«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان روح‌نواز | آرزو توکلی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 2,547
  • کاربران تگ شده هیچ

قصه‌ی طلا و آرش رو دوست داشتید؟

  • دوسش دارم:)

    رای 10 100.0%
  • دوسش ندارم :(

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
روح‌نواز
نام نویسنده:
آرزو توکلی
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام
کد رمان: 5555
ناظر: M A H D I S M A H D I S
سطح:
ویژه


-یا خیرالحافظین-

IMG_20240403_191024_380.jpg

خلاصه:
حالا که بعد از سال‌ها هیچ نقطه‌ی روشنی در وجود طلا نمانده، بازگشته است. برای عزاداری، برای یک مسئولیت!
پدری که سال‌ها پیش در مقابلش قد علم کرده و فریاد زده بود، حالا امروز از پس خروارها خاک برایش یادگاری به جا گذاشته است. یادگاری‌هایی زندگی‌اش را زیر و رو خواهند کرد.
و این بین شاید همه چیز وسیله‌ای باشد، وسیله‌ای برای باز شدن دریچه‌ای از روشنایی در قلب دختری که مدت‌هاست از زندگی فاصله گرفته است.



به وقت بامداد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,241
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #3
-بسم الله الرحمن الرحیم-

«رفتن تنها راهِ بودن است. تنها راهِ ماندن. تنها راهِ زنده ماندن!»

باد با قدرت تن زن را در آن بلندی تکان می‌داد. صدای فریاد از پشت سر داشت در گوشش زنگ می‌زد؛ دیگر از این صدایی که روزگاری تنش را می‌لرزاند، نمی‌ترسید!
- فرشته، دست بردار از دیوونه بازی... بیا اینجا، بیا با هم صحبت می‌کنیم، برات توضیح می‌دم همه چیو... .
به روبه‌رو خیره مانده بود، انگار همان‌جا تنش را میخکوب کرده بودند. تصاویر از جلوی چشمانش می‌گذشت. شاید مرده بود و نمی‌دانست، وگرنه این هجوم خاطرات، از گذشته تا به حال از جانش چه می‌خواست؟!
به سختی لب‌های خشک شده‌اش را تکان داد، شبیه یک نوار ضبط شده لب زد:
- خیلی دیره!
صدایش پر از التماس شد، التماسی که سال‌ها در حسرتش سوخته بود. از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #4
همیشه و در هر زمانی مدیون مهری بودم که نگاه عزیز شما نسبت به نوشته‌های من داشت. بزرگ‌ترین دلیل هر شروعی، دیدن دوباره‌ی اون مهر دوست داشتنی شماست که بزرگ‌ترین انگیزه برای ادامه دادنه.
ممنونم از حال خوبی که نصیب من می‌کنید و امیدوارم روح‌نواز، به دور از چالش‌هایی که ممکنه وجود داشته باشه، باعث بشه برای لحظاتی لذت ببرید.:heart-suit:


***
فصل اول:
عینک آفتابی‌اش را با آن قاب بزرگ و سیاه، جابه‌جا کرد و از دور نگاهش روی جمعیت سیاه‌پوش چرخ خورد‌. با هر صدای جیغی که نمی‌دانست برای کیست، پلکش می‌پرید اما باز هم دست از خیرگی برنمی‌داشت. انگار آمده بود تا عذاب کشیدنشان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #5
خرمای له شده کف دستش را درون سطل زباله انداخت و زیر لب فاتحه‌ای خواند!
امیرعلی در ماشین را برایش باز کرد، با تشکر کوتاهی روی صندلی جلو نشست و کمی صندلی را خواباند. تنش خسته بود، انگار هوای قبرستان از بقیه‌ی شهر سنگین‌تر بود.
- تسلیت می‌گم طلا خانم غم آخرتون باشه... .
بدون برداشتن عینکش، چشمانش را فشرد و نفسش را رها کرد. تن صدایش مثل همیشه آرام و لطیف بود.
- آخرین غم آدم، روز مرگشه امیرعلی! وگرنه‌ تا نفس می‌کشیم این دنیا دست از سر هیچ کدوممون برنمی‌داره.
امیرعلی با مکث پخش ماشین را روشن کرد و به آرامی خودش جواب داد:
- دور از جون شما.
چیزی در جوابش نگفت، تنها لب‌هایش بود که هم صدا با خواننده تکان می‌خورد. باران شروع به بارش کرده بود و شیشه‌ی پنجره را خیس می‌کرد. انگشتانش روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #6
فامیلی‌اش را به خاطر نمی‌آورد، آنقدرها هم برایش مهم نبود که خودش را به زحمت بندازد. جوابش انگار به مذاق امیرعلی خوش آمد که گوشه‌ی لبش به لبخند کمرنگی بالا رفت و بعد سریع پاک شد.
- بهتره رو در رو صحبت کنیم، پشت تلفن نمیشه راحت صحبت کرد. اگه براتون مشکلی نداره فردا تشریف بیارید دفتر من.
هم‌صحبت بودن با این مرد را دوست نداشت. کوتاه جواب داد:
- آدرس و زمانو برام پیامک کنید میام. روزتون بخیر.
فرصت نداد و تماس را قطع کرد، برای هیچ کاری نباید دیر می‌کرد؛ حتی اگر آن کار قطع کردن تماس روی وکیل غرغرو و حراف پدرش بود.
- چیزی شده؟ مشکلی که پیش نیومده؟
بالأخره عینک را از روی چشمانش برداشت. شاید غم چشمانش ته نشین شده بود. گوشی را در دستش تکان داد و گفت:
- کلیشه‌ی همیشگی، بعد از چهل روز سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #7
سری تکان داد و وارد خانه‌ شد. استفاده از رنگ‌های ملیح یاسی و سفید در وسایل خانه، آرامش عزیزی را بعد از روز نچندان خوبی که پشت سر گذاشته بود، به جانش تزریق می‌کرد. عطر غذا از همان ابتدا معده‌اش را مالش داد‌؛ یادش نمی‌آمد آخرین بار کِی درست غذا خورده است.
کیفش را با تشکری که جوابش چشم‌غره‌ی دیگری بود، به دست نفیسه داد و راهی سرویس بهداشتی شد. چشمان سیاهِ بی‌آرایش داخل آینه، خالی و خسته بود. دلش می‌خواست زودتر می‌خوابید و امروز تمام می‌شد، بعد از آن فردا می‌توانست روز بهتری برای خودش بسازد، البته اگر وکیل محبوب پدرش اجازه می‌داد.

به ریختن چند مشت آب روی صورت خسته‌اش راضی شد و از سرویس بهداشتی بیرون آمد. صدای پچ‌پچ نفیسه را می‌شنید که طبق معمول پر از نگرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #8
لبخندی زد و قاشقی از برنج خوش عطرش را پر کرد اما قبل از اینکه طعمش را بچشد، امیرعلی انگار چیزی را به خاطر آورده باشد، گفت:
- راستی طلا خانم، من با امیرحسین صحبت کردم، توی همون شرکتی که خودش مشغوله نیرو می‌خوان، احتمالاً شما برید صحبت کنید رزومه ببرید موافقت کنن‌. انگار قراردادشونم تا عیده، بخاطر تغییر حقوقا گفتن بعد از عید قرارداد جدید می‌نویسن‌.
قاشق را داخل ظرف گذاشت و با گره کردن دستانش، نگاهی به سمت مرد جاافتاده‌ی مقابلش که بدون نگاه کردن به او، حرف‌هایش را می‌زد، انداخت‌.
- ممنونم فقط اون قضیه‌ی خونه‌ رو هم حل کنی من دیگه مزاحمت نمی‌شم.
- این چه حرفیه شما‌... .
قبل از اینکه جمله‌اش را کامل کند، این نفیسه بود که با اخم بین حرفش دوید.
- صبر کن ببینم، ببخشید بین تعارف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #9
ناراضی سرش را تکان داد و بحث‌ را تمام کرد.
طلا لبا‌س‌هایش را با لباس‌های راحت و تمیزی که نفیسه برایش آورده بود عوض کرد و روی تخت دراز کشید. از حرف زدن سر باز زده بود، حقیقت این بود که قصد نداشت از ترس‌هایش بگوید. برگشتن به این شهر و روبه‌رو شدن با این آدم‌ها برایش ترسناک بود. می‌ترسید باز همه چیز تکرار شود، در این شهر تنهایی‌های زیادی را تجربه کرده بود. از دست دادن‌های زیادی را چشیده بود و حالا هر روزی که اینجا نفس می‌کشید انگار اتفاق‌های تکرار می‌شدند. همه چیز برایش شبیه یک دژاوو بود و این او را می‌ترساند.
پلک بست و سعی کرد فردای بهتری را تصور کند. اینکه مجبور بود روزش را با آن وکیل عنق و نگاه بدش سپری کند اما بعد از آن، دوباره مشغول به کار می‌شد. هرچند، تمایل زیادی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,553
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • نویسنده موضوع
  • #10
- اینطوری نگید خانم مهاجر، پدرتون خیلی شما رو دوست داشت. مخصوصاً این اواخر خیلی دلتنگتون بود، همش از نگرانی‌هاش درمورد شما صحبت می‌کرد. انگار می‌دونست دیگه قرار نیست ببینتتون!
خنده‌اش را کنترل کرد و تنها لبخند کمرنگی زد. باز هم نام خانوادگی او را فراموش کرده بود اما این‌بار ترجیح داد به رویش بیاورد.
- ببخشید آقای... .
- صامت هستم.
سر تکان داد و برای برداشتن فنجان چای به جلو خم شد.
- بله، آقای صامت... تا جایی که من می‌دونم بابام به‌خاطر تصادف فوت شده، یعنی بخوایم حساب کنیم از منم سالم‌تر بوده. اگه توی اون چند سالی که با هم زندگی کردیمم یکم شناخته باشم می‌تونم بگم اونقدر جون دوست بوده که حتی به مرگ فکرم نکنه، چه برسه اینکه بهش الهام شده باشه!
صامت از روی عادت دستی به یقه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا