متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در ژرف جامعه چه می‌گذرد؟ | KOSAR VALIPOUR کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Kosarvalipour
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 697
  • کاربران تگ شده هیچ

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
در ژرف جامعه چه می‌گذرد؟
نام نویسنده:
KOSAR VALIPOUR
ژانر رمان:
#اجتماعی #طنز
بنام خدا
کد رمان: 5376
ناظر:
Ellery Ellery
خلاصه:
در ژرف جامعه چه می‌گذرد؟ واقعاً چه می‌گذرد؟ ما از چه‌قدرشون باخبریم؟
این رمان، روایت زندگی سرتاسر عجیب و طنزآمیز یه دختره، دختری که از فراز و نشیب زندگی شاید کم‌تر چیزی می دونه، اما با آشنا شدن با یه خانم، که وضع زندگی‌ش چندان هم خوب نیست و دورِ گردون چندان به مرادش نیست، زندگی‌ش از این رو به اون رو می‌شه و اتفاق‌های جدیدی براش می‌افته که زندگی‌ش رو از حالت یک‌نواخت در میاره... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Kosarvalipour

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
در ژرف جامعه چه می‌گذرد؟ واقعاً چه می‌گذرد؟ ما از آن چه می‌دانیم؟
آیا چیزی می‌دونیم از اون آدم‌هایی که شب‌ها زانوی غم بغل می‌کنن و تا خود صبح خواب به چشم‌شون نمیاد؟ مشکل‌شون پوله؟ همه‌چیز هم مگه پوله؟ خیلی چیزها با پول حل نمی‌شه! نگاه‌های تمسخرآمیز و تحقیرآمیزمون که وقتی یه آدم معلول می‌بینیم به سمت‌شون روانه‌ می‌کنیم، چی؟ انسانیت چی؟ با پول حل می‌شه؟ یا با مقام؟
بعضی دردها دردن! با هیچی حل نمی‌شن، فقط خودت باید بشینی و باهاشون کنار بیای؛ ولی این وسط، در کشمکش بین تو و مشکلاتت، وقتی بقیه هم می‌پرن وسط و اظهار به‌ظاهر همدردی می‌کنن، این‌جا دیگه نقطه‌ی اوج بدبختیه! چرا ماها طوری با هم‌دیگه رفتار می‌کنیم انگار که مثلاً نوع خاک و گل‌مون تو آفرینش باهم فرق داشته؟!
 
امضا : Kosarvalipour

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
- یار تویی، یار تویی، مونس و غم‌خوار تویی!
تکونی خوردم و برگشتم و سرم رو بیش‌تر به بالش فشار دادم.
- عشق تویی، ناز تویی، دلبر و دلدار تویی!
نه‌خیر، انگار بخت با ما یار نیست! داشتم بر می‌گشتم که ببینم چه صداییه، که صدا قطع شد و با داد مامان مواجه شدم.
- خرس گنده تا ظهر می‌خوابه، بعدش هم انتظار داره به‌طور مخصوص آگهی بزنن واسه‌ش عین سیندرلا که برگردین این‌جا... نرین... همین‌جا استخدامین! بعدشم می‌گه کار نمی‌دن بهم! خوب می‌کنن نمی‌دن، بلند شو ببینم؛ داییت اینا دارن میان اینجا پاشو این خونه رو جارو بکش منم برم کارهای دیگه‌م رو انجام بدم.
مثل اینکه مامان داشت آهنگ می‌خوند‌. چشم‌هام رو مالیدم. باز این‌ها قراره چتر بشن رو سرمون! بعد یادم افتاد نه بابا، اون دایی دوستم بود من داییم بسی محترم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kosarvalipour

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
- مامان؟ تموم شد ها! من می‌تونم برم بیرون؟
مامانم نمی‌دونم کجا بود که همیشه در لحظه حاضر می‌شد.
- کجا به سلامتی؟
- برم ببینم کجا رو پیدا می‌کنم! نه که حوصله‌م سر رفته، می‌خوام برم جزایر قناری شاید هم از اون‌جا برم لاس‌وگاس گردش! خب میرم دنبال کار دیگه، ببینم یه شل‌مغزی بهم کار میده یا نه.
مامانم سرش رو تکون داد.
- نه‌خیر، برو یه چندتا چیز لازم دارم، اون‌ها رو بخر، بعد هم بذار مهمون‌ها بیان و برن، هرچند فکر کنم تا شب این‌جا باشن. بعدش برو دنبال کار و زندگیت!
پوکر نگاه‌ش کردم.
- مادر من، ساعت ۹ شب جغدها هم تعطیل می‌کنن میرن خونه، قاچاقچی‌ها هم اون‌موقع تعطیلن، من کجا دنبال کار بگردم؟
مامان: به من چه! نه که وقت‌های دیگه دنبال کار می‌گردی صد تا صد تا کار پیدا می‌کنی، یه امروز رو دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kosarvalipour

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
معمولاً زیاد به این چیزها فکر نمی‌کردم، بهتره بگم اصلاً؛ چون هیچ‌وقت برام مهم نبود اطرافیانم چه رفتاری با من دارن، شاید همین هم باعث می‌شد بیش‌تر حرص‌شون در بیاد و بخوان من رو شبیه خودشون کنن.
خودشون که چیزی جز یه زندگی تجملاتی و مغرورانه‌شون از این دنیا نصیب‌شون نشده بود، چشم نداشتن زندگی تنهایی و خوش من رو ببینن. البته منم زیادی سرخوش بودم! و یه بخشی عظیمی از زندگی من هم متعلق به اعتماد به نفسم بود. اصلاً بدون اون زندگی برام معنا نداشت!
بالأخره با هزار مکافات خریدها رو انجام دادم و برگشتم. پاهام دیگه نیم‌سوز شده بود. یه‌کم دیگه ادامه می‌دادم همونجا روی زمین پخش می‌شدم. در رو زدم و مامان با غرغر اومد باز کرد. واقعاً زدن یه دکمه‌ی آیفون این‌قدر انرژی مصرف می‌کرد؟ یادم باشه حساب کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kosarvalipour

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
از عمد عزیزم رو هم مثل خودش کشیده و یه‌کمی هم مسخره گفتم.
و بعد سریع در رو باز کردم که نتونن به مامان چیزی بگن و راجب اون صحبت کنن و گند کارم درنیاد. رفتم سمت در که مصادف شد با ورود اون‌ها! لبخندی اجباری زدم و با نمک همیشگی‌م که احساس می‌کنم از نظر بقیه سرشار از بی‌نمکی بود باهاشون احوالپرسی کردم. بعد نشستن‌شون چایی‌ها رو مامان آورد و خدا رو شکر در این یه مورد از من نخواست. منم که از اول نشسته بودم و لنگ‌هام رو روی هم انداخته بودم. دیدم جو زیادی سنگینه، گفتم بذار یه تکونی بهش بدم که ای کاش نمی‌دادم.
- خب، میگم دایی جون، شما که سالی به سالی پا تو خونه‌ی ما... .
با آخی که گفتم حرفم رو قطع کردم. با نیشگون مادر گرامی پهلوم تا مرز از بین رفتن کلیه‌هام پیش رفت‌. زندایی‌م هم که یه آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kosarvalipour

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
- این دفعه هم همین‌طوری بود زندایی جون، البته فکر کنم همچین هم همین‌طوریِ همین‌طوری نبوده‌. احتمالاً بدبخت می‌خواسته یه فضول‌سنجی مختصر هم انجام بده که موفق هم شد! البته بلانسبت شما!
خواهر کوچیک‌ترم هلیا که ۱۵ سالش بود و از اول مثل من خسته نشسته بود و معلوم بود مامان حسابی از اون هم کار کشیده، و تا الان ساکت بود، داشت در و دیوار رو نگاه می‌کرد و خنده‌ش رو کنترل می‌کرد. گوسفند به دادم هم نمی‌رسه البته اون هم حسابی از دست زندایی کفری بود چون بارها با نیش و کنایه‌هاش اون رو هم اذیت کرده بود. ولی هلیا کینه‌ای بود و بیشتر نگه می‌داشت تا سر موقع جواب کارهای پلیدانه‌ی زندایی رو بده. من هم که کلاً آدم کینه‌ای نیستم، کسی چیزی بهم بگه همون‌جا جوابش رو می‌دم.
مامان با نگاهی که ازش آتیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kosarvalipour

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
یه‌کم که مامان گندکاری‌های من رو رُفت و رُب کرد، آلارم گوشیم به صدا در اومد.
- ببخشید دیگه، من کار دارم، باید برم.
انگار زندایی می‌خواست ضربه‌ی آخر رو بزنه و زهرش رو بهم بریزه که با لبخندی گفت:
- از کار چه‌خبر؟ پیدا کردی عزیزم؟
ببین، امروز همه دارن تحقیرم می‌کنن و بی‌کاریم رو به رُخم می‌کشن. آقا من کار پیدا نکردم به شما چه اصلاً؟
با خونسردی شونه‌هام رو بالا انداختم.
- والا من مگه جواب‌ش رو چند ساعت پیش مگه بهتون ندادم؟
چون فهمید جریان همون فضول‌سنجی و این‌هاست، حرص کل وجودش رو برداشت و خودش رو کنترل کرد و دوباره تلاش آخرش رو کرد.
- آخه اصلاً چرا دنبال کار می‌کردی عزیزم؟ تو که همه‌چیز برات فراهم کردن پدر و مادرت!
مامان: همینو بگو؛ حرف من و باباش رو هم که گوش نمی‌ده کلاً، کار خودش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kosarvalipour

Kosarvalipour

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
بابا بدون این‌که سلام بده، مثل همیشه اول دعواهاش رو شروع کرد.
- هلن باز؟ مگه قرار نبود مثل آدم اول در بزنی؟
خندیدم و کیف‌ام رو روی میز انداختم و روی یکی از مبل‌های دفتر بابا خودم رو پرت کردم. ویی ننه! این‌ها از مبل‌های خونه‌مون هم که راحت‌ترن... .
- بابا جانم سخت نگیر دیگه، حالا از شنبه ان‌شاءالله، فعلاً حواسم نبود.
بابا سری تکون داد.
- من که حریف تو نشدم، ولی لااقل یه‌کم آداب معاشرت یاد بگیر! حالا برای چی اومدی؟
هم‌زمان که داشتم میز رو برای پیدا کردن خوراکی‌ها بررسی می‌کردم شروع به غر زدن کردم.
- زندایی اینا اومدن بودن باز، منم که خودتون می‌دونین با این زندایی قشنگ‌ام آب‌ام توی یه جوب نمی‌ره، گفتم بلند بشم بیام یه سر به شما بزنم، بعدش هم برم ببینم کاری پیدا می‌کنم یا نه!
لعنتی هیچی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kosarvalipour

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا