زنگ آخر، زنگ بیپایان
کمکم بقیه بچهها هم اومدن و نشستن. معلم هنوز کلاس رو شروع نکرده و منتظر بود تا همه بیان.
من و دوستم که ردیف دوم نشسته بودیم، منتظر بودیم تا معلم درس رو شروع بکنه. که یک دختر با دو تا دیگه از دوستاش وارد کلاس شد. نگاهی به من و دوست کرد و گفت:
- بچهها اونجا جای مائه... .
معلم گفت:
- اشکال نداره زهرا جان، تازه اومدن بذار هر جا دوست دارن بشینن.
زهرا هم گفت:
- چشم
بعد با دوستاش رفت و تو ردیف سوم نشست. دیگه همه اومده بودن و معلم هم درس دادن رو شروع کرد. چون میدونست ما هفتم رو کلاً و هشتم رو نصفه، مجازی درس خوانده بودیم، گفت:
- از هفتم و هشتم براتون شروع میکنم که پایه هستن تا امسال هم راحت یاد بگیرین.
خیلی خوشحال شدیم و به افتخارش کف مرتبی زدیم؛ ای کاش همهٔ معلمها انقدر به فکر دانشآموزها باشن.
اول قواعد عربی رو روی تخته نوشت و توضیح داد بعد زمان داد تا ما یادداشت کنیم. کل ساعت عربی اون روز به قواعد عربی هفتم گذشت و هیچی از عربی نهم نخواندیم.
راستی یادم رفت بگم من و دوستم همتا تو کدوم کلاس افتادیم؛ چون اول فکر کردم شاید خودتون حدس بزنید ولی حالا بازم میگم، «نهم ج».
بله میدونم همون کلاسی که خیلی بچههای شیطون و مهربونی داره. شاید اولش من و همتا یکم ناراحت بودیم که چرا تو این کلاس افتادیم ولی به مرور زمان فهمیدیم که اسم این کلاس بد در رفته مگر نه بچههای خیلی خوبی داره و همه پشت هم هستن.
بچههای این کلاس مثل وکلا بودن. چون همیشه و همهجا هوای همدیگر رو داشتن؛ نمیگم بقیه کلاسها نداشتن ولی اینا بیشتر داشتن، یهطور دیگه!
زنگ دوم علوم بود. علوم رو دوست داشتم ولی بیزحمت، خودتون بخشهای فیزیک رو ازش حذف کنید.
دوستم همتا، برعکس من عاشق بخشهای فیزیک بود. هر چند که خودش میگفت نه، ولی وقتی به اون راحتی و سادگی حل میکرد چطور؟!
معلم علوم وارد کلاس شد و نشست. بعد از سلام و معرفی کردن خودش گفت:
- کتاب رو نگاه کنید ببینید چه بخشهایی ازش رو دوست دارید. شیمی، فیزیک، زمینشناسی یا زیست؟
ما هم مشغول ورق زدن کتاب شدیم. من و همتا از بخش فیزیک بیشتر خوشمون اومد. داشتیم ورق میزدیم که یهو به بحث عنکبوتیان رسیدم؛ منم که چقدر از عنکبوت میترسم. وای عکس عنکبوته رو قشنگ بزرگ کردن که منو سکته بدن دیگه!
همتا هم تا فهمید از عنکبوت بدجور میترسم عکسش رو میآورد جلوم و منم هی میگفتم:
- همتا، تو رو خدا اذیت نکن!
انقدر شیطنت کرد که آخر، طوری به کتابش ضربه زدم که روی زمین افتاد. و منم ناخودآگاه خندهم شروع شد. خندهٔ منم شروع شه تموم نمیشه که.
زنگ علوم هم به خوبی و خوشی تموم شد؛ چون روز اول مدرسه بود ما همه مثل درسخوانها خیلی با ادب نشسته بودیم و به درس گوش میدادیم. در حالیکه چند روز دیگه معلوم میشد واقعاً چطور دانشآموزایی هستیم.
و اما زنگ سوم شروع شد. زنگ آخر بود و هیچکس حال و حوصله هیچی رو نداشت. همه بیحال و حوصله منتظر معلم زبان بودیم؛ منم که زنگ آخرها همیشه بدن درد میگرفتم و اعصابم بههم میریخت. معلم وارد کلاس شد و گفت:
- Hello Everybody (سلام به همگی)
ما هم گفتیم:
- Hello Teacher (سلام معلم)
بعد نشست و زنگ زبان رسماً شروع شد.
چون زنگ آخر بود من فقط دنبال یکی میگشتم که ساعت داشته باشه. با کلی پرس و جو فهمیدم مینا _که جلومون نشسته بود_ ساعت داره. پس یواش گفتم:
- مینا! مینا! ساعت چنده؟
برگشت و گفت:
- ۱۲:۲۰
۱۰ دقیقه مونده هنوز؟ خدا لعنت کنه اونی رو که ساعتو اختراع کرد.