیم. انقدر اون روز رو با استرس گذروندم که هیچ‌جوره نمیشه گفت؛ چون فقط یک‌سال بود که این دوست خوب رو پیدا کرده بودم و نمی‌خواستم از دستش بدم.
مادرم هم که دید مضطربم، گفت:
- تو هر وقت استرس داری یک اتفاق بدی می‌افته. آروم باش درست میشه!
سر تعظیم فرود آوردم و گفتم:
- بله حتماً هیچ شکی نیست ملکه الیزابت سوم! شما می‌خوای دستور بدی ما تو یک کلاس بیفتیم؟
مادرم گفت:
- من که نمی‌تونم ولی اون بالایی می‌تونه.
آره راست می‌گفت جز اون بالایی هیچ‌کس نمی‌تونست بهم کمک کنه و اون هم کمک کرد.
فرداش تو راه دبیرستان انقدر با خودم حرف زدم که مطمئناً اگه یک دیوونه من رو می‌دید حالش سریع خوب می‌شد. غرق در همین افکار احمقانه _که همیشه بهشون فکر می‌کردم بودم_ و بالاخره به دبیرستان رسیدم.
تو صف داخل حیاط بودم که کاملاً شانسی و اتفاقی دوستم رو دیدم (اینکه تاکید می‌کنم برای اینه که مطمئن بشید شانسی و اتفاقی بوده)
دوتایی و دست در دست هم از پله‌ها بالا رفتیم به امید اینکه قراره تو یک کلاس باشیم. همۀ بچه‌ها با اشتیاق منتظر بودند تا معاون لیست رو بخواند و ببینند تو کدوم کلاس میافتند؛ منم که از همه مشتاق‌تر بودم!
لیست اول رو خواند، اسم من و دوستم نبود... .
لیست دوم، باز هم نبود... .
و لیست سوم، که خدا رو شکر دیگه اسم‌مون بود رو خواند.
تو دلم پشت سر هم از خدا تشکر می‌کردم و می‌گفتم: «خدایا مرسی، تو عشقِ آخریمی».
رفتیم و وارد کلاس شدیم. از اونجا که روز قبلش من و دوستم با هم صحبت کرده بودیم، قرار شد ردیف اول بشینیم. اگه جا نبود ردیف دوم و باز هم نبود ردیف سوم و بعد چهارم بشینیم.
ردیف اول به ثانیه‌ای پر شد و ما تو ردیف دوم نشستیم. روز دوشنبه و زنگ اول عربی، دوم علوم و سوم زبان داشتیم؛ اگه بخوام روراست باشم دوشنبه سخت‌ترین روز تو کل هفته، در کلاس نهم بود.
معلم عربی وارد شد و با تک‌تک ما دست داد. به شوخی گفت:
- نگران نباشید دستام رو تازه شستم.
ما هم خندیدیم. چون فکر نکنم کسی به همچین چیزی فکر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش
زنگ آخر، زنگ بی‌پایان
کم‌کم بقیه بچه‌ها هم اومدن و نشستن. معلم هنوز کلاس رو شروع نکرده و منتظر بود تا همه بیان.
من و دوستم که ردیف دوم نشسته بودیم، منتظر بودیم تا معلم درس رو شروع بکنه. که یک دختر با دو تا دیگه از دوستاش وارد کلاس شد. نگاهی به من و دوست کرد و گفت:
- بچه‌ها اونجا جای مائه... .
معلم گفت:
- اشکال نداره زهرا جان، تازه اومدن بذار هر جا دوست دارن بشینن.
زهرا هم گفت:
- چشم
بعد با دوستاش رفت و تو ردیف سوم نشست. دیگه همه اومده بودن و معلم هم درس دادن رو شروع کرد. چون می‌دونست ما هفتم رو کلاً و هشتم رو نصفه، مجازی درس خوانده بودیم، گفت:
- از هفتم و هشتم براتون شروع می‌کنم که پایه هستن تا امسال هم راحت یاد بگیرین.
خیلی خوشحال شدیم و به‌ افتخارش کف مرتبی زدیم؛ ای کاش همهٔ معلم‌ها انقدر به فکر دانش‌آموزها باشن.
اول قواعد عربی رو روی تخته نوشت و توضیح داد بعد زمان داد تا ما یادداشت کنیم. کل ساعت عربی اون روز به قواعد عربی هفتم گذشت و هیچی از عربی نهم نخواندیم.
راستی یادم رفت بگم من و دوستم همتا تو کدوم کلاس افتادیم؛ چون اول فکر کردم شاید خودتون حدس بزنید ولی حالا بازم می‌گم، «نهم ج».
بله می‌دونم همون کلاسی که خیلی بچه‌های شیطون و مهربونی داره. شاید اولش من و همتا یکم ناراحت بودیم که چرا تو این کلاس افتادیم ولی به مرور زمان فهمیدیم که اسم این کلاس بد در رفته مگر نه بچه‌های خیلی خوبی داره و همه پشت هم هستن.
بچه‌های این کلاس مثل وکلا بودن. چون همیشه و همه‌جا هوای همدیگر رو داشتن؛ نمی‌گم بقیه کلاس‌ها نداشتن ولی اینا بیشتر داشتن، یه‌طور دیگه!
زنگ دوم علوم بود. علوم رو دوست داشتم ولی بی‌زحمت، خودتون بخش‌های فیزیک رو ازش حذف کنید.
دوستم همتا، برعکس من عاشق بخش‌های فیزیک بود. هر چند که خودش می‌گفت نه، ولی وقتی به اون راحتی و سادگی حل می‌کرد چطور؟!
معلم علوم وارد کلاس شد و نشست. بعد از سلام و معرفی کردن خودش گفت:
- کتاب رو نگاه کنید ببینید چه بخش‌هایی ازش رو دوست دارید. شیمی، فیزیک، زمین‌شناسی یا زیست؟
ما هم مشغول ورق زدن کتاب شدیم. من و همتا از بخش فیزیک بیشتر خوشمون اومد. داشتیم ورق می‌زدیم که یهو به بحث عنکبوتیان رسیدم؛ منم که چقدر از عنکبوت می‌ترسم. وای عکس عنکبوته رو قشنگ بزرگ کردن که منو سکته بدن دیگه!
همتا هم تا فهمید از عنکبوت بدجور می‌ترسم عکس‌ش رو می‌آورد جلوم و منم هی می‌گفتم:
- همتا، تو رو خدا اذیت نکن!
انقدر شیطنت کرد که آخر، طوری به کتاب‌ش ضربه زدم که روی زمین افتاد. و منم ناخودآگاه خنده‌م شروع شد. خندهٔ منم شروع شه تموم نمیشه که.
زنگ علوم هم به خوبی و خوشی تموم شد؛ چون روز اول مدرسه بود ما همه مثل درس‌خوان‌ها خیلی با ادب نشسته بودیم و به درس گوش می‌دادیم. در حالی‌که چند روز دیگه معلوم می‌شد واقعاً چطور دانش‌آموزایی هستیم.
و اما زنگ سوم شروع شد. زنگ آخر بود و هیچ‌کس حال و حوصله هیچی رو نداشت. همه بی‌حال و حوصله منتظر معلم زبان بودیم؛ منم که زنگ آخرها همیشه بدن درد می‌گرفتم و اعصابم به‌هم می‌ریخت. معلم وارد کلاس شد و گفت:
- Hello Everybody (سلام به همگی)
ما هم گفتیم:
- Hello Teacher (سلام معلم)
بعد نشست و زنگ زبان رسماً شروع شد.
چون زنگ آخر بود من فقط دنبال یکی می‌گشتم که ساعت داشته باشه. با کلی پرس و جو فهمیدم مینا _که جلومون نشسته بود_ ساعت داره. پس یواش گفتم:
- مینا! مینا! ساعت چنده؟
برگشت و گفت:
- ۱۲:۲۰
۱۰ دقیقه مونده هنوز؟ خدا لعنت کنه اونی رو که ساعتو اختراع کرد.
 
آخرین ویرایش
در خانه
دبیرستان تعطیل شد و طبق معمول، با پای پیاده به سمت خونه راه افتادم. بعضی وقتا با دو یا سه تا از دوستام می‌رفتیم خونه ولی بعضی موقع‌ها یا اونا زودتر می‌رفتن یا من زودتر می‌رفتم که در نتیجه تنهایی می‌رفتم. تو راه برگشت به خونه، از جلوی هر چی مغازهٔ ساندویچ و پیتزا و... بود رد می‌شدم؛ دوست داشتم اون لحظه برم و اون مغازه رو روی سرشون خراب کنم. آخه آدم عاقل می‌خوای مشتری جذب کنی مرکز شهر هست دیگه... آخه چرا تو راه برگشت یک دبیرستان می‌زنی؟!
تو راه من عادت داشتم با خودم حرف بزنم و دربارهٔ چیزهایی که اون روز اتفاق افتاده بود و یا قرار بود اتفاق بیفته حرف می‌زدم. حداقل این‌جوری یکم سرگرم می‌شدم تا وقتی که به خونه برسم.
تو راه برگشت، به سمت مدرسهٔ خواهرم _که قبلاً مدرسهٔ خودم بود_ می‌رفتم. اونا هم ساعت تعطیلی‌شون یک ربع بعد از ما بود؛ یعنی من می‌رفتم دم مدرسه و یک ربع از وقت گران‌بهام اونجا هدر می‌شد. که چی؟! که قراره یک دختره پررو و حراف که خواهرم‌ـه رو به خونه بیارم.
اصولاً همهٔ بچه‌ها وقتی به خونه می‌رسن، مادر در حال پختن غذاس و پدر هم یا اومده خونه یا بعد از ظهر میاد. ولی وقتی من می‌رسیدم خونه واقعاً عکس‌العملم تماشایی بود! اگه غذا از شب قبل مونده بود که هیچ ولی نمونده بود باید غذا درست می‌کردم که یک ساعت با خواهرم باید گشنه بمونیم.
خواهرم، شیوا هم که نرسیده به خونه تلویزیون رو روشن می‌کرد؛ می‌ترسید یک وقت از چیزی جا بمونه.
و اما خواهرم، کلاس اول بود (هفت سال داشت) و درسش... بد نبود؛ ولی خب به پای من که نمی‌رسید. شیوا، عاشق روستای مادربزرگ و پدربزرگ مادریم بود و هر روز خدا روی مادرم کار می‌کرد تا راضیش کنه به روستا ببرتش و واقعاً هم راضی می‌شد.
حالا منه بدبخت اگه چیزی می‌خواستم یا نمی‌گفتم چون روم نمی‌شد یا با من‌من می‌گفتم و همون لحظه درخواستم رد می‌شد.
مادرم، پرستار بود و از هفت صبح تا هفت غروب کار می‌کرد و ما نمی‌دیدیمش؛ یعنی دوازده ساعت کامل. وقتی هم که میومد اون‌قدر خسته بود که هیچ‌جوره نمیشه گفت.
پدرم هم تو آژانس کار می‌کرد. و اون هم تقریباً ساعت کاریش مثل مادرم بود ولی با کمی تفاوت؛ از هشت صبح تا هفت بعد از ظهر.
تو اون چند ساعتی که با خواهرم تنها بودیم، همه کار می‌کردیم؛ تلویزیون نگاه می‌کردیم، تو کامپیوتر با اینترنت فیلم نگاه می‌کردیم، آهنگ گوش می‌کردیم و کلی لذت می‌بردیم و... .
من آهنگ گوش کردن رو بیشتر دوست داشتم. نمی‌دونم چرا ولی وقتی آهنگ گوش می‌کردم انگار تو یک دنیای دیگه بودم؛ دنیایی که توش، مَردمش خواننده، موسیقی‌دان، آهنگ‌ساز، نوازنده و... بودند. وسایل حمل و نقل‌شون هم ابزارهای موسیقی مثل گیتار، پیانو، ویولن، سنتور و... بود.
من خودم گیتار و ویولن خیلی دوست داشتم. تابستون هم قرار بود با دوستام، همتا و مینا بریم.
ساعت داشت نزدیک هفت و نیم می‌شد و کم‌کم مادر و پدرم از راه می‌رسیدن. غذا هم طوری گذاشتم که تا ساعت هشت یا هشت و نیم درست بشه. کلید توی قفل دَر انداخته شد و پدر و مادرم اومدن؛ همیشه وقتی پدرم کلید رو توی قفل می‌ندازه، طوطو _که یک عروس هلندیه_ انقدر بالا و پایین می‌پره که همه کُرک و پرهاش تو خونه پخش میشه. گمونم طوطو پدرم رو خیلی بیشتر از ما دوست داره چون هر وقت اون کلید می‌ندازه اینجوری می‌کنه و منی که هزاربار کلید انداختم و طوطو فقط نگام کرده.
ساعت یکمی از هشت گذشته بود که شام حاضر شد؛ سفره رو انداختم، بشقاب‌ها، قاشق‌ها و چنگال‌ها هم اوردم، برنج رو هم زدم و منتظر شدم تا بقیه بیان. برنجی که درست کرده بودم رو نگاه کردم و بعد یک نگاه به مادرم انداختم. دوباره برنجم شفته شده بود؛ بقیه کتلت و قرمه‌سبزی می‌پزن و من تو یک برنج هم موندم. چون یا شفته میشه یا خمیر میشه یا نمی‌پزه یا می‌سوزه و یا بی‌نمک میشه. مادرم نگاه خاصی انداخت یعنی «دوباره برنج رو شفته کردی» و منم هیچی نگفتم و مشغول خوردن دسته گلی که درست کرده بودم شدم. وسطای خوردن هی مادرم می‌گفت:
- دختر همکار من، کیک هم درست می‌کنه. چه کیکی! اون‌وقت تو از پسِ یک برنج نمی‌تونی بربیای.
مادرم فقط میگه بلده کیک درست کنه نمیگه چندتا کلاس آشپزی و اینا رفته. اصلاً به من چه؟ من که اون نیستم. اون اونه و من منم!
ساعت یازده یا یازده بود که دراز کشیده بودیم و داشتیم می‌خوابیدیم. دوباره خواهرم فک زدناشو شروع کرد:
- مامان دوستم از اون مدادا داره که سرش پاک‌کنه. برا منم می‌خری؟
مادرم هم انقدر خسته بود که حال نداشت چیزی بگه و فقط یک «باشه»ای گفت تا خواهرم هم بخوابه.
شبا اصلاً خوابم نمی‌برد چون همش استرس فردا رو داشتم و از اتفاقی که می‌خواست بیفته می‌ترسیدم؛ همش می‌گفتم نکنه فردا برم پای تخته برای جواب دادن سوال، ولی نتون جواب بدم؟ یا نکنه یکی فکر کنه من درسم خوب نیست؟ دو یا سه ساعت تو جام این‌ور و اون‌ور می‌شدم و به اینا فکر می‌کردم تا بلکه خوابم می‌برد.
 
آخرین ویرایش
زنگ تفریح پرماجرا
سه‌شنبه شروع شده بود. امروز زنگ اول ورزش، زنگ دوم فارسی یا نگارش (معلوم نبود) و زنگ سوم هم یا اجتماعی یا ریاضی (اینم معلوم نبود) داشتیم. صبحونه‌م رو سریع خوردم و تقریباً هفت و بیست دقیقه رفتم. داشتم دَر رو پشت سرم می‌بستم که یهو خواهرم اومد و گفت:
- منم با خودت می‌بری؟
خوبیش این بود که تو راه تنها نبودم و یکی باهام حرف می‌زد، البته یک وِراج به تمام معنا بود. سریع کفشش رو پوشید و حرکت کردیم. خوب شد مدرسه‌ش نزدیک بود وگرنه سرم رو می‌خورد. تا جلوی در مدرسه باهاش رفتم؛ یک خداحافظی هم نکرد، مثلاً تا اینجا رسوندمش. بلند گفتم:
- خداحافظ؟!
بازم جواب نداد؛ فردا هم میارمت دیگه.
به سمت مدرسه‌م رفتم. تو راه همه‌جا از دانش‌آموزای دبیرستان‌مون پر شده بود؛ هر طرف رو نگاه می‌کردی بچه‌هامون رو می‌دیدی. بالاخره وارد دبیرستان شدم و طبق معمول انقدر دیر اومدم که به صف نرسیدم. همه دوست داشتن دیر بیان که به صف نرسن ولی من چی؟ کاملاً برعکس هر روز زودتر می‌اومدم بلکه به صف برسم و بیشتر اوقات نمی‌رسیدم. از پله‌ها بالا رفتم و وارد کلاس «نهم ج» شدم. از دور نگاهی به جام کردم؛ جای خوبی بود. جلو ولی نه خیلی و نزدیک معلم هم بود. سریع رفتم و نشستم. دو دقیقه نگذشته بود که زهرا با دو تا از دوستاش اومد و گفت که برم عقب بشینم چون اینجا جای اونه. منم بلند نشدم. دوباره گفت:
- ببین ما که با تو دعوا نداریم. داریم حرف می‌زنیم. منم ازت می‌خوام بری عقب بشینی ما این‌جا بشینیم.
منم گفتم:
- منم با شما دعوا ندارم. دیروز من اول اینجا نشستم، امروز هم که همینطور.
بعد زیر لب غرغری کرد و با دوستاش رفت عقب نشست. همتا، دوستم، هم اومد ولی هر چی گشتیم صندلیش پیدا نشد که نشد. ناچار زنگ اول _که مربی ورزش نیومد و به بیکاری گذشت_ رو روی شوفاژ نشست و زنگ تفریح هم گفت:
- جای معلم می‌شینم تا بیاد. من صندلی ندارم باید برای من صندلی بیاره.
من که دیدم رفیقم جا نداره، یک راست پیش معاون دبیرستان رفتم بلکه اون کاری کنه. سلامی کردم و گفتم:
- ببخشید خانم، دوست من جا نداره بشینه. صندلیش نیست.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- جا نداره؟
گفتم:
- نه!
گفت:
باشه، براش صندلی پیدا می‌کنم. دمِ در وایسا تا صندلی رو بیارم.
زنگ تفریح تموم شد ولی هنوز معاون نرفت یک صندلی پیدا کنه. انقدر جلوی در دفتر راه رفتم که پام بی‌حس شد. زنگ تفریح خورده بود و از ترس اینکه نکنه معلم زودتر بره سر کلاس و راهم نده، بدو بدو از پله‌ها بالا رفتم. وقتی وارد کلاس شدم همتا هنوز روی صندلی معلم نشسته بود. بهش گفتم:
- رفتم به معاون گفتم که صندلی نداری اونم گفت برات پیدا می‌کنه.
همتا هم گفت:
- معلومه باید پیدا کنه. تا صندلی پیدا نکنم، روی صندلی معلم می‌شینم.
معلم اومد و همتا با دیدن اون سریع از روی صندلی بلند شد. همین‌جوری مونده بودم. آخه مگه تو همین الان نگفتی بلند نمیشم تا برام صندلی بیاره؟
معلم روی صندلیش نشست و بعد از سلام دادن و خواندن دو بیت شعر، به همتا گفت:
- شما چرا سرپا وایسادی؟
همتا هم گفت:
- خانم، جا ندارم.
معلم هم گفت که بره پیش معاون و بگه که صندلی نداره. اونم رفت و با صندلی برگشت؛ شانسه ها، من رفتم یک ربع جلو دفتر رژه رفتم و آخرش هیچ، ولی تا همتا رفت پیش معاون سریع براش صندلی اورد. خلاصه، روی صندلی جدیدش نشست و معلم درس رو شروع کرد. چون ما نمی‌دونستیم که امروز فارسی داریم یا نگارش، بعضیا فارسی و بعضیای دیگه نگارش اورده بودن؛ منم چون عاشق ادبیات فارسی بودم فارسی رو اورده بودم. معلم دید که هر کی یک کتابی رو اورده، از تو کیفش دو تا کتاب کوچولو دراورد؛ یکیش جلد نمی‌دونم چندُم شاهنامه بود و اون یکی هم نمی‌دونم. یکم از شعرهای شاهنامه رو برامون خوند و منم که عاشقِ شعر، رو ابرا سیر می‌کردم. زنگ تفریح خورد و معلم گفت:
- یک‌شنبه‌ها، نگارش و سه‌شنبه‌ها فارسی بیارین.
کل زنگ تفریح رو تو کلاس موندیم و با هم حرف زدیم. و زنگ سوم شروع شد. ما هم منتظر بودیم ببینیم اجتماعی داریم یا ریاضی؛ که چنان ضد حالی خوردیم چون ریاضی داشتیم. معلم اومد و خودشو معرفی کرد و درس رو شروع کرد. از معلمه خوشم می‌اومد همیشه می‌خندید ولی عصبانی هم می‌شد افتضاح بود. درس اول‌مون دربارۀ مجموعه‌ها بود. خیلی آسون بود و ما هم فکر کردیم کل کتاب ریاضی انقدر آسونه؛ اما اشتباه فکر می‌کردیم. هر چی جلوتر می‌رفتیم سخت‌تر هم می‌شد. به‌خصوص فصل سوم که دربارۀ مثلث‌ها و اثبات‌شون و و اینا بود که هیچی نگم. حالا شما ثابت کنید که کلاس «نهم ج» وجود داشت؟!
 
آخرین ویرایش
چهارشنبۀ بی‌دردسر
خب سومین روز از دبیرستان و کلاس «نهم ج» شروع شد. اصولاً همهٔ دانش‌آموزا چهارشنبه‌ها رو دوست دارن چون آخرین روز از هفته‌س که باید به مدرسه یا دبیرستان برن. علاوه‌بر اینکه منم به‌همین دلیل مثله بقیه عاشقِ این روز بودم یه دلیل دیگه‌م داشت که اون دلیل اصلی علاقه‌م به چهارشنبه بود؛ مادرم بعد از ظهر تا ساعت هفت یا هفت و نیم کار می‌کرد. و این یعنی می‌تونستم نصف بیشتر وقتم رو برای کار با کامپیوتر و نوشتن مقاله تو اینترنت صرف کنم. چیزی که مادرم خبر نداشت و اگه می‌فهمید احتمالاً خوشش نمیومد. یادمه آنتُوان دو سِنت اِگزوپِری، تو کتاب شازده کوچولو گفته بود:
- آدم‌بزرگ‌ها هیچ‌وقت به تنهایی چیز نمی‌فهمند و برای بچه‌ها هم خسته‌کننده است که همیشه و همیشه بهشان توضیح بدهند.
دیگه حالم داشت بهم می‌خورد. هر روز واسه صبحونه، پنیر و کره و چایی می‌خوردم؛ منم که اصلاً از تکرار شدن چیزی خوشم نمیاد:
- هر روز داریم پنیر و کره و چایی می‌خوریم!
مادرم نگاهی بهم انداخت که یعنی همینم زیادیه برات، گفت:
- خب تو یکم گردو بزار. ببین مزه میده یا نه؟!
خندم گرفته بود و از طرفی داشتم چایی می‌خوردم که یهو، چایی ته گلوم پرید. سریع بلند شدم و رفتم آب خوردم، تا درست شدم. بعد رفتم آماده شدم و به‌سوی دبیرستان رفتم. خب من هر روز یه راهو میرم و میام پس دیگه نمی‌خواد بگم تو را چی شد ولی نه یه تیکه آخرش مهمه؛ اون رو میگم.
کم‌کم نزدیک مدرسه بودم که چندتا پسر از روبه‌رو داشتن میومدن. سرم رو انداختم پایین چون از همه‌شون می‌ترسیدم و از اونا تو ذهنم یه غول درست کرده بودم. داشتن نزدیک‌تر می‌شدن و استرس و اضطراب من هم بیشتر می‌شد؛ بعد یهو از کنارشون یه سگ اومد و پسره خطاب به سگه _که صد در صد حرفش رو نفهمیده بود_ گفت:
- بگیرش بگیرش!
منم که کشته مردهٔ سگ‌هام. سگه هم بدو بدو اومد سمتم منم دلم هوری ریخت ولی خدا رو شکر از کنارم رد شد؛ حتماً خدا بهش گفته این بیچاره از شماها (سگ‌ها) می‌ترسه، سمتش نری.
منم حرکتمو سریع‌تر کردم و وارد دبیرستان شدم. بعد از بالا رفتن از پله‌ها، وارد کلاس «نهم ج» شدم. کلاسی که تا پارسال هیچ تصویری ازش نداشتم ولی الان فهمیدم که بچه‌های بدی نیستن. البته دو یا سه تا از بچه‌های کلاس رو می‌شناختم؛ تو دبستان با هم هم‌کلاس بودیم ولی خیلی باهم دیگه حرف نمی‌زدیم. وارد کلاس که شدم، دوباره سریع سرجام نشستم که نکنه دوباره زهرا بیاد و ادعا کنه من جای دوست عزیزش رو گرفتم. وقتی همتا اومد صندلیش نبود و کل کلاس رو گشتیم که معلوم شد صندلیش رفته عقب و مجبوره عقب بشینه. دیگه بهترین از این نمی‌شد؛ یه رفیق با خودت از اون کلاس اوردی اینجا حالا جاش هم عقب افتاد. حداقلش زنگ تفریح با هم بودیم. حالا فقط می‌تونستم با مینا صحبت کنم. من تو دبستان هم چندتا دوست داشتم ولی این دو تا دوستم (همتا و مینا) بیشتر منو درک می‌کردن و باهام شباهت داشتن. مینا، تنها کسی که خیلی درباره‌ش توضیح ندادم. یک دختر که بعد از همتا بهترین هم‌صحبتیه که هر کس باید داشته باشه. و... نمی‌دونم دوستای من همیشه از نظر من، بهترین و رازدارترین انسان‌ها بعد از پدر و مادرم بودن.
تو همین فکرا بودم که زهرا با یکی از دوستاش اومد و نشست. وقتی داشتن حرف می‌زدن متوجه شدم که اون دوستشون _همونی که نیومده بود_ کلاسش رو عوض کرده و دیگه تو این کلاس نیست. زهرا از اون دخترایی بود که اگه یک آدم ساکت کنارش می‌شست، در عرض یک ساعت اون فرد رو به فردی پرحرف تبدیل می‌کرد؛ البته رو من چندان اثری نداشت. قبول دارم یکم از اون ژست خجالتی و لالی دراومدم ولی نه دیگه بیش از حد.
 
آخرین ویرایش
چهارشنبه‌ها ما پیام‌های آسمانی، آمادگی دفاعی و کار و و فناوری داشتیم. معلم پیام از همه دیرتر سرکلاس می‌اومد و در ۳۶۰ درجۀ اون، معلم ریاضی خیلی زود می‌اومد؛ حتی نمی‌ذاشت زنگ تفریح بخوره بعد بیاد. معلم پیام اون اوایل ماسک می‌زد ولی دیگه کم‌کم برداشت. ما هم از اول تا آخر سال ماسک زدیم و معاون هم ما رو دعوا می‌کرد. می‌گفت:
- شما ماسک برای مریضی نمی‌زنید که! برای حرف زدنه که زیرِ اون ماسک، وِر و وِر حرف بزنین!
این حرفش درست بود ولی برای همه صدق نمی‌کرد. به‌خصوص منو دوستام که جز زنگ تفریح‌ها حرف نمی‌زدیم. پشت سرِ منو همتا _که ردیف دوم بودیم و اونا می‌شدن ردیف سوم_ پنج‌تا از بچه‌ها بودن که ماشاالله فکر کنم می‌اومدن سبزی پاک کنن. هر چند، خانمایی که میرن سبزی پاک کنن هم اینقدر حرف نمی‌زنن؛ ولی اینا از اول صبح که می‌اومدن یک ریز تا اون ساعت آخر صحبت می‌کردن و همۀ معلما از دستشون کلافه بودن. اولش منو همتا اونا رو نمی‌شناختیم چون هر چی باشه تازه‌وارد بودیم ولی خب کم‌کم با هم آشنا شدیم و فهمیدیم بچه‌های بدی نیستن فقط یکم پر حرفن. یکی از اونا هم که دبستان باهاش بودم و کامل می‌شناختمش دختر خوبی بود. من، همتا و مینا سر کلاس با هم حرف نمی‌زدیم _مثل پشتِ سریامون_ ولی تو زنگ تفریح قشنگ تلافی می‌کردیم. از هر دری که فکر کنی حرف می‌زدیم؛ به‌خصوص دربارۀ زیبایی بازیگرا و خواننده‌ها. و یک‌بار هم نشد محض رضای خدا، مینا و همتا از اون فرد یک ایرادی نگیرن و بگن خوشگله. همیشه و همیشه یک ایرادی بود که از اون بدبختا پیدا کنن. منم همیشه مدافع حقوق سلبریتی‌ها می‌شدم و ازشون دفاع می‌کردم.
کلاس ما بیست و نه نفره بود. هر چند من به این شک داشتم چون روی در نوشته شده بود ولی من احساس می‌کردم بیشتریم. چون وقتی تو برنامۀ شاد برامون گروه درست کردن، سی یا سی و یک نفر بودیم. تو این تعداد نفرات، حدود ده نفر کاملاً با بقیه متفاوت بودن. احساس می‌کردی از سازمان مللی چیزی اومدن؛ دربارۀ همه‌چی بحث می‌کردن و خیلی هوای همدیگه رو داشتن؛ تو انشاء نویسی هم عالی بودن. به یک چیزایی توجه می‌کردن که عقل جن هم بهش نمی‌رسید. ولی خب منو دوستام خیلی با این افراد رابطه برقرار نکردیم. نه اینکه نخوایم، نمی‌شد. چون اونا هم با دوستای خودشون می‌چرخیدن و غیر از اونا خیلی به بقیه کاری نداشتن. ولی یکیشون بود که وقتی منو دوستام با هم حرف می‌زدیم چنان چشم غره‌ای بهمون می‌رفت که اون سرش ناپیدا بود. فقطم به کسایی مثله ما _که دوستاش نبودیم_ چشم غره می‌رفت.
زنگ آمادگی دفاعی سر کلاس ما غوغا می‌شد؛ نه تنها کلاس ما، بلکه همۀ کلاس‌های نهمی که بودن. با همدیگه بحث می‌کردن و بقیه _که ما بودیم_ هیچ‌وقت از بحث‌شون سر در نمی‌اوردیم.
زنگ کار و فناوری همیشه حال آدم رو عوض می‌کرد. معلم گفت که برای ترم اول، کیف چرمی و برای ترم دوم، کار روی مس درست کنیم. دو یا سه تا از کلاس فناوری‌مون رو معلم از کتاب درس داد و جلسه‌های بعدی درست کردن کیف چرمی رو شروع می‌کردیم. معبم فناوری زنگ آخر با ما داشت و حدس بزنید که هم ما و هم اون چقدر خسته بودیم. البته این برای جلسه‌های اول بود؛ چون وقتی درست کردن کیف چرمی رو شروع کردیم دیگه حوصله‌مون سر نمی‌رفت و واقعاً برای دومین‌بار از دست‌ساز خودمون _که قرار بود درست بشه_ لذت می‌بردیم. من و همتا و مینا، تو کلاس فناوری هم کنار هم می‌نشستیم تا پیش هم باشیم و گه‌گاهی بتونیم با هم حرف بزنیم. زهرا هیچ‌وقت کنار ما نمی‌نشست؛ همیشه پیشِ دوستاش می‌رفت. همیشه فکر می‌کردم که احتمالاً از ما متنفره چون فقط تو کلاس با ما حرف می‌زنه اونم فکر کنم بخاطر اینکه فقط ما دورشیم. بیشتر با همتا حرف می‌زد و شوخی می‌کرد ولی با من و مینا، نوچ! ولی خب ما هم کشته مُردۀ صحبت کردن با اون نبودیم. من همیشه به قد زهرا حسودیم می‌شد چون خیلی بلند بود. نمی‌گم قد من کوتاه بود ولی دوست داشتم بلندتر بشه؛ هر چند که هر دفعه این حرفو می‌زدم مینا می‌گفت:
- بلند شدن بیشتر از این قد ما خوب نیست! اون دیگه قدش خیلی بلنده، به‌درد نمی‌خوره!
جلوی من و همتا، دو نفر بودن که همیشه پیشه همدیگه می‌نشستن؛ خیلی درس‌خوان بودن. تو همۀ زنگا وقتی معلم سوال می‌پرسید دستشونو می‌بردن. حتی تو کلاس ریاضی هم همین کارشون بود؛ انقدر اینجوری کرده بودن که روی همتا هم اثر گذاشته بود و اونم هی دستشو می‌برد بالا. فقط من و مینا بودیم که اینجوری نمی‌کردیم چون بالاخره اگه معلم بخواد خودش می‌پرسه نیازی نیست هی دستتو بگیری بالا و بگی:
- خانم از منم بپرسید! خانم خیلی وقته از من نپرسیدید! یا خانم من نمره ندارم!
ته کلاس اون ده نفر (مدافعان) نشسته بودن. همیشه همه تصورشون از ته کلاس بچه‌های اذیت‌کار و ایناس ولی اینا نه اذیت می‌کردن نه حرف می‌زدن. چون اون چهار نفر به اندازۀ کل کلاس صحبت می‌کردن دیگه اینا هم بهشون اضافه می‌شد... . البته یک‌بار یکی از همین گروه مدافعان، یکی از اون چهار تا _که خیلی حرف می‌زد_ رو برد بیرون تا باهاش صحبت کنه. بعد که اوردش تو کلاس، یک هُلی بهش داد و گفت:
- دیگه بسه! چقدر می‌خواید حرف بزنید!
ما هم براش دست زدیم چون حرف سی نفر رو، یک نفره بهشون گفت؛ هر چند که فایده‌ای نداشت و فقط اون یک ‌روز رو آروم بودن و روز بعد دوباره شروع کردن. ما هم تو کلاس فقط کارمون این بود که برگردیم و بهشون بگیم:
- هیس!
برای یک لحظه خیلی خوب جواب می‌داد ولی بعد دوباره شروع می‌کردن. یک‌بار تو زنگ علوم بود و همه داشتیم می‌خوندیم چون معلم قرار بود بپرسه و اینا هم داشتن حرف می‌زدن. که یهو زهرا اعصابش خورد شد، به‌طرفشون برگشت و داد زد:
- بسه دیگه! داریم علوم می‌خونیم! روح و روان‌مون رو بهم ریختید! آخه دیگه چقدر می‌خواید حرف بزنید!
انقدر سریع اتفاق افتاد و زهرا، تندتند این حرفا رو زد که من فقط دهن باز داشتم نگاش می‌کردم. ردیف آخر هم که خواستن یه‌جوری جمعش کنن گفتن تقصیر ما بود. ولی کی باور می‌کرد!
 
آخرین ویرایش
دوستش داری، ولی نمی‌دونه
یک کلمه بود که تا سال قبل، معنیش رو نمی‌دونستم _نه من نه همتا_ ولی خب همتا ازشون پرسید و بالاخره ما هم یکم بروز شدیم. کلمه‌ای که حتماً الان دیگه همه معنیش رو می‌دونن؛ کلمۀ «کراش»
می‌دونم خیلی عجیبه ولی خب ما بچه مثبت بودیم و فکر می‌کردیم این کلمه بیشتر برای بچه‌های پررو به‌کار میره ولی اشتباه می‌کردیم. کراش یعنی کسی که تو دوستش داری ولی اون خبر نداره. و بیشتر برای سلبریتی‌ها و آدمای معروف هست؛ چون مردم (معمولاً دخترا) روشون کراش می‌زنن و شاید سر اون فرد کلی با این و اون دعوا کنن. هر چند ما قبل از اینکه معنی این کلمه رو بدونیم و بفهمیم چیه، روی یک افراد خاصی کراش داشتیم ولی هیچ‌وقت راجبشون حرف نمی‌زدیم. تا اینکه، به این کلاس اومدیم و دیدیم همه از این موضوعا حرف می‌زنن و اینجور چیزا غیر عادی نیست. هر جوری هم حساب کنی هیچ مشکلی نداشت؛ یکی رو دوست داشتی و اون هم نمی‌دونست.
ولی خب یکم سخت بود. از این جهت که پدر و مادرا اصلاً نباید بویی می‌بردن چون اگه می‌فهمیدن باید سر به بیابون می‌ذاشتی و کارت تموم بود. و هر وقت من به دوستم پیامک می‌دادم و درباره کراش اون، ازش می‌پرسیدم، استرس داشتم که نکنه یهو مادرم بیاد و... . از لحاظ پدرم هیچ مشکلی نبود چون اگر هم می‌فهمید عادی باهاش برخورد می‌کرد ولی اگر مادرم می‌فهمید مطمئنم برخورد خوبی نداشت. چون چند روز پیش هم یک دختری رو تلویزیون نشون می‌داد خیلی ناز بود. بعد من گفتم:
- وای مامان چه نازه! من رو این کراشم!
یهو برگشت و گفت:
- ای کوفت! کراش دیگه چیه؟
گفتم:
- یعنی تو دوستش داری ولی اون خبر نداره. مامان حالا خوبه این دختره. دوستام همه رو پسرا کراش زدن!
فقط نگاه معنا داری کرد که یعنی «حتماً تو هم داری». منم زیپ دهنم رو کشیدم که حداقل شب رو تو این خونه بتونم بمونم.
کلاس «نهم ج» طبقۀ سوم بود. همین که میومدی طبقۀ سوم، مستقیم که نه یکم به چپ می‌پیچیدی و بعد وارد «کلاس ج» می‌شدی. همه مسئولین عزیز دبیرستان، کلاس «ج» _هفتم، هشتم و نهم_ رو کلاً از بقیه کلاس‌ها جدا کرده بودن و همینطور طرز برخوردشون هم فرق داشت. و وقتی کلاس «الف» _هفتم، هشتم و نهم_ رو می‌دیدن هم فرق داشت؛ دلیلش هم مشخصه چون پر از دانش‌آموزای فعال و درس‌خوان بود. نمیگم کلاس ما درس‌خوان نداشت، چرا داشت اتفاقاً همه درس‌خوان بودن ولی خب به‌نظرم با حرف «ج» مشکل داشتن. شاید هم با حقیقت مشکل داشتن. چون بچه‌های این کلاس همیشه دنبال حقیقت بودن. به هر حال مسئولین دبیرستان، تا روز آخری که این کلاس وجود داشت اونو سرکوب کردن؛ با کم کردن از نمرۀ انضباطشون، تخریب شخصیتشون جلوی بقیه دانش‌آموزا و خیلی کارای دیگه که پشت پرده پنهان بود.
 
آخرین ویرایش
قورباغه جون!
یک یا دو ماه از شروع دبیرستان گذشته بود و ما _منو همتا و مینا_ بیشتر با هم آشنا شده بودیم. شاید باورنکردنی به‌نظر بیاد ولی هنوز هم که یاد اون موقع‌ها میوفتم ناخودآگاه می‌خندم؛ شاید به‌خاطر اینکه همین دوست‌ها بودن که هر روز کسل‌کنندهٔ دبیرستان رو برای من پر از شادی و لبخند کرده بودن. و هر وقت به اون روزها فکر می‌کنم می‌خندم ولی حیف که شاید دیگه هیچ‌وقت نبینمشون!
تا قبل از کلاس نهم _یعنی تا هشتم_ از این بچه‌ها ساکتا بودم که تا کسی نمیومد طرفم، طرفه کسی نمی‌رفتم. تمام رفقای سال‌های دبستانم هم همینجوری پیدا کرده بودم. و شاید اگه تو کلاس هشتم، همتا میز بقلی من نمی‌نشست و نمی‌گفت پاک‌کن داری، هشتم و نهم هم تنها می‌موندم. ولی با پا گذاشتن به «نهم ج»، منم از اون کم‌رویی _که مطمئناً آخره کم‌رویی بود_ دراومدم. تو نهم، هر وقت شروع به حرف زدن می‌کردم، کل کلاس طرف من می‌چرخیدن؛ چون براشون تعجب‌آور بود که کسی مثله من بالاخره داره حرف میزنه. خدا نگم چکارشون کنه. وقتی برمی‌گشتن و اونجوری نگاه می‌کردن، یک لحظه انگار اِستاپ می‌شدم و دوباره یکی منو پِلِی می‌کرد (که صد در صد همتا و مینا بودن چون اونا خیلی منو به حرف زدن تشویق می‌کردن).
پس من یک‌جورایی حراف شدن از اون سال به بعد رو مدیون کلاس «نهم ج» هستم. حتماً می‌پرسید چرا؟ خب جوابش ساده‌س؛ چون تو اون کلاس همه حرف می‌زدن و از هم دفاع می‌کردن.
و اما قورباغه جون که پیشخدمت یا خدمتکار دبیرستان‌مون بود. قورباغه اسمی بود که من روش گذاشته بودم و جز خودمون، هیچ‌کس اینو نمی‌دونست. تازه یک شعر هم براش ساخته بودم: «قورباغه جون، بله!»
وقتی می‌دیدیمش من این یک مصرع رو می‌خوندم و همتا، بشکن می‌زد؛ مثل گروه موسیقی «برلین» می‌شد که توش فقط «تری نان» خواننده بود و بقیه اعضای گروه نوازندهٔ کیبورد و... بودن.
قورباغه جون یک خانم پیر بود و چون چشماش خیلی بزرگ بود اسمش رو قورباغه گذاشتم. بیشتر _شایدم همه_ از ایشون متنفر بودیم. خب من به‌شخصه اصلاً باهاش حال نمی‌کردم؛ همینطور بچه‌های کلاس «نهم ج». یادم هست یک‌بار قورباغه جون، برای معلم‌ها سیب‌زمینی سرخ کرد. وقتی از آشپزخونه دراومد زنگ تفریح بود و همه تو سالن بیرون بودیم. یکی از بچه‌ها _که از کلاس «نهم ج» هم بود_ به سیب‌زمینی سرخ شده‌ها چشم دوخته بود؛ قورباغه هم سیب‌زمینی‌ها رو برد جلوش و گفت:
- بیا بخور!
اونم گفت:
- نه نمی‌خوام.
از قورباغه اصرار:
- بیا بخور خب دلت می‌خواد.
از دختره انکار:
- نمی‌خوام. والا اگه بخورم.
قورباغه هم که دید نمیشه، سمت اتاق بایگانی رفت. جایی که برای معلم‌ها تو زنگ تفریح‌ها _البته شاید فقط تو دبیرستان ما_ بخور بخور بود.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا