- ارسالیها
- 61
- پسندها
- 199
- امتیازها
- 523
- مدالها
- 2
- سن
- 16
- نویسنده موضوع
- #11
درست برخلاف انتظارشان، وی با حالتی دست به سینه به موتورش تکیه زده بود و سرش را به سمت آسمان نگه داشته بود. صدای قدمهایشان را که شنید، آرام سرش را به سمت آنها چرخاند و ابرویی بالا انداخت. با لبخندی کمرنگ نگاهش را میان آن دو رد و بدل کرد و در آخر رو به ماتیاس گفت:
- بـ...بشـ...بشین بـ...بر...بریم مـ...ما...مـاتی.
سپس لبخندی نثار پانتهآ کرد و همانگونه نیز جوابش را گرفت. روی موتور نشست و کلاه ایمنی را بر سر گذاشت.
ماتیاس، با حالتی خجالتزده و مردد نگاهی به پانتهآ کرد و سپس نفسش را نامحسوس به بیرون فوت کرد. لبخندی لرزان بر چهره نشاند و گفت:
- از لطفتون ممنونم خـانـ...مادر! امیدوارم بازهم بتونم ملاقاتتون کنم.
پانتهآ لبخندی مهربان و مادرانه بر لب نشاند و آرام گفت:
- خواهش...
- بـ...بشـ...بشین بـ...بر...بریم مـ...ما...مـاتی.
سپس لبخندی نثار پانتهآ کرد و همانگونه نیز جوابش را گرفت. روی موتور نشست و کلاه ایمنی را بر سر گذاشت.
ماتیاس، با حالتی خجالتزده و مردد نگاهی به پانتهآ کرد و سپس نفسش را نامحسوس به بیرون فوت کرد. لبخندی لرزان بر چهره نشاند و گفت:
- از لطفتون ممنونم خـانـ...مادر! امیدوارم بازهم بتونم ملاقاتتون کنم.
پانتهآ لبخندی مهربان و مادرانه بر لب نشاند و آرام گفت:
- خواهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.