• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
یانیس با شنیدن نامش، گوشه‌ی هر دو لبش را کش داد و لبخند گرمی روی صورت گَرد گرفته‌اش نشاند. چشم‌هایش برق عجیبی زد و با دستش علامتی نشان داد. فیچ چیزی از اشاره‌اش نفهمید؛ ولی متوجه بی‌زبانی‌اش شد و با اینکه احساس دردی عمیق در سینه‌اش شکل گرفت؛ اما لبخندی جان گرفته به روی روشن یانیس زد. مدتی طولانی به چهره‌ی پر از امید و زندگی او خیره ماند. در این روزهای پر از اندوه و بدبختی، دیدن چنین چهره و چنین لبخندی یک نعمت کمیاب بود. زمزمه‌اش در سکوت غمناک قفس پیچید:
- اوضاع بدیه، من قبلاً شاگرد آهنگری بودم. فرمانده‌ی عوضی اون داروغه‌ی لعنت شده اومد و همه چیز رو خراب کرد و منو اُوُرد اینجا. دیگه باید آزادی رو توی خواب دید؛ جای گرم، حمام گرم، غذای گرم، خواب راحت!
قطره‌ اشکی از چشمش چکید و با پوزخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
بیاتریسا شمشیر ظریف و بلند فولادینش را از غلاف سرخش بیرون کشید و برقی ناشی از بازتاب نور زرد مشعل‌ها، بدنه‌ی تیز و تمیزش را روشن کرد. به آن‌ها نزدیک شد و به سر تک‌تکشان ضربه‌ی آرامی زد که آن‌ها را از وحشت از جا پراند و به اشک‌هایشان شدت بیشتری داد. بعد شمشیرش را بالا برد و به شانه‌‌ی کوچکش در زیر زره‌ چرمش تکیه داد. چانه‌ی گرد‌ش را بالا برد و صدای رگه‌دار و ظریفش در فضای خاموش اطرافش پیچید:
- تک به تک با نگهبانای من بجنگید، هر کدوم که زنده بمونید، سرباز قصر می‌شید.
و بعد چرخید و موهای سیاه دُم طلایی‌اش را در پشت سرش به پرواز درآورد. روی کنده‌ی درختی که به تازگی قطع شده بود، نشست. یکی از زانوهای پوشیده در چرم سیاهش را بالا برد و آرنج دست آزادش را به آن تکیه داد. سر کج کرد و با لبخندش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
باقی نگهبان‌ها جسد مرد مُرده را از روی زمین جمع و جایی دورتر از زمین بازی‌شان کشان‌کشان بردند. نگهبانی که دستور بیاتریسا را گرفته بود، شمشیر برده‌ی مُرده را از روی زمین برداشت و به سمت فیچ که نگاه مضطربش را به او دوخته بود، گام‌های پرصدایش را برداشت. فیچ زیر لب «خدای منی» نجوا کرد. یانیس که نگاهش تمام مدت در زمین قتل‌گاه در گردش بود از جا برخواست و قبل از اینکه فیچ با دستان لرزانش دسته‌ی شمشیر را بگیرد، خودش شمشیر سنگین را میان مشت‌های لرزان و ضعیفش گرفت. شمشیر در دستان بی‌طاقتش تا روی زمین کش آمد و مضطربانه درحالی‌که به سختی تلاش می‌کرد تا شمشیر را بین مچ‌های ضعیفش نگه دارد، نگاهش را بین مرد نگهبان و بیاتریسا که بالاخره چیز جالب توجهی دیده و به سمت جلو خم شده بود، گرداند. صورت فیچ از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
نگهبان از نفس افتاده، خم شد و کلاه‌خودش را با خشمی وافر از سر کند و سمت جنازه‌ی برده‌ی مُرده، پرت کرد. زمین زیر گام‌های سنگین او می‌لرزید و خش‌خش خاک و برگ‌های خشک، زیر پای یانیس مثل خودش بی‌صدا شده و در میان صدای تپش‌های کوبنده‌ی حضار گم می‌شد. بیاتریسا با خودش فکر کرد؛ «نگهبان احمق!» او هیچ تبحری در چابکی نداشت و به همین سادگی اجازه داده بود تا یک برده‌ی حقیر لاغرمردنی آن‌ها را به سخره بکشد. بعد نگهبان شمشیرش را پایین گرفت تا هن‌هن‌کنان نفسی از هوای اطراف بگیرد. همین درنگ ثانیه‌ای حواسش را پرت کرد و یانیس که در پشت سر او بود، بالاخره شمشیر را با هر دو دستش بالا گرفت و پشت گردن کلفت او گذاشت. هیچ تسلطی به روی شمشیرش نداشت و با یک تکان مرد به راحتی شمشیر از دستش می‌افتاد و همین‌طور هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
بیاتریس، به آرامی شمشیرش را از میان سینه‌اش بیرون کشید و اجازه داد تا نگهبان درد مرگ را ذره و ذره بچشد و بعد در‌حالی‌که شمشیر باریکش کنار پهلویش آویزان مانده تا قطرات سرخ از خون نگهبان به راحتی به روی زمین سرد بچکند، دو قدم به عقب رفت و با نفرت نگاهش را به روی او ریز کرد تا نگهبان به فرمان مرگش جواب داده و اول هیکل عظیمش به روی زانوهای زره بسته‌اش و بعد به روی نیم‌رخ حیرت‌زده‌اش بیفتد. صدای تپ بلند افتادنش، تن نگهبانان و برده‌ها را لرزاند. بیاتریس دستمالی زبر از زیر زره‌ی محافظ قفسه‌ی سینه‌اش بیرون کشید و خیره به جلو و با اکراهی که چین لبخندش را عمق داده بود، شمشیرش را پاک کرد تا دوباره زیر نور مشعل‌ها بدرخشد.
بیاتریسا بی‌توجه به نگهبان در حال جان دادن مقابلش، از او رو گرفت و با نگاه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
ناخودآگاه زبانش چرخید:
- حتم دارم فردا می‌میرم. آره، شایدم امشب. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم؛ زنم مُرده، دخترم مُرده. منم که کم از مُرده‌ها ندارم!
صدایش آهسته و آرام، مانند ناله‌ی‌ بادی سرد، در میان سکوت پردردشان می‌پیچید و محو می‌شد. درست در همان وقت، در گوشه‌ی قفس، هنوز زندگی در رگ فیچ جریان داشت. او تمام وقت را به آن لبخند معنادار فکر می‌کرد. لبخند جوانی که خودش را فدا کرده و بعد به جهنم واقعی شاه رفته بود. مرد که فضا را ساکت‌تر از آن دید که کسی به میان حرفش بپرد، پرحسرت آهی کشید و نگاه‌ها را به خودش جلب کرد:
- خوش به حال اون پسر، حالا یه نگهبانه! حتماً غذای خوب داره، جای خواب راحت! اون... .
فیچ عصبی کمی خودش را در میان دو برده‌ای که نگاه ماتشان را به آن مرد دوخته بودند، تکانی داد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
فیچ متحیر از پشت میله‌ها به مردها و زن‌هایی نگاه می‌کرد که یکی پس از دیگری در پس سیاه‌چاله‌ی جادویی از نظرش ناپدید می‌‌شدند. یعنی واقعاً در پس آن سیاه‌چاله آزادی انتطارشان را می‌کشید؟ او جرأت باور این حقیقت بیش از حد شیرین را نداشت. فیچ با تنه‌ی‌ سنگین و محکم مردی بلند قد به خودش آمد و پشت سر او به سمت دریچه دوید. باید تا قبل از آنکه نگهبانان از این قضیه باخبر شوند و مانند مور و ملخ سرازیر شوند، از آنجا می‌رفت. پیش از اینکه وارد سیاه‌چال شود، چرخید و نگاهی به شبح انداخت. مردی که سراپا سیاه پوشیده و در میان هاله‌هایی از سیاهی، مانند تصویری لرزان در میان تاریکی شب، پرصلابت ایستاده بود. شنل بلند و مواجش مانند مهی سنگین دورش را پوشانده بود. نگاه خیره‌ی فیچ یک لحظه برقی نقره‌گون را در زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
مردان و زنان هر کدام در جایی در زیر آفتاب سرد و تیغ کشیده‌ی اوهانا* پناه گرفته و نگاه دردمندشان را در اطراف و به یک‌دیگر می‌انداختند. فیچ از صخره‌ای صیقلی و لغزان بالا رفت و با دست برای چشم‌های ریزش سایبانی درست کرد و به دور دست‌ها خیره شد و گفت:
- نمی‌شه تا ابد فرار کرد. بالاخره یا گیر میفتیم یا این‌طوری می‌میریم.
یکی از مردان پای پینه بسته و کثیفش را بغل زد و خیره به نیم‌رخ مطمئن در میان انبوه موهای چرب و سیاه فیچ که حالا داشت از صخره پایین می‌آمد، صدایش را بالا برد:
- چیکار کنیم؟ میگی از اولشم اشتباه بود که فرار کردیم؟
همه ترسیده از شنیدن حقیقتی که می‌دانستند و حالا بلند آن را شنیده بودند به امید دیدن ذره‌ای خوش‌بینی به فیچ زل زدند. فیچ هم جوابی برای این سؤال نداشت؛ اما ناچاری و دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
آن‌ها یاد گرفته بودند تا وقتی چنین چیزی پیش می‌آمد، در خانه‌شان بمانند و تا لازم نمی‌شد از خانه‌هایشان بیرون نروند. سرما قصر را بیش از پیش پوشانده بود. گویا سنگ‌های مرمر سیاهش به کل یخ زده باشد.
سی روز از فرار برده‌های معدن ذغال‌سنگ گذشته و شاه هنوز آرام نشده بود. جادوگرها از هر روشی برای پیدا کردن ردی از شبح استفاده کرده و هیچ نتیجه‌ای عایدشان نشده بود.
شاه دو برابر برده‌هایی که از دست داده بود، جمع‌آوری کرده و اینبار چندین جادوگر در محل نگه‌داری آن‌ها عجیر شده بود.
یانیس یکبار به همراه بیاتریسا و نگهبانانش وارد آن دخمه‌های پر از زباله با آن‌ قفس‌های تنگ و بدبو رفته بود. وضع اسف‌بار و رقت‌انگیز برده‌ها بدتر از قبل شده بود. برده‌ها تنگاتنگ هم حتی فضایی برای نفس کشیدن نداشتند. با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,298
پسندها
24,850
امتیازها
78,373
مدال‌ها
53
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
نگاهش یکایک آن‌ها را مانند گرگی کمین کرده شکار می‌کرد. طره‌های سیاه بافته و بلندش در انتها آتشین گشته و در پشت سرش به آرامی پیچ و تاب می‌خورد. سپس با دستش دو نگهبان و یانیس را به سمت اول خط دعوت کرد. یانیس نگاه دقیقی به او انداخت و از میان نگهبانان وسط خط با گام‌هایی محکم به سمت اول صف آمد و همان‌طور شق‌ و رق، خبردار ایستاد. بیاتریس تن باریک و بلندش را مانند مجسمه‌ای سنگی و بی‌حرکت به مقابلشان رساند و نگاه سوزان و طوفانی‌اش را به روی آن‌ها گرداند. انگار تنها بخش زنده‌ی او در آن لحظه همان چشم‌های یشم متحرکش بود که در زیر انبوهی از سایه‌ها حتی تیره‌تر و شعله‌ورتر به نظر می‌رسید. دختر گامی بلند و سنگین به جلو برداشت طوری که تمام ذرات ظریف زره‌ تنش به صدا درآمد و در زیر نور کم حیاط جرقه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا