سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حشر جلد سوم «زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان»| هاجر منتظر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 119
  • بازدیدها 1,726

درصد حس ترس رمان برای شما چقدر است؟

  • ۵%

    رای 1 11.1%
  • ۵۰%

    رای 2 22.2%
  • ۷۰%

    رای 2 22.2%
  • ۸۵%

    رای 2 22.2%
  • ۹۵%

    رای 2 22.2%

  • مجموع رای دهندگان
    9

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
19
 
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
9,877
پسندها
9,724
امتیازها
63,973
مدال‌ها
39
نام رمان :
حشر جلد سوم زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان
نام نویسنده:
هاجر منتظر
ژانر رمان:
#ترسناک
به نام خدا
کد رمان: 5395
ناظر: ANAM CARA ANAM CARA
Screenshot_۲۰۲۳۰۹۲۵_۱۴۵۸۱۱_Samsung Internet.jpg

خلاصه:
خاموشی خانه‌ی نفرین شده‌ی تنگانه را در خود فرو برده و اینک سرما حکفرماست. جایی که امیدی برای رها شدن نیست، حسام و سیما به امید بازگشت به دل خانواده پا به درون خانه‌ی جن‌زده می‌گذارند؛ اما چیزی در دل خانه برای خاموش کردن تنها امیدشان صبورانه در انتظار نشسته.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حشر: رستاخیز، قشون نامظم و پراکنده. معاد و برانگیختن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
قبل از هر چیز سلام می‌کنم به عزیزان دلم که تا اینجا همراهم بودین. دوستون دارم و این پارتا رو هم بهتون تقدیم می‌کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
به نام خدا
مقدمه:
خانه تاریک از هر طرف مانند سنگ لحد* به تنم فشار می‌آورد و روح و تنم را به ستوه و درد وامی‌داشت. هیچ‌کس در سکوتش مانند افراد این خانه آن‌قدر سخن بر لبش نبود و این نفرین، انگار قصد تمام شدن نداشت. اگر مجبور نبودم، اگر این ریسمان تنگ و کوتاه مرا به اینجا پیوند نمی‌زد، هرگز حتی یک‌لحظه اینجا نمی‌ماندم.
اینجا و سرمایش و هر چه که در آن بود، مرا به مبارزه‌ می‌طلبید. نه؛ آنچه که قصد مرا داشت نه این خانه بود و نه پرندگانش و نه سرمایش؛ او خود شیطان بود.
***
سیما با هر دو دستش بند کوله‌اش را مابین انگشت‌های ظریف و کشیده‌اش گرفته بود و همان‌طور که تپه‌ها و خانه‌های متروکه را از نظر می‌گذراند، لبخند وسیعی زده بود. من برخلاف او نگران مامان بودم. چندین روز بود که بی‌وقفه با مامان و حامد تماس گرفته بودم و هیچ چیز جز بوق‌های بی‌جواب عایدم نشده بود. حرف‌های آخرین تماسم با حامد به شدت نگرانم کرده بود. سیما دست از نگاه به اطراف کشید و روبه من درحالی‌که در خودش جمع شده بود گفت:
- خیلی سرد نیست؟ اهواز انقدر سرد نبود.
راست می‌گفت، حتی کسی مثل من که انگار در کوره زندگی می‌کرد هم سرمای اینجا را احساس می‌کردم. نگاهم حول تپه‌های دو طرف خیابان دارمی گشت و به سرسبزی پا گرفته‌اش خیره شدم:
- به خاطر این تپه‌هاست. مامان گفته بود که اینجا خیلی سرده.
سیما هیجان‌زده بالا پرید و دستش را روبه یکی از خانه‌های متروکه و ویران شده‌ی دست چپمان دراز کرد:
- ببین چه جالب! چرا یه همچین خونه‌ای رو فنس‌کشی کردن؟ این که کلاً خرابه.
خانه آوار شده، حتی درب درست و درمانی نداشت. بنظر من هم چیز باارزشی در آن نبود. با صدای آرامی جوابش را دادم:
- شاید مالکش این‌کار رو کرده که کسی نره توش.
سیما به خنده افتاد و صورت مهتابی‌اش درخشید:
- آخه چی داره که واسش فنس گذاشته؟
بعد ناگهان خم شد و زانویش را فشرد:
- وای پام درد گرفت، این رانندهه می‌مرد جلوی خونه پیاده‌مون کنه؟
از بند کیفش گرفتم و او را به جلو کشیدم. با یک حرکت خودش را از دستم راحت کرد و جلوتر از من دوید. تپه را که دور زدیم، جلوی رویمان منظره‌‌ی عجیبی پدیدار شد. خانه‌ای بزرگ در دل تپه. درست مثل بقیه‌ی خانه‌هایی تا به حال در این شهر و این محله دیدیم؛ اما چیزی که عجیب بود ظاهر پابرجا و محکمش بود. سیما هم به اندازه‌ی من تعجب کرده بود:
- وای حسام! این واقعاً صدسال قدمت داره؟
نگاهم روی دیوار کوتاهش گشت. چند قالی روی آن آویزان بود و پرنده‌ها خطی سیاه بر روی آن‌ها از خود ساخته بودند؛ اما چیزی که آن لحظه حالم را بد کرد، فضله‌هایی بود که تا پایین قالی‌ها از خود به جا گذاشته بودند. به سمت قالی‌ها رفتم و با حرکت دستم پرنده‌ها را پر دادم. پرنده‌ها به جای پرواز به سمت آسمان، نوک‌های کوچکشان و بال‌های سیاه و خاکستریشان را تهاجمی به روی من باز کردند. سیما چند قدم عقب رفت و متعجب لب زد:
- حسام، این پرنده‌ها چین؟ چقدر ترسناکن!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* لحد (به عربی: لَحَد) سنگ مستطیلی است که در انتهای قبر به سمت قبله شده و مسلمانان جسد مرده‌ای را در آنجا دفن می‌کنند. فلسفه بستن لحد این است که خاک به میت نرسد. فقهای مسلمان بستن لحد را مستحب و فقهای شیعه به سفت شدن آن با گل و خواندن دعای مخصوص در هنگام گذاشتن سنگ مستطیلی توصیه کرده اند.
 
آخرین ویرایش
من هم متعجب شده بودم. هیچ پرنده‌ای آنقدر پردل و جرأت نبود که اینطور در روی آدمی حالتی وحشی بگیرد. از آن‌ها فاصله گرفتم و مزه‌پرانی کردم:
- بعداً می‌گردم ببینم بابا یا حامد تفنگ بادی‌م رو اُوردن؟ یه خورشتی ازشون بپزم!
جوک بی‌مزه‌ام سیاهی چشم‌های خیره‌ی پرنده‌ها را کم نکرد. دست‌های سیما به دور بازویم حلقه شد. از پرنده‌ها روی گرفتم و به سمت درب رفتم. درب کوتاه تا کمی پایین شانه‌ام بود. نمی‌دانستم چنین دیوار کوتاهی چه معنایی داشت؟ نمای بلوکی دیوار نسبت به دیوارهای خانه‌ی مقابلم واقعاً تازه به‌نظر می‌رسید و اصلاً به‌نظر نمی‌رسید که صدسال قدمت داشته باشد. سیما دستش را جلو برد و درب را هل داد. درب آهنین به راحتی روی لولایش با صدای قیژ کش‌داری باز شد. عصبی ابروهایم را در هم کشیدم. حامد احمق نمی‌دانست درها باید بسته باشند؟ هرچند این دیوار به قدری کوتاه بود که بستن یا نبستن در هم چندان توفیری نداشت. سیما زودتر از من به داخل پا گذاشت. خانه سوت و کور و خاموش مقابلمان قد علم کرده بود. سیما لب‌های بی‌حالتش را از هم باز کرد:
- انگار هیچکی اینجا نیست.
بعد بلند داد زد:
- مامان!
جلو پریدم و از بازویش گرفتم. رویش را به سمتم گرفت و عصبی پرخاش کرد:
- دستم درد گرفت، چته؟
نفسم را محکم از بینی‌ام بیرون دادم:
- نمی‌بینی خونه بی‌دروپیکره؟ چرا صدات رو انداختی رو سرت؟
سیما لب به قهر کج کرد و به سمت خانه رفت. به دنبالش رفتم. نزدیک یک سری سازه‌ی مستطیلی و قدیمی در وسط حیاط از حرکت ایستاد و به روی آن‌ها چشم ریز کرد و بعد چشم‌هایش با وحشت درشت شد:
- مامان راست می‌گفت، اینجا واقعاً قبر هست.
با نگاهی گذرا به قبرها جلو رفتم و محکم شانه‌هایش را گرفتم و او را به سمت خانه هل دادم. جیغ‌جیغ‌کنان سعی کرد خودش را آزاد کند. واقعاً این همه راه را تا اینجا نیامده بودم تا آن خزعبلات تکراری را باز بشنوم. درب هال را باز کردم. مقابلم خانه‌ای کاملاً تاریک و سرد، لرز را به تنم انداخت. سیما یک قدم به عقب رفت و خودش را از دست‌های شل‌ شده‌ام آزاد کرد. این چه وضعی بود؟ خانه چرا آنقدر تاریک بود؟ باز به حیاط رفتم و با چشم دنبال همان موتوربرقی گشتم که بابا و مامان از آن حرف زده بودند. آن را نزدیک چاهی قدیمی دیدم. در کنارش یک سری درام نفتی قدیمی و زنگ‌زده بود. به سمتش پا تند کردم. سیما هم به دنبالم آمد. بشکه‌های کوچک بنزین را درست کنارش دیدم. درب یکی از آن‌ها را باز کردم و حینی که آن را درون موتوربرق می‌ریختم، به حرف‌های سیما گوش دادم:
- حسام، پس بقیه کجان؟ یعنی ندیدن موتور خاموش شده؟ چرا نیومدن کار بندازنش؟
به اندازه‌ی کافی اوضاع ظاهری خانه اعصابم را بهم ریخته بود که دیگر تحمل سوال‌های پشت‌سر‌هم سیما را نداشته باشم. ابرو در هم کشیدم و حواسم را به کارم را دادم. سیم موتور را کشیدم. چندبار این‌کار را تکرار کردم تا بالاخره فعال شد و صدای گوش‌خراشش بالا رفت. سیما با کف دست از روی مقنعه‌ی سیاهش روی گوش‌هایش را پوشاند و صورتش را در هم برد و صدایش را از پس، صدای موتور برق به گوشم رساند:
- کر شدم، چقدر صداش بلنده!
 
این دختر چقدر حرف می‌زد. تمام راه را از اهواز تا اینجا آنقدر حرف زده بود که سرم را برده بود. این آخرین‌باری بود که با او تنها می‌ماندم. قد بلند کردم و به سمت خانه رفتم. سیما پا‌به‌پایم آمد. درب هال را باز کردم. خانه باز خاموش بود. نوری که از درب باز هال از ما می‌گذشت، پیش رویمان را روشن کرده بود و سایه‌ی درازمان را در کف سیمانی مقابلمان فرش کرده بود. قدم به داخل گذاشتم و گوشی‌ ساده‌ام را از جیب شلوار جین سیاهم بیرون کشیدم. چراغش را روشن کردم و در اطراف به دنبال کلید چراغ‌ها گشتم. خانه حالت عجیبی داشت؛ سوت و کور و سرد! بوی خاک تا ته حلقم را سوزاند. با دست جلوی دهانم را گرفتم. صدای سیما در این سکوت بلندتر از معمول به گوشم رسید:
- آدرس رو درست اومدیم؟ بنظرت بقیه کجان؟
چشمم به پرده‌های ضخیمی افتاد که دیوار پشت سرمان را پوشانده بود. با یک حرکت آن را کنار زدم و ناگهان هجوم نور خورشید ظهر، سراسر فضای مقابلمان را روشن کرد. همان موقع صدای تق بلند یکی از درها سکوت فضا را شکست. سیما با خوشحالی به سمت جایی در سمت چپم پا تند کرد و فریاد کشید:
- سارا خشگلم! کجا میری پس؟
نگاهم به او بود که تاریک روشنی هال به سمت آخرین اتاق نزدیک به پلکانی سیمانی دوید. درب را باز کرد و هیجان‌زده داد زد:
- مامان! سلام، پس کجایین؟
وارد اتاق شد. بالاخره کلید چراغ را پیدا کردم. دستم را به روی آن کشیدم و در کسری از ثانیه هال با نور سفیدی روشن شد. به سمت اتاق رفتم و دربش را باز کردم. اتاق مرتب و خالی به‌نظر می‌رسید و مامان در انتهای آن و نزدیک به کمدی قدیمی نشسته بود و با لبخندی به سیما نگاه می‌کرد. وارد شدم و زیر لبی سلامی دادم. نگاه مامان بالا آمد و من در تیله‌های سیاهش محبتش را دیدم:
- خوش اومدی.
جلو رفتم و مقابلش نشستم:
- حالت خوبه؟
مامان تبسمش را پررنگ کرد:
- خیلی خوبم، تو خوبی؟
 
آخرین ویرایش
بی‌مقدمه روبه سیما که مقنعه‌اش را از سر کنده و موهای کوتاه و چسبیده به گردنش را باد می‌زد تا التهابش کم شود، گفتم:
- پس سارا کو؟
گیج لحظه‌ای دست از باد زدن خودش کشید و شانه‌اش لرزید:
- وویی، تا اومدیم از گرما سوختم، اینجا از سرما.
بعد چشم‌های گرد و درشتش را در اتاق گرداند و با تعجب روبه مامان که میخ حرکاتش شده بود، پرسید:
- اِ! راست میگه ها! مامان ندیدی سارا بیاد تو؟
و نیم‌خیز شد تا اتاق دو در دو را خوب ببیند، بی‌حوصله نفسی گرفتم و گفتم:
- سیما چته؟ مثلاً رفته تو کمد قایم شده؟ دیگه جاییم هست که رفته باشه و من نفهمیده باشم؟
مامان با صدای آرامش لب زد:
- موهات بلند شده!
سیما ابرو بالا انداخت و سریع موهایش را بالای سرش جمع کرد:
- این کلیپس لعنتی هم شله! موهام رو نمی‌گیره.
و بعد بی‌مقدمه خودش را به آغوش مامان انداخت و با صدای نیمه بلندی جیغ کشید:
- وای مامانی! چقدر دلم برات تنگ شده بود!
با تأسف به او و حرکات کودکانه‌اش نگاه کردم و رو به مامان که حالتی عصبی گرفته بود و انگار داشت به سختی خودش را کنترول می‌کرد، پرسیدم:
- حامد کجاست؟
سیما ناگهان با رنگی پریده از مامان جدا شد و دیدم که مامان بی‌توجه به سؤال من با نگاهی سرد و عجیب خیره در نگاه نگران سیما ماند. لبخند گرم لب‌های باریک سیما لحظه‌به‌لحظه کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد. من که متوجه چیزی نشده بودم، یعنی وقتی داشتم به حامد و جای خالی‌اش فکر می‌کردم، اتفاقی افتاده که از نگاه تیزم دور مانده بود؟ سیما ناگهان از جا پرید و گیج نگاهش را در اتاق گرداند:
- عجیبه! خودم دیدم سارا اومد اینجا! اصلاً واسه همین مستقیم اومدم اینجا.
نیشخند زدم:
- سیما تو زیاد فسفر نسوزون، یه وقت خدایی ناکرده ناقص‌العقل می‌شی. می‌بینی که نیست، جن که نبود که یهو غیب شه.
چیز عجیبی مثل بیرون آمدن چشم‌های کاملاً سیاه مامان از گوشه‌ی چشمم، چنان رویم را به سمتش گرداند که حس کردم سرم گیج رفت. مامان کاملاً آرام دست روی دست گذاشته و نگاهم می‌کرد. سایه‌ی سیما در بالای سرش جلوی نور مستقیم را گرفته و باعث شده یک لحظه احساس کنم که تصویری که از گوشه‌ی چشمم دیدم، چنین چیز وحشتناکی باشد. لبخند مهربان گوشه‌ی لب‌های مامان وسعت گرفت و جوابم را داد:
- حتماً داره یه جایی این دور و بر قدم می‌زنه.
وقتی نگاه خیره‌ام طولانی شد، توضیح داد:
- حامد رو میگم. پرسیدی حامد کجاست.
خیالم کمی راحت شد و جلو رفتم تا دستش را بگیرم و آن را ببوسم. سیما خم شد و شانه‌ام را گرفت. با تعجب و ابروهایی در هم گره خورده نگاهش کردم. امروز واقعاً داشت اعصابم را تمام می‌کرد. روی دو زانویش نشست و مانتوی مشکی کوتاهش به بالا کشیده شد:
- مامان حالت خوبه؟
لحن نگران سیما، باعث شد با دقت بیشتری سر و روی مامان را نگاه کنم. مامان کمی از دیوار فاصله گرفت و چشم‌های مهربانش مانند هلال ماه نیمه بسته شد و لبخندش را واضح‌تر نشان داد:
- عزیزم من شما رو دیدم خیلی خوشحال شدم، چرا نباید حالم خوب باشه؟
 
آخرین ویرایش
دیدم نگاه سیما به او نامطمئن بود. صدایش پر از تردید از میان لب‌هایش بیرون آمد:
- آخه... چیزه... مامان خیلی سردی! چطوری بگم... چرا انقدر یخی؟
لبخند مامان به ناگاه خشک شد. چند لحظه‌ای حتی پلک هم نزد. به سیما چشم غره رفتم که باز لبخندش واقعی شد:
- نمی‌بینی؟ اینجا هیچ گرم‌کنی نداره. اینا همه‌ش تقصیر پدر بی‌مسئولیتتونه.
فهمیدم که اگر دنباله‌ی این ماجرا را می‌گرفتیم، کار به جاهای باریک می‌کشید؛ اما سیما مثل من باهوش نبود. خم شد و دستش را زیر نگاه خیره‌ی مامان روی پیشانی‌اش گذاشت که مامان بی‌مقدمه گفت:
- برید بیرون، خسته‌ام، می‌خوام بخوابم.
این حرف مامان شوکه‌ام کرد. سیما قبل از من با آن صدای نگرانش به حرف آمد:
- مامان پوستت جوری سرده که انگار دستم رو روی پوست مُرده گذاشتم، ربطی به بخاری و اینا هم نداره. شاید خدایی ناکرده مریضی‌ای چیزی گرفتی؟
پشت‌بند وراجی‌های سیما من حرف زدم و بحث را عوض کردم:
- این همه گفتی، پس کی میای، پس کی میای، همش همین بود؟ گفتم الان که بیام گاوی، گوسفندی چیزی سر می‌بری و می‌پری بغلم می‌کنی... .
مامان که نگاهش را مستقیم به درب چوبی و بی‌رنگ و روی اتاق دوخته بود، ناگهان صدایش را بالا داد:
- پدرتون واسه من هیچ اشتیاقی نذاشته که بپرم بغلت کنم. خسته‌م و می‌خوام بخوابم و نذارید دوباره حرفم رو تکرار کنم.
متعجب ابرو در هم کشیدم. سیما گوشه‌ی لب‌هایش را پایین داد و دلخور به من نگاه کرد. راستش توقع این استقبال را نداشتم. این از مادرم بعید بود که مرا بعد از آن همه دلتنگی‌ای که ازش دم زده بود، ببیند و آن‌قدر عاشقانه از اتاقش بیرونم کند. از جایم بلند شدم و به بیرون از اتاق رفتم. منظره‌ی روشن بیرون از اتاق، حالم را کمی بهتر کرد. صدای سیما از کنار دستم آمد:
- چرا اینجوری کرد؟! خب اگه از دست بابا عصبانیه چرا روی ما خالی کرد؟
محلش ندادم. درک سیما واقعاً پایین بود. یعنی واقعاً این خانه‌ی باستانی که معلوم نبود چطور سرپا مانده، با این وضع اسف‌بارش را نمی‌دید که این حرف‌ها را می‌زد؟ صدایی مانند خنده را شنیدم که سیما چند قدم جلوتر از من رفت و متعجب گفت:
- این صدای سارا بود؟
بعد به سمت اولین درب مقابل درب هال پا تند کرد و بلند‌بلند نام سارا را صدا کرد. این دختر چقدر پرسروصدا بود! درب اتاق را باز کرد و صدای خوشحالش بالا رفت:
- سارا! عزیزم! تو اینجا بودی؟ بپر بغل آجی ببینم.
و خودش پا به داخل اتاق گذاشت و از مقابل دیدم، خارج شد. ته دلم یک دلتنگی خاصی برای بچه‌ها حس می‌کردم. دلم برای آزار دادنشان تنگ شده بود. این خدمت لعنتی مانع از لذت بردن از حضور این دو عروسک بامزه‌‌ی چینی شده بود. با گام‌هایی کوتاه و آهسته؛ اما پر از شوق و دلتنگی به سمت اتاق رفتم. دستگیره‌ی در را میان انگشتان بزرگم گرفتم و آن را پایین کشیدم. چه عجب بالاخره کاری از حامد دیدم که درست انجام شده بود؛ البته اگر این کار را بابا قبل از برگشتش به اهواز نکرده باشد.
 
آخرین ویرایش
درون اتاق با نور سفید لامپی کاملاً روشن بود. این اتاق کمی بزرگ‌تر از اتاق مامان بود. نگاهم به سیما افتاد که سارا کوچولویم را روی پاهای باریک بلندش نشانده بود و با او بازی می‌کرد. سارا هم لبخند عجیبی به لب داشت. می‌گویم عجیب چون به طرز مسخره‌ای فقط آن‌ها را کش داده بود و برق نگاهش خبیث و بدشگون به‌نظرم آمد. انگار داشت آدم خل وضعی را نگاه می‌کرد و او را مسخره می‌کرد. یعنی واقعاً سیما متوجه نشده بود که آن فسقلی بندانگشتی تمام مدت داشت او را مسخره و تحقیر می‌کرد. راستش این رفتارش به نظرم حتی بامزه هم نبود. جلو رفتم و پاچه‌های شلوار پارچه‌ایم را کمی بالا کشیدم و با تکیه به کمد قدیمی که نمی‌دانم چرا هنوز باید در گوشه‌ی اتاق باشد، نشستم.
نگاهم به چشم‌های درشت و گرد سارا بود، که به صورت خندان سیما خیره بود. این نگاه واقعاً عجیب بود. روبه سارا به نرمی؛ اما با صدای محکمی پرسیدم:
- سارا جان! حامد کجاست؟
سارا ناگهان به زیر خنده زد و من خطوط عمیقی را زیر چشم‌ها و اطراف بینی‌اش دیدم که محال بود ربطی به خنده‌های شیرین همیشگی‌اش داشته باشد. حتی آنقدر نگاه خیره‌ام به روی خنده‌اش طولانی شد که یک لحظه حس کردم به جای صورت سارا، صورت پیرزنی با رنگ پوست گندمی را می‌بینم. جلوی خودم را گرفتم تا نروم و به او سیلی نزنم. تخیلاتم داشت کار دستم می‌داد؛ ولی در آن لحظه واقعاً هیچ شباهتی به خواهرم نداشت و حسی بد و پر از تنفری، درونم درمورد او شعله کشید. سیما متوجه نگاهم شد و رنگش پرید. سریع صورت سارا در آغوشش مخفی کرد و روی سرش را بوسید. نگاه سیاه سارا زیر چشمی از لای دست سیما به من خیره بود و من دیدم چطور گوشه‌ی لب‌هایش کش آمد. سیما سرش را کنار گوشش برد و با ملایمت لب زد:
- سارا، داداش حامد رو ندیدی؟
سارا با همان لبخند کش‌ آمده به حرف آمد:
- رفته بالا، چون دوست نداره با ما بازی کنه.
سیما نگاه مرددی به من انداخت:
- پس سامان کجاست؟
سارا لب زیرینش را با شیطنت با دندانش گاز گرفت و اجازه داد تا برق سایه انداخته میان نگاه گردش را ببینم:
- رفته تو اتاق تا با دوستش بازی کنه.
کدام دوست؟ البته که من هیچ‌کدام از دوست‌های او را نمی‌شناسم؛ ولی بهتر نبود تا با سارا هم بازی کند؟ امروز واقعاً حال و حوصله‌ی هیچ چیز را نداشتم. بلند شدم و یک دست پتو و بالشتی را از گوشه‌ی اتاق و از روی کپه‌ی مرتب پتوها و بالشت‌ها برداشتم و به زیرشان دراز کشیدم. «بسمه‌الله»ی گفتم که ناگهان سارا مانند پرنده‌ای که از قفس بپرد از میان دست‌های سیما لیز خورد و به بیرون از اتاق جهید و در را محکم بهم کوبید. نیم‌خیز سرجایم نشستم و به درب بسته‌ی اتاق نگاه کردم. سیما خندید:
- از تو ترسید ها! می‌دونه چقدر رو خوابت حساسی. حتی دیگه این بچه‌ رو هم فهموندی چه جونوری هستی.
 
آخرین ویرایش
خدا می‌دانست که در این لحظه واقعاً حوصله‌اش را نداشتم. همانطور که دراز می‌کشیدم گفتم:
- سیما، دیشب حتی یه دقیقه چشم رو هم نذاشتم. اینم از اخلاق مامان! دیگه واقعاً حوصله واسم نمونده. یه چرتی می‌زنم واسه نماز ظهر بیدارم کن.
منتظر جوابش نماندم و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. چند دقیقه بعد با بسته شدن آرام در خیالم راحت شد و به خوابی آرام فرو رفتم.
***
چشم باز کردم و بی‌حال به اطراف نگاهی انداختم. گوشه‌ی اتاق و دور از من سامان بی‌سروصدا با ماشین سبزش بازی می‌کرد. سرش کاملاً پایین بود، به گونه‌ای که فقط موهای صاف و براق سیاهش و نوک بینی و بخشی از دهانش را می‌دیدم:
- سامان تویی؟
سامان سر بلند کرد. حالا دیگر اصلاً صورتش را نمی‌دیدم. صورتش در لایه‌ای از تاریکی گوشه‌ی اتاق پوشیده شده بود:
- سامان؟ بقیه کجان؟
در سکوت تنها خیره‌ام بود. لباس‌های ساده‌اش به تنش زار می‌زد. باید برایش لباس جدید می‌گرفتم. در فکرم افتاد تا بروم و وضو بگیرم و نمازم را بخوانم؛ اما قبل از اینکه از جایم تکان بخورم، سامان سریع گفت:
- بخواب، فقط چند دقیقه‌ست که خوابیدی.
عجب! فکر کردم حالا باید ظهر باشد؛ اما من دیگر سیر خواب بودم. سامان باز هم قبل از اینکه حرکتی بکنم به حرف آمد:
- بخواب، قول میدم سروصدا نکنم. نمی‌خوام برم بیرون! اگر تو بری مجبور میشم برم بیرون.
این حرفش یک جورهایی ناراحتم کرد:
- بمون همین‌جا بازیت رو بکن، چرا مجبوری بیای بیرون؟
سامان مظلومانه گفت:
- سارا همش پیش مامانه و مامان حوصله‌ی منو نداره. داداش حامدم که همش اینطرف و اون‌طرف دور کارهاشه. آجی سیما هم خیلی حرف می‌زنه. منم می‌ترسم تنهایی برم بازی کنم.
می‌خواستم به حرفش توجه نکنم. با اینکه صورتش را نمی‌دیدم؛ اما دلم برای مظلومیتش سوخت. دراز کشیدم و چشم روی هم گذاشتم تا چند دقیقه بیشتر بخوابم؛ اما هر چقدر تلاش کردم خوابم نبرد. به ناچار دست از این مبارزه برای خواب برداشتم و سرجایم نشستم. پتو مچاله شده پایین پاییم بود و چراغ سفید کم‌نور بالای سرم اتاق را در حالتی نیمه روشن نگه داشته بود، طوری که انگار کسی از قصد تمام اتاق را با مه‌ی سیاه آغشته کرده بود. نگاه دودزده‌ام را مالیدم و سامان را خطاب قرار دادم:
- میرم وضو بگیرم، زود... .
نگاه متعجبم دورتادور اتاق چرخید. سامان همین دو دقیقه‌ی پیش کنارم بود و از من خواست تا پیشش بمانم. چطور می‌توانست مرا اینطور سرکار بگذارد. از جا بلند شدم و پتو و بالشت را مرتب تا کردم و سرجای اولش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. در را که می‌بستم صدای قیژ آرام در حواسم را لحظه‌ای پرت کرد؛ اما قبل از اینکه بتوانم دلیل ناجور بودن صدای قیژ درب اتاق را در این لحظه برای خودم مرور کنم، رویم را به سمت هال گرفتم و سیما را دیدم که جلوی پلکان با آن ظاهر خطرناکش ایستاده و میخ تاریکی حفره‌ی بالای آن است. زبان گشودم و به سمتش رفتم:
- این چه جور معماری وحشتناکیه؟ نمی‌گن یه وقت بچه از بالا بیفته؟ نه نرده‌ای نه حفاظی!
 
کنارش ایستادم و به بالای حفره نگاه کردم. بالای حفره بدون ذره‌ای دید کاملاً تاریک و سیاه بود، انگار آنجا بعدی به جهان دیگر بود که هیچ نوری از مرز بین دو طبقه نمی‌گذشت و حتی بخش کوچکی از بالا را روشن نمی‌کرد. چیزی، حتی مطمئن نبودم که اصلاً آن چه بود، در کسری از ثانیه رویش را از بالای حفره نشانم داد. چشم گرد کردم و قلبم در سینه لحظه‌ای مچاله شد که ناگهان جیغ بلندی از کنار گوشم به شدت مرا جا از پراند. دو قدم عقب رفتم و نگاه از حفره گرفتم و به جثه‌ی نحیف افتاده بر کف سیمانی هال سیما دادم. صورتش مانند گچ سفید شده بود و چشم‌هایش وحشت‌زده بیرون آمده بود و یک پایش را آماده برای عقب کشیدن تنش بر روی زمین تا کرده و دست‌هایش را ستون تنه لاغرش کرده و دهانش به جیغی آماده به بیرون جهیدن، نیمه باز مانده بود و به شدت نفس‌نفس می‌زد. این حالتش هم مرا به خنده انداخت و هم عصبی‌ام کرد:
- دختر دیوونه چرا جیغ کشیدی؟
سیما نفس‌هایش را با ریتم منظمی آرام کرد، بعد صاف نشست و زانوهایش را بغل گرفت و ناراحت دست به پیشانی گرفت:
- خبرت، یه اهمی یه اوهومی! زهرم ترکید!
بی‌توجه به حرف او سرچرخاندم و به بالا و به آن حفره نگاه دیگری انداختم. انتظار داشتم باز آن چیز را ببینم؛ اما جز تاریکی هیچ چیز ندیدم:
- تو هم دیدیش؟
رو به سمت سیما دادم که از جایش بلند می‌شد و هم‌زمان دامن بلند لباس آبی‌اش را از خاک‌های کف سیمانی می‌تکاند:
- به هال یه جارویی بزن. فکر کنم مامان واقعاً حالش خوب نیست.
سیما خیره در چشم‌های ریز و سیاهم که به چشم‌های پدرم شباهت داشت، تکرار کرد:
- تو هم دیدیش؟
نمی‌خواستم او را وارد مسائل خرافات و این‌جور چیزها بکنم تا بی‌خود بترسد. کاری که اگر حامد می‌توانست انجام دهد شاید اوضاع مامان این نبود، پس لبخند پرتمسخری زدم و گفتم:
- چی رو؟ سکته کردنت رو؟ خوبه این همه هم باهات حرف زده بودم.
و به سمت درب هال رفتم و ادامه دادم:
- به جا اینکه بشینی به یه جا زل بزنی، یه دستی به این خونه بکش تا من نمازم رو بخونم.
درب را گشودم و هجوم باد سرد و وحشی بیرون تنم را به لرز انداخت. داخل خانه هم حسابی سرد بود و من حتی یک بخاری یا هر چیزی که یک‌ذره گرما بدهد، در آنجا ندیدم. نگاهم به روی قبرهای وسط خانه افتاد. آن‌ها هم گذشته‌ای داشتند و به قول بی‌بی اگر دهان داشتند‌، خیلی چیزها برای گفتن وجود داشت. از آن‌ها روی گرفتم و به سمت دستشویی انتهای حیاط رفتم. درب دستشویی از باریکه‌ای آهنی فرسوده و خرد شده بود که پایینش درزی از خردشدگی داشت. خب من کاری به این در بیچاره نداشتم که تا همین حالا که اصلاً وجود داشت باید به آن دست‌مریزاد می‌گفتم؛ اما بابا و حامد باید برایش یک فکری می‌کردند. نگاهم بالا گرفت. هوای نیمه‌روشن وانفسای پاییز، خیلی دلگیر بود. زمستان در تنگانه واقعاً زود سررسیده بود. نگاهم به همه جا چرخید. کمی دورتر از من درام‌های نفتی قدیمی نزدیک چاه قدعلم کرده و موتوربرق قارقارکنان تلاش می‌کرد سکوت غریب فضا را بشکند. نگاهم اینبار به روی ساختمان چرخید، از پنجره‌های پایینی را تا به بالا نگاه کردم. دیوارهای سرخ و فرسوده‌ی آجری را از نظر گذراندم تا به هیکل نامعلوم و صورت غمگین حامد در میان ایوان مدور و بزرگ طبقه‌ی سوم رسیدم. حامد شق‌ و رق ایستاده و چنان پر از غم، سیاهی نگاهش را به من دوخته بود که احساس کردم زجری عمیق او را از درون می‌سوزاند. حسی مثل خشم از او در درونم داشتم. او به خوبی اوضاع را مدیریت نکرده و اجازه داده بود تا مامان و بچه‌ها اینطور در سرما به دلمردگی برسند. دندان قروچه کردم و حساب او را برای بعد از نماز گذاشتم. از او روی گرفتم و وضو گرفتم. گوشی‌ ساده‌ام را از جیب شلوار پارچه‌ایم بیرون کشیدم و به ساعتش نگاه کردم. ساعت یک و ده دقیقه بود.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا