- ارسالیها
- 57
- پسندها
- 275
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #11
اشکهاش رو پاک کرد و بینیش رو بالا کشید. صورت سفیدش مثل لبو قرمز شده بود؛ واقعا حیف این دختر با این زیبایی نبود که با اون نامرد زندگی کنه؟! دست بردم سمت تلفن و از آقا حیدر درخواست دو لیوان چایی کردم و در همون حال که تلفن رو میذاشتم گفتم:
- خب، تو الان کجا میخوای بری؟ خانوادهت خبر دارن؟
با لحن پشیمونی گفت:
- نه، چون انتخاب خود احمقم بود، منم دیگه روم نشد چیزی بهشون بگم! فعلا تا روز دادگاه میرم خونهی مادربزرگم، اگه طلاقم جور بشه مجبورم با خفت پیش پدر و مادرم برگردم!
مهربون بهش زل زدم و دست لطیفش رو از روی میز گرفتم.
- امیدت به خدا باشه، مطمئنم گرهی تو هم باز میشه. اصلا چطورِ بیایی خونهی ما؟ نظرت چیه؟
لبخند خجولی زد و دستم رو فشرد.
- شما تا الان خیلی کمکم کردین دیگه بیشتر از این...
- خب، تو الان کجا میخوای بری؟ خانوادهت خبر دارن؟
با لحن پشیمونی گفت:
- نه، چون انتخاب خود احمقم بود، منم دیگه روم نشد چیزی بهشون بگم! فعلا تا روز دادگاه میرم خونهی مادربزرگم، اگه طلاقم جور بشه مجبورم با خفت پیش پدر و مادرم برگردم!
مهربون بهش زل زدم و دست لطیفش رو از روی میز گرفتم.
- امیدت به خدا باشه، مطمئنم گرهی تو هم باز میشه. اصلا چطورِ بیایی خونهی ما؟ نظرت چیه؟
لبخند خجولی زد و دستم رو فشرد.
- شما تا الان خیلی کمکم کردین دیگه بیشتر از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.