• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

میکسر انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
98
پسندها
595
امتیازها
2,713
مدال‌ها
6
سن
23
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
دعوتم کرد بستنی بخوریم. در نزدیک‌ترین کافه‌ای که در همان خیابان بود. گفت:
- کار خاصی که نداشتی؟ وقتت را که نمی‌گیرم.
ابرو بالا انداختم و توی دلم خندیدم: «آدم بیکار که وقت و بی‌وقت نمی‌شناسد.» مریم در چهره‌ام دقیق شد. کمی از بستنی توی دهانم گذاشتم و منتظر شدم آب شود. گفتم:
- چه شده؟ به چی نگاه می‌کنی؟
- به تو!
خندیدم و گفتم:
- دلت برایم تنگ شده بود؟
به یک‌باره خنده از لبش پر کشید. گفت:
- تو خیلی عوض شده‌ای عاطی.
غم گذرای نگاهش مرا گرفت. ولی به رو نیاوردم. گفتم:
- معلوم است که عوض شده‌ام. ببین چند سال گذشته.
مریم بستنی‌اش را کنار زد و صندلی‌اش را کمی نزدیک‌تر کشید. خم شد روی میز. گفت:
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
بستنی کم‌کم داشت از دهان می‌افتاد، مزهٔ شیر و شکر می‌داد و در قاشق...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

میکسر انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
98
پسندها
595
امتیازها
2,713
مدال‌ها
6
سن
23
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
گفتم:
- چه می‌دانم!
و همان‌طور خیره به بیرون ماندم. می‌ترسیدم باهاش چشم در چشم شوم و رنگ تحقیر را در نگاهش بخوانم. لحظاتی سکوت شد و مریم بالاخره به حرف آمد. صدایش پر از تردید و غم و تأسف بود. گفت:
- بحث‌تان شده؟ اختلاف دارید؟
بی‌آنکه کوچک‌ترین تعللی بکنم، گفتم:
- نمی‌دانم اختلاف محسوب می‌شود یا نه، ولی طلاق گرفتیم.
و قبل از اینکه بخواهد با خودش کلنجار برود که جزئیات را بپرسد یا نه، اضافه کردم:
- چهار سالی می‌شود که جدا شدیم.
آه عمیقی کشیدم و باز گفتم:
- چهار سال زندگی کردیم و حالا چهار سال است که جدا شده‌ایم. کی فکرش را می‌کرد؟
مریم بالاخره به حرف آمد. با آن بهت عجیبی که در صدایش نشسته بود و به نظر نمی‌رسید که تا مدت‌ها از بین برود. گفت:
- متأسفم.
لبخند تلخی نشست گوشهٔ لبم. این...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

میکسر انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
98
پسندها
595
امتیازها
2,713
مدال‌ها
6
سن
23
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
کیفم را چنگ زدم. گفتم:
- دیرم شده. نرویم؟
سریع بلند شد و گفت:
- برویم. می‌رسانمت.
و جلوتر از من راه افتاد. تا وقتی به ماشین برسیم چیزی نگفت. حتی در ماشین هم سکوت کرده بود و صدایی ازش درنمی‌آمد. این جو عجیب را دوست نداشتم. احساس کردم خودم باید چیزی بگویم. برای همین اولین چیزی که به زبانم آمد را گفتم.
- پس بالاخره گواهینامه گرفتی!
مریم انگار که از دنیای دیگری، تازه به زمین رسیده باشد، نگاهم کرد و گفت: «چی؟» پنجره را کمی پایین کشیدم و گفتم:
- هیچی! آنقدر از خودم حرف زدم که تو را یادم رفت. چه خبر از خودت؟
دنده را عوض کرد و گفت:
- من رفتم دنبال علاقه‌ام.
به شوخی گفتم:
- ازدواج کردی؟
اشاره‌ام را به صحبت‌های همیشگی‌مان گرفت. خندید و گفت:
- ازدواج که کردم ولی می‌دانی که هیچ‌وقت اولویتم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

میکسر انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
98
پسندها
595
امتیازها
2,713
مدال‌ها
6
سن
23
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
دقیقا مثل وقت‌هایی که بقیه می‌پرسیدند و من همین جواب را می‌دادم. نمی‌خواستم کسی بداند که آراز چه گندی بالا آورده. حتی عمه هم نمی‌دانست و من نمی‌خواستم تصورش را هم بکنم که اگر می‌دانست چه اتفاقاتی می‌افتاد.
مادر باز نشسته بود در حمام و زیرپوش‌های پدر را آب می‌کشید و باز بوی صابون مراغه خانه را برداشته بود. گفت:
- کار خوبی کردی که چیزی نگفتی.
من در چهارچوب در حمام ایستاده بودم و منتظر بودم کارش تمام شود. گفتم:
- به‌خاطر آراز نبود.
لبخند عجیبی زد که معنایش را فهمیدم. گفت:
- خب حالا!
تعلل نکردم. سریع گفتم:
- جدی گفتم. به خاطر آراز نبود. به‌خاطر ماهان بود. نمی‌خواستم بعد از انگِ «بچهٔ طلاق»، انگِ «پدر معتاد» هم به پیشانی‌اش بچسبد.
مادر زیر لب گفت:
- به این چیزها هم فکر می‌کردی و خبر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا