سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نود و دو سال تا اکران | آیناز کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aynaz1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 109

Aynaz1

مدیر آزمایشی شعرکده + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی شعر کده
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
15/4/21
ارسالی‌ها
129
پسندها
711
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سن
16
نام رمان :
نود و دو سال تا اکران
نام نویسنده:
آیناز
ژانر رمان:
طنز
کد رمان: 5465
ناظر: Tanjiro★ AliReza

خلاصه: فیلم‌بازها، موجوداتی که برای انتخاب رشته‌ و ازدواج‌شان اندازه‌ی برگزیدن فیلم وقت نمی‌گذارند می‌دانند که من چه می‌گویم! هنگامی که پس از یک الی دو ساعت تلف کردن عمرت برای انتخاب اشتباه یک فیلم، دلت می‌خواهد همانند سرخپوست‌های وحشی ظرف پاپ‌کرن را وسط خانه آتش بزنی و همان‌طور که دورش می‌دوی کنترل را به سمت تلوزیون پرتاب کنی! اما آیا تا به ریسک انتظاری نود و دو ساله برای یک فیلم فکر کرده‌اید؟ کلاه‌برداری آنلاین‌شاپ‌های گاوصفت که به محض سفارش شما آفلاین می‌شوند وحشتناک محسوب می‌شود، اما تا به حال یک گاو حقیقی سرتان کلاه گذاشته است؟ آیا دنیل و لئو با دلی خوش از سینما بیرون می‌آیند یا گاوها دسیسه می‌کنند و کار به آتش زدن کارگردان می‌کشد؟ امیدوارم تا زمان فهمیدنش زنده باشید، تا نود و دو سال دیگر بدرود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
زندگی همانند یک لیوان آب است، اول که از آن می‌نوشی چیز ناخوشایندی احساس نمی‌کنی، اما اگر مدتی طولانی به نوشیدن آن ادامه دهی، یا باید یه قندی، نمکی (البته نمک پیشنهاد مناسبی درخصوص معده نیست و صرفا برای آرایه‌ی مراعات نظیر به کار رفته است)، ماکارونی‌ای چیزی در آن بریزی یا دلت به هم می‌خورد. آقای رنگو می‌گوید مردم باید به یک چیزی امید داشته باشند، البته در کلیپ‌هایی که سخنانش روی آن‌ها پخش می‌شود نمی‌گوید چه چیزی چون همین‌قدر برای فلسفی شدن فیلم کفایت می‌کند. اما به قول این دلنویس‌های رمانتیک دنبال یار زلف مشکین و سوار بر اسب می‌گردند، گاهی اوقات در زندگی باید دل ببندید؛ به تیشرت موردعلاقه‌تان، به ماگ قشنگی که دوستش دارید و قهوه می‌خورید، به یک انسان که اغلب اسمش را مخاطب خاص قلب قلبی می‌گذارند و هر گاه به دیدارش می‌روند از چشمان‌شان اکلیل می‌ریزد، به یک فیلم سینمایی مرموز که مدت زمان انتظار برای اکرانش شاید از عمرتان هم بیشتر باشد و شاید هم به یک گاو! شاید هم آقای رنگو نود و دو سال بعد پیدا شود و بگوید مردم دقیقا باید به چه چیزی دل ببندند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
- ما بردیم!
این جمله‌ای بود که دنیل ساعت هفت صبح یکشنبه، پشت خط تلفن بدون هیچ مقدمه‌ی قبلی‌ای از زبان لئو شنید. شب پیش تا دم‌دم‌های صبح روی بخشی که در دفتر روزنامه‌ بر عهده داشت کار می‌کرد و درست یک ثانیه پس از اتمام ستونی که باید می‌نوشت؛ رئیسش به او زنگ زده و اطلاع داده بود به دلیل یافتن شخص بهتری برای کار و کندی و کم‌کاری‌اش اخراج شده است و نمی‌تواند فردا به سرکار برود. او نیز نه برای حفظ ادب، بلکه برای این‌که رئیس به وسیله قطع کردن تلفن فرصت نداد تا دنیل مغزش را از جمجمه بیرون بیاورد و خام‌خام بخورد، از فحاشی صرف نظر کرده و مثل دیوانه‌های زنجیری دور خانه دوید و کاناپه‌های بادمجانی‌ اتاق نشیمن نقلی‌اش را کتک زد. وقتی یک بلایی سرش می‌آوردند و بعد هم بدون کوچک‌ترین درنگی فرار می‌کردند تا گریل نشوند؛ کتک زدن مبل‌ها و دریدن پرده‌ها، کاری بود که کمی درد کاری‌اش را تسکین می‌داد! پس از مراسم شکنجه‌ی کاناپه‌اش بیخیال همه‌چیز شده و خواسته بود حداقل کمی بخوابد تا سازمان حمایت از حقوق اثاثیه منزل او را دستگیر نکنند و حالا رفیق دلقکش کله‌ی صبح از جانش سیر شده و او را از خواب پرانده بود؟ دستی میان موهای فر و آشفته‌ی فندقی‌اش کشید و درحالی که چشمانش را باز و بسته می‌کرد تا کمی خواب از سرش بپرد، با کلافگی خاصی در صدای دورگه و گرفته‌اش گفت:
- خروسم این ساعت ملت رو بیدار نمی‌‌‌کنه که تو شیفت مزخرف‌گوییت رو شروع کردی! بردیم چیه؟ چی می‌گی اول صبح؟
این را که گفت و امیدوارانه به انتظار توجیه و دلیلی درست و برخلاف خزعبلات همیشگی از جانب لئو نشست. به دلیل فروپاشی شغلی‌اش، ناخودآگاه ذهنش مسئله را روزنامه‌نگارانه پردازش کرد: تیتر روزنامه‌های فردا، مرد بی‌رحم و جنایت‌کاری که لوازم خانه‌اش را مورد خشونت خانگی قرار می‌داد، بی‌دلیل مرتکب قتل رفیق معصومش شد! همان‌طور در افکار تیتروارش راه می‌رفت و حرص می‌خورد که صدای پر ذوق و شوق لئو با آن چاشنی لحن باب‌اسفنجی‌گونه در گوش‌هایش پیچید:
- ما بردیم! ما تو مسابقه بردیم لعنتی!
با نام مسابقه ناگهان دنیل گویا چیزی یادش آمده باشد، جان و اشتیاق عجیبی وجودش را فرا گرفت. درحالی که انگار در یک ثانیه از پیرمرد هشتاد ساله‌ی بداخلاقی به یک پسربچه‌ی چهار پنج ساله مسخ شده بود، با هیجان خاصی در آوایش گفت:
- تو مسابقه ماشین کنترلی‌ها؟ ماشین قرمزه رو بردیم؟!
لئو با حیرت کردن از این پاسخ او تعجبی در صدایش ریخت و با همان لحن هیجان‌زده و خجسته‌ی پیشین گفت:
- نه دیوونه! ماشین کنترلی چیه؟! تو مسابقه بخت‌آزمایی! دنیل... ما یک میلیارد دلار برنده شدیم! باورت می‌شه؟!
 
جملات لئو را ‌که شنید قیافه‌اش وا رفت و طبق معمول بادش خالی شد. آن ذوق و شوق کودکانه در یک ثانیه از روحش پر کشید و به همان دنیل سالخورده‌ی سابق که در بحران چهل سالگی‌اش غرق شده بود بازگشت و از دنیای رنگی رنگی لئو که لحظه‌ای لمسش کرده بود فاصله گرفت. سرش را با نومیدی تکان و با لحنی بی‌حوصله پاسخ داد:
- باشه رفیق... ساعت ده میام پیشت تا دربارش حرف بزنیم... .
لئو که با این واکنش دنیل حیرتش داشت از مرز جاخوردگی تعرض می‌کرد، با لحنی ناباور و شگفت‌زده‌ و صدای بسیار بلندی که پرده‌ی گوش را خراش می‌داد گفت:
- احمق دارم می‌گم ما یک میلیارد دلار برنده شدیم! ماشین کنترلی چه مزخرفیه؟ ساعت ده میام چیه؟ یک میلیارد دلار! می‌فهمی؟! به اون مغز روزنامه‌نگار کوچولوت قد میده؟! دیگه تیتر خبر زندگی خودت رو می‌نویسن!
با این‌که لئو از قضیه اخراج اطلاعی نداشت؛ اما گویا بیست و چهار ساعته تمام اخبار زندگی دنیل را به او گزارش می‌دادند تا آن‌ها را همانند دو کفش صورتی تق‌تقی چراغ‌دار بپوشد و روی اعصاب او راه برود. بخاطر یادآوری شغل و خرد شدن غرورش و از همه مهم‌تر برنده نشدن در مسابقه‌ی ماشین کنترلی که تاریخ اعلام نتایجش امروز بود، حال خوبی نداشت و انگار به پسربچه‌ای می‌مانست که هیچ کدام از اسباب‌بازی‌های مورد علاقه‌اش را برایش نخریده بودند و تمام انگیزه‌اش برای زندگی پودر شده و در هوا پرواز می‌کرد. درحالی که سعی بر این داشت ناراحتی‌اش را سر لئو خالی نکند، شقیقه‌هایش را بر هم مالید و با بالا انداختن ابروهای بور و قهوه‌ای‌ و اخمی روی پیشانی‌اش پاسخ داد:
- راستش می‌دونم چی می‌گی ولی حقیقتا علی‌رغم بیرون انداخته شدنم از دفتر روزنامه و جواب رد لیلیان برای رفتن به کافه چون من وقتی بعد کار رفتم دنبالش یادم رفته دیور ساواج مورد علاقشو بزنم و بوی لاشه‌ی سگ می‌دادم و پیدا کردن چهار تا تار موی سفید که نشون از تموم شدن وقت برای حداقل یدونه موفقیت استکباری می‌دن... حقیقتا تنها چیزی که خوشحالم می‌کرد ماشین کنترلی‌ای بود که برای مسابقش یه ماه تلاش کرده بودم نه بخت و هر کوفت و زهرمار مربوط به بخت... راستش همین الانم با هر باری که اون کلمه‌ی چندش بخت‌آزمایی رو کنار یک میلیارد دلار می‌ذاری و با هیجان نفس نفس می‌زنی تنم کهیر می‌زنه داداش‌.
این را که گفت، ملافه‌ی سرمه‌ای رنگ را روی سرش کشید و سرش را به تخت چوبی‌اش کوبید. لئو درحالی که طبق معمول پشت تلفن خش‌خش و با روان دنیل بازی می‌کرد، کمی خنده‌های آزاردهنده‌اش را سر داد و بعد سپس با همان لحن شوخ و بذله‌گوی همیشگی‌اش گفت:
- ببین مردک باکلاس، می‌دونم رو مود افسردگی و فلسفه‌بافی‌ و از این کارهایی که هنرمندهای دیوونه می‌کنن هستی ولی نمی‌ذارم از این خرشانسیت لذت نبری... ما یک ملیارد دلار برنده شدیم لعنتی! میگم تا تنت کهیر بزنه! اصلا خودم میام اونجا پیشت‌...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
دنیل با این حرف او آهسته و با احتیاط از زیر پتو بیرون آمد و پاورچین پاورچین روی پارکت‌های چوبی به سوی پذیرایی رفت تا آن‌جا را پس از مراسم دیشبش بررسی کند. با برخورد نگاهش به خرده لیوان‌های شکسته‌ ارغوانی، پرده‌های فیروزه‌ای به‌هم‌ریخته‌ای روی زمین، کوسن‌های مبل‌های ادمجانی که هر کدام یک طرف خانه افتاده بودند، ملافه‌های پخش و پلا و ظرف‌های حاوی زباله و خوراکی‌ و غذاهای پس‌مانده‌ در این طرف و آن طرف فهمید که توان دعوت و پذیرایی از دوستش را ندارد. البته قطعاً خانه‌ی لئو کنون کثیف‌تر و شلخته‌تر از او بود؛ اما خب کسی نبود که به این چیزها اهمیت بدهد و به این خاطر دنیل را راه ندهد. داشت فکر می‌کرد حالا که در مسابقه‌ی بخت‌آزمایی برنده شده بهتر است صدها خدمت‌گزار استخدام کند تا هر وقت او به فکر تخلیه‌ی خشم علیه لوزام خانه‌اش افتاد، آن‌ها پشت سرش همه‌جا را تمیز کنند. البته ویزیت یک تراپیست کم‌خرج‌تر در‌می‌امد؛ اما او کنون به مقدار هنگفتی پول داشت و از مبلغ‌های دیوانه‌وار، دیوانه‌بازی درمی‌آمد حتی در حد شناسنامه گرفتن برای یک سگ، برگزیدن او به عنوان وارث و فرزند و خانه به نام او زدن! درحالی که با حیرت و کلافگی به وضعیت خانه‌ می‌نگریست با افسوس خاصی در صدای دورگه و بمش زمزمه کرد:
- مرد، تو یه روانی تمام عیاری!
همان‌طور در افکار خود غرق بود که ناگهان صدای معترض لئو از پشت تلفن بلند شد:
- روانی خودتی اسب آبی!
دنیل با پریدن از میان خیالاتش، دستی به صورت خود کشید و پس از بادم عمیقی پاسخ داد:
- نه داداش داشتم با خودم حرف می‌زدم... می‌گم این‌جا خیلی به هم ریخته‌ست... من میام اونجا باشه؟
لئو با دوباره درآوردن صدای خش‌خش پس از چند دقیقه پاسخ داد:
- اره حتما. می‌بینت.
دنیل با این حرف او گوشی قاب طوسی‌اش را قطع کرد‌. سریع به سوی اتاق رفت و در طرح چوب کمد دیواری را عجولانه باز کرد. بیژامه مشکی‌اش را در یک حرکت از تنش کند و روی ملحفه‌ی سرمه‌ای رنگ انداخت و به جای آن یک بلوز آستین بلند یشمی و یک شلوار شیک خاکستری رنگ پوشید. پس از تعویض لباس به سمت پذیرایی دوید و کلید نقره‌ای رنگ و ساده‌ی خانه‌اش که هیچ جاکلیدی یا چیز اضافه‌ای به آن آویزان نکرده بود از روی میز چوبی وسط هال برداشت و در چیب شلوارش انداخت. به سمت در قهوه‌ای رنگ خانه رفت و پس از خاموش کردن لامپ‌های کم نور و لوسترهای مینیمالش از خانه خارج شد و در را پشت سرش بست‌. حقیقتاً قرار نبود مسیر طولانی‌ای طی کند و خانه‌ی لئو درست روبه‌روی خانه‌ی او بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا