متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نگاه تشنه | زهرا . ب کاربر انجمن یک رمان

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
نگاه تشنه
نام نویسنده:
زهرا.ب
ژانر رمان:
#روان‌شناختی #پلیسی #عاشقانه
کد رمان: 5629
ناظر رمان: Raha~ Raha~r

به نام خدا
لحن خوانش: روایی ـ عاطفی*
خلاصه: روایت، روایتی محصور از یخ، شعله‌ هایی از انتقام که درمیان این سرما چرخ می‌خورد و این خنکای ابدی را درهم می‌شکند، و خود نیز شکست می‌خورد!
کینه‌ای که دور نیست به گرمایی از عشق تبدیل شود اما در این میان، چه کسی می‌داند که آیا نقش اول این قصه، می‌پذیرد که قربانی این انتقام سخت بماند یا که مانند همیشه تسلیم نشده و همواره به فزونی قدرت‌اش می‌پردازد
و او همواره مانند موجی بی‌قرار روی دریا حرکت می‌کند و درون صخره‌ها را می‌شکافد؛ قلب صخره‌ها را از درون سینه بیرون می‌کشد و به جای خالی وسط سینه‌اش می‌گذارد، همان‌گونه سخت و همانگونه سهمگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .ZrA/BBB.

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,965
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۱۱۷_۱۳۲۰۳۷_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:


نگاهت!
نگاهت رازی درون خود دارد که در مخیله‌ام نمی‌گنجد.
و باور نمی‌کنم… .
باور نمی‌کنم این مهر زهرآلود را!
مهری که با هرچه کشتن‌اش باز مرا تشنه‌تر می‌کند.
تشنه‌ام… .
تشنه‌ی نگاه ترابی‌ات؛
بیا و سیرابم کن از این نگاه گیرا!
بیا... .



فصل بندی:

فصل اول: به دنبال او

فصل دوم: میدانِ متغییر

فصل سوم: حقیقت، چیز دیگریست

فصل چهارم(آخر): منتقم کیست؟


 
آخرین ویرایش
امضا : .ZrA/BBB.

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
”چهارشنبه 23 سپتامبر ساعت 03:30 بامداد به وقت نیِس/Nice فرانسه"

با دیدن سکوی تقریبا بلند روبرویش چشم ریز کرده و به پاهایش سرعت بیشتری وارد کرد؛ پای راستش را به دیوار مجاورش کوبانده و با نیرویی که از آن دریافت کرد به جسم‌اش شتاب داد پرشی عمیق ایجاد کرد و در هوا معلق شد و از روی سکو پایین پرید.
با همان نگاه تیز‌بین همیشگی، نقطه سیاه و متحرک روبرویش را دنبال می‌کرد اما هر دقیقه او را دورتر از خویش می‌دید و هرچه به پاهایش سرعت می‌داد انگار هیچ فایده‌ای نداشته و سرعت، همان سرعت ثابت بود؛ و او خسته از این تعقیب و گریز بی‌حاصل، آرام آرام سرعت‌اش را کاهش داده دست بر زانو نهاد و دمی عمیق از هوای تیرهٔ اطرافش طلب کرد.
نقطه‌ی سیاه‌رنگ که متوجه توقف او شده بود نیز سرعت کم کرده و آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .ZrA/BBB.

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
با نفسی عمیق چهار انگشت‌اش را درون جیب پیژامه‌اش فرو کرده و آرام پاهای برهنه‌اش را بر روی پارکت مشکی‌رنگ به حرکت درآورد. نزدیک پنجره دایره‌ای شکل و نسبتا کوچک که رسید، دسته‌اش را آرام به سمت پایین کشانده و با باز کردن آن، حجمی از هوای خنک و مطبوع سحرگاهی را بر پیکرش جاری کرد، نفس عمیق دیگری طلب کرده و چشم‌هایش را بر روی هم نهاد. ثانیه‌ای کوتاه سپری نشده بود که صدای زمزمه‌ای دلنشین، کم ـ کمک او را از این حس خارج کرده و به بیرون از محیط پیرامون‌اش سوق می‌داد. آن‌طور که در نظرش حدس می‌زد، صدای عبادت سحرگاهی پانته‌آ بود که پرده‌های گوشش را به نوازشی دلکش دعوت می‌نمود و قدری از آن توده های منفی ذهن‌‌اش را از او دور می‌کرد.
برخلاف انتظار خود، سرگردان و حیران چشمان‌اش را به دور تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .ZrA/BBB.

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #6
با همان شتاب حاصل‌ از روحیهٔ متشنج‌اش، از روی موتور مرکب با رنگ‌های مشکی و بنفش‌اش پایین پرید و به سوی پلکان‌ها دوید، هر چه نزدیک‌تر می‌شد، گام‌هایش را آرام‌تر بر می‌داشت و با نگاهی محزون، محوطه‌ای را می‌دید که سرشار از خاطرات بود؛ خاطراتی شیرین که آن شیرینی دلچسبشان را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برد و خواستار از یادبردنشان هم نبود.
درست در سمتی که گام بر می‌داشت، دو طرف پلکان درختان سر به فلک کشیده صنوبر و سرو را مشاهده می‌کرد که چگونه منظم و در خطوطی مشخص کاشته شده و با سخاوت به زیبایی منطقه می‌افزودند، کمی دیگر که از پلکان بالا رفت، خود را به منطقه اصلی رساند و بالای برج موردنظرش ایستاد. درست از همان نقطه‌ای که می‌نگرید، حضور تمام شهر را زیر پایش احساس می‌کرد و شعفی عجیب درون دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .ZrA/BBB.

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #7


پس از توقف روبروی پایگاه، طبق معمول با جهشی مرتفع از روی موتور پایین پرید و لحظه‌ای روبروی ایست بازرسی مکث کرد، نفس عمیقی کشید و دست راست در جیب به شخص نگهبان نزدیک شد.
مرد جوان که در حال و هوای خویش سِیر می‌کرد و آخرین شیفت کاری‌ روز را می‌گذراند، دستش را در هوا تکان ‌داد تا فرضاً حشرات مزاحم را از خود دور کند؛ درهمان حال با دیدن او متعجب و شتابزده از جای برخاست که صندلی آهنین پشت‌سرش به شدت با زمین برخورد کرده و صدای ناهنجاری تولید نمود.
بی‌توجه به آن، از اتاقک بیرون آمده روبروی او ایستاد، لبخندی شگفت‌ روی لب نهاد و آرام نجوا کرد:
ـ سر...سروان آلارد! درست می‌بینم؟
با شنیدن اسمش از زبان مرد جوان و ایمان آوردن به اینکه همه‌چیز را به یاد آورده است، لبخندی روی لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ZrA/BBB.

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #8
اولین شخصی که به خود آمد، دوست صمیمی‌اش "آرژان دوپونت" بود که گامی شتاب‌زده به جلو برداشت و در طی حرکتی آنی، وی را در آغوش کشید.
و او، همانند کودکی که در آغوش غول گرفته شده باشد، در تنگنای جُسهٔ وی جمع شده بود؛ اما با این حال، دست‌ راستش را آرام بر شانهٔ او نهاد و چند تلنگر بر آن وارد کرد و سرانجام از آغوشش بیرون آمد. نگاه دیگر همکاران را که روی خود می‌دید متأثرتر از قبل می‌گشت و از آن سو مرتباً به خود می‌گفت که ای کاش نمی‌آمد!
اما وقتی نگاه مشتاق و دلتنگ ماتیاس را روی خود احساس می‌کرد، از فکر به این موضوع پشیمان می‌شد.
به سمت چند نفر دیگری که درون اتاق بودند گام نهاد و با آن‌ها نیز احوال‌پرسی کرد. بدون اینکه کسی کلمه‌ای بر زبان بیاورد، روی اولین نشیمن‌گاه جای گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .ZrA/BBB.

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #9
دوباره دمی عمیق طلب کرد و قدری به ماتیاس نزدیک شد، مکثی کرد، لبش به لبخند نیم‌بندی چاک خورد و دو دستش را بر شانه‌های ماتیاس نهاد. سرش را کج کرد و زیر برد تا بتواند صورتش را بهتر ببیند، سپس در همان حالت گفت:
- صـ...صبر دا...داشـ...داشته باش بــ...بچ...بچه جون! ب...بم...موقعش، م...میـ...میف...می‌فهمی.
سپس به طرف دیگران بازگشت و به سختی سعی کرد توضیح دهد که در این سال‌ها از چه کسانی درخواست یاری کرده و چه نتیجه‌ای برداشت کرده، البته با سانسور اتفاقی که امروز نزدیک بود برایش رخ دهد و اتفاق های مجهول دیگر...!
آرژان با چهره‌ای درهم و خشمگین، نوبل و دنیل و استیون نیز هرکدام ناراضی و تلخ، به گوشه‌ای خیره بودند و سخت درحال فکر کردن.
ماتیاس نیز طبق معمول تنها دقیقه‌ای ناراضی رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .ZrA/BBB.

.ZrA/BBB.

هنرمند انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
199
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
16
  • نویسنده موضوع
  • #10
بالاخره، تصمیمش را گرفت. در دل با خود عهد بست که با تمام وجود هوایش را داشته باشد و نگذارد در این راه پر از فراز و نشیب اتفاق ناگواری برایش رخ دهد.
نفس عمیقی کشید، بازهم، مردد نگاهی به چشمان معصوم پسرک انداخت و با زور گوشه‌های دهانش را کش داد [لبخند]؛ سپس، لبش را از داخل گزید و سرش را به نشانهٔ تایید تکان داد.
ماتیاس با دیدن موافقت وی، خنده‌ای شیرین بر چهره نشاند و با ذوق گفت:
- عالیه سروان، عالیه! متشکرم. قول می‌دم ناامیدتون نکنم، قول میدم.
وی با تأسف سری تکان داد و لبخندی کمرنگ بر چهره نشاند. مدارکی مبنی بر اینکه تا اکنون چه اقداماتی برای یافتن شخص مفقود انجام داده را به ماتیاس داد تا نظرش را درمورد آن‌ها اعلام کند. پس از چند دقیقه انتظار و خیره شدن به چهرهٔ رفته رفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ZrA/BBB.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا