• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهدین | Negini کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع NEGIN82
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 443
  • کاربران تگ شده هیچ

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
نام رمان :
مهدین
نام نویسنده:
Negini
ژانر رمان:
#عاشقانه #معمایی #مافیایی
کد رمان: 5442
ناظر:
Armita.sh Armita.sh

خلاصه: زمانی که منِ به قول اطرافیانم (همیشه بدبخت)، در تب و تاب مشکلات مزخرف گذشته‌ام غوطه‌ور بودم و برای به چنگ آوردن ذره‌ای آرامش می‌‌جنگیدم؛ حادثه‌ای رخ داد که مرا مجبور به جست‌وجوی تکه‌های گمشده‌ام کرد.
تکه‌هایی که هر یک، در باتلاق عمیق احساساتم فرو رفته بودند. در این حین پیامی از آدمی ناشناس به دستم رسید و به دنبال آن جنایتی رخ داد که آرزو می‌کردم ای کاش هنگام گرفتن آن پیام، پایم داخل گودالی عمیق فرو می‌رفت و برای همیشه روحم را از این دنیا جدا می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

مدیر تالار کتاب + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/1/21
ارسالی‌ها
1,458
پسندها
21,365
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
18
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
- قربان همشون تو اتاق قرمز جمع شدن و برای محموله جدید بحث می‌کنن شما می‌تونین وارد اتاق کوروش بشین!
- دریافت شد احمدی گوش به فرمان من باش و حواست به مانیتورا باشه!
- اطاعت امر جناب سرگرد.
همه جا پر بود از جسدایی که باهاشون تابلو ساخته بودن.
هر کی وارد میشد می‌تونست بفهمه که اینجا معدن قتل آدماست!
طبق موقعیت مکانی که احمدی بهم داده بود اتاق کوروش بالاترین طبقه عمارت بود. حدود پنج ماه شده بود که تونستم خودم رو وارد باند کنم و اطلاعات به‌دست بیارم خیلی از همکارامون تو این راه کشته شدن.
کوروش رئیس یکی از باندای مافیا رو هدایت می‌کرد.
یک اشتباه کوچیک باعث به خطر افتادن جونم می‌شد.
هر لحظه که به اتاق کوروش نزدیک‌تر میشدم یه قدم به سوی پیروزی و انتقام خون و جون همکارام جلو می‌رفتم؛ اما همونطورم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
با دردی بدی توی سرم چشمام رو باز کردم.
به اطراف نگاه کردم.
توی همون اتاق بودم و روص صندلی دستو پاهام رو بسته بودن.
یهو چیشد؟
- سرگرد مهدی حسامی بیست و سه ساله؛ فرزند سرهنگ علی حسامی بهترین افسر دایره جنایی.
به چهره خندونش نگاه کردم. با کت شلوار مشکی که به تن داشت به سمتم اومد.
- از دستم در رفت افسرایی که قبل تو اینجا جون دادن؛ اما فکر کنم آخریشون سرگرد رجبی بود.
سرگرد رجبی یکی از بهترین افسرای ما بود که توی همین راه کشته شد.
قهقهه بلندش باعث شد از فکر و خیال بیام بیرون.
به سمتم اومد و اسلحه‌ای که دستش بود رو به صورتم کشید.
- چرا داوطلب شدی پسر؟ سنی نداری که بخوای قسمت خاک بشی! البته اون قبلیام سنی نداشتن که جوون مرگ شدن.
صندلی رو روبه‌روم گذاشت و نشست!
- پدرت تنها افسری بود که تونست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
***
«دانای کل»
- قربان ارتباطمون کامل با سرگرد قطع شده چه دستوری می‌دین؟
سرهنگ چیزی جز مهدی در ذهنش نبود. پسرش الان در چه وضعیتی بود؟ فقط خدا می‌دانست!
با صدای سرگرد پناهی بهترین دوست پسرش حواسش را به او داد. او هم اندازه سرهنگ نگران مهدی بود و در آن لحظه به کل موقعیت و مکانش را فراموش کرده بود.
- عمو علی باید فراکانسی که از اول بود رو برسی کنیم عمو اونا خطرناکن معلوم نیست چه بلایی سرش اومده!
نگرانی آن پسر برای سرهنگ هم زیبا بود و هم ترسناک.
- فرکانس‌ رو ردیابی کنین پناهی تو من و چند تا افسر دیگه می‌ریم بقیه‌تونم همینجا می‌مونین.
رو به احمدی کرد و گفت:
- حواست به همه چی باشه!
- اطاعت امر جناب سرهنگ!
با برداشتن کلاه و پوشیدن جلیقه ضد گلوله کلت را درون جیب گذاشت و همراه شیری از اداره خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
دستگاه قلبی که به مهدی وصل کرده بودند مدام صدای بوق می‌داد و عصبی‌اش کرده بود.
کنترلی روی حرکاتش نداشت.
- شماها اون مدرکتون رو از کجا گرفتین؟ چرا کاری نمی‌کنین پسرم داره جون میده دارین چیکار می‌کنین شماها؟
پرستارها ترسیده به چهره‌ی آن پدر نگران زل زدند.
- جناب سرهنگ ما همه تلاشمون رو داریم انجام می‌دیم؛ اما سرگرد خون زیادی از دست دادن!
کنترلی روی خشمش نداشت.
- نجات بدین پسرم رو وگرنه هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین!
دوباره صدای بوق به گوششان خورد.
- زود آدرنالین بزن بجنب!
دستش رو سرش گذاشت و اجازه داد بغض مردانه‌اش منفجر شود و قطرات اشک از چشمانش چکید.
چگونه باید به مرضیه می‌گفت؟ چگونه به سه پسر دیگه‌اش می‌گفت؟ مهدی گل سرسبد آنها افسر مغرور آن‌ها بود.
افکراش به خاطر زنگ موبایلش به‌هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
پشت در اتاق عمل منتظر بود تا خبری دریافت کند.
یک ساعتی شده بود که مهدی را بردند. در افکار خود غرق بود که صدای داد متین بلند شد.
- کجاست؟ داداشم کجاست؟ بابا جون متین بگو مهدی کجاست بابا بگو!
بغض مردانه‌اش شکست و زیر پای پدرش زانو زد و برای برادر بزرگ‌ترش شروع به گریه کرد.
او همیشه سربه‌سر مهدی می‌گذاشت.
مهدی با هیچکس نمی‌توانست گرم بگیرد؛ اما متین فرق داشت!
تنها کسی که لبخند را به لب‌های او می‌آورد متین بود.
متین شروع به مرور خاطرات‌شان کرد.
***
- خب توجه توجه می‌خوام یه چیزی رو اعلام کنم!
همه منتظر به متینی که از خنده قرمز شده بود خیره شدند.
- قراره یه عروس جدید بیاد تو این خونه!
مرتضی برادر بزرگ‌ترشان شروع به خندیدن کرد!
- نکنه تو می‌خوای زن بگیری کوچولو؟
متین ادایش را درآورد.
- نوچ تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
با سردرد شدیدی چشمانش را باز کرد.
متوجه موقعیت شد و سریع کنار پنجره اتاقش وایساد؛ اما نه هنوز تغییری نکرده بود.
به موهای آشفته‌اش دستی کشید.
- پاشو دیگه هنوز از خواب سیر نشدی؟ می‌دونم شغلت استراحت نداره؛ اما دلیل نمیشه انقدر بخوابی سرگرد پاشو بسته بیا ببین چقدر بزرگ شدم تو این دو سال پاشو می‌خوام بهت بگم داداشی مثل بچگی!
دستانش را به شیشه سرد اتاق سوق داد و مثل بغض هر روز این دو سال نالید:
- پاشو داداشی، پاشو!
بعد روزی که پدرش به خاطر شوک عصبی سکته خفیفی کرد مادر و برادرانش هم متوجه ماجرا شده بودند.
مادرش تو این دو سال اندازه ده سال پیر شده بود.
پدرش سعی در آرام کردنش داشت؛ اما او مادر بود و با چشم خود ذره‌‌ذره جان دادن فرزندش را می‌دید و هر لحظه امکان شنیدن خبر مرگش را داشت!
کمر پدرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
***
"مهدی"
به بخش منتقلم کرده بودن؛ اما کسی یک کلمه حرفم نمی‌زد.
در باز شد.
اول بابا و بعدش مامان وارد شدن.
بعدش برادرام و زناشون و درآخرم متین!
چرا همشون انقد شکسته شده بودن؟
مامان اومد کنارم و صورتم رو غرق بوسه‌های مادرانش کرد.
بابا تو بغلش گرفتم و اشک می‌ریخت!
به برادرام نگاه کردم که از ناراحتی حتی نمی‌تونستن جلو بیان!
به متین که حسابی بزرگ شده بود خیره شدم! چقدر مرد شده بود مگه چند وقت بود که بی‌هوش بودم؟
دکتر اومد داخل.
- خب جناب سرگرد من چیزِ مشکوکی نمی‌بینم و می‌تونیم شمار و مرخص کنیم!
- دکتر من چند وقته بی‌هوشم؟
دکتر یه نگاه به من و یه نگاه به بقیه کرد!
- جناب سرگرد شما رو با وضعیت بحرانی به بیمارستان رسوندن و ماهم به‌زور تونستیم شما رو نجات بدیم!
- اصل مطلبو بگو دکتر داستان نپیج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

NEGIN82

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
25/11/20
ارسالی‌ها
62
پسندها
289
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
- مرخصی از بیمارستان بهترین خبری بود که می‌تونستم اون روز بشنوم.
بعد رفتن به خونه و یکم دراز کشیدن تو اتاقم حالا نوبت ماموریت بود دو سال خواب بودم و بسته حالا نوبت کاره.
اردیبهشت بود و الان دانشگاها داشتن به امتحانا نزدیک می‌شدن و مطمئناً تعداد دخترا زیاد شده و کسی غیبت نمی‌کنه!
متین رفته بود به دانشگاه‌های دیگه سر بزنه.
بعد خداحافظی با مامان از خونه رفتم بیرون.
بعد مرخص شدنم نذری آش بین همه پخش کرد و بابا هم برگشته بود اداره و با همون ابهت همیشگی.
تغییری تو هیچی ندیدم بعد این دو سال انتظار داشتم یه چیزایی تغییر کرده باشه؛ اما نکرده بود.
به جز چند تا مغازه میوه فروشی و چند تا کافه جدید.
به دانشگاه رسیدم. از قبل با مسئول هماهنگ کرده بودم و وارد شدم.
باید به عنوان استاد برای یه روز وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا