متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 140
  • بازدیدها 3,175
  • کاربران تگ شده هیچ

تم رمان رو دوست دارین؟

  • بله

    رای 5 83.3%
  • خیر

    رای 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
جمجمه‌ی شیطان
نام نویسنده:
معصومه.عین
ژانر رمان:
#جنایی #اجتماعی #تراژدی

کد رمان: 5647
ناظر: Ellery Ellery
در حال بررسی تگ...
جمجه_ی شیطان.jpg
خلاصه:
شیطان نقاب زده به صورت، هر بار نقشی تازه به خود می‌گرفت و پرسه می‌زد در آن حوالی. تاریکی حاکم شده، حتی روزنه‌ای از نور نمی‌تابید تا از دل آن سیاهی، روشنایی طلوع کند. دنیایشان آبستن وحشت بود، آبستن ترس و دلهره. پیش می‌رفتند یا زنجیر می‌شدند به زمین، فرقی نمی‌کرد، قدم که می‌گذاشتند در آن دنیا و حوادثش، محکوم بودند به نابودی، به نابودی اجتناب ناپذیر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,219
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول:
انعکاس


با دستِ مرتعش و خیس شده از عرقش، چنگی انداخته به پایینِ پیراهنِ سفید رنگ و ساده‌اش که یک طرفش نامرتب از شلوار بیرون مانده بود و طرف دیگرش، مچاله شده زیر شلوار قرار داشت، انگشتان کشیده و مردانه‌اش را جمع کرد تا ردی از عرق به تنِ پیراهن به جا بماند. تمام تنش می‌لرزید، برخلاف هوای گرمِ آن ماه از سال ولی خیسیِ تنش از بابتِ تبی سوزان، درست هم پایِ گرمایی بود که خورشیدِ نشسته وسطِ آسمانِ اوایلِ مرداد ماه، باعثش بود. سانت به سانت وجودش، بی‌آنکه حتی نقطه‌ای جا افتاده باشد، می‌سوخت، از آتشی که منبعش گرمای هوا نبود، گویی آتش جایی درون خودش شعله افکنده بود که حتی نقطه‌ای از وجودش از آن هُرم بی‌نصیب نمانده بود.
قطرات عرقِ بی‌آنکه نوبت را رعایت کنند، به سرعت و پشت سر یکدیگر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #4
تنها خواسته‌اش در آن لحظه، آمدن ناجی‌اش بود، رسیدنِ او و سپس قرار گرفتنِ آن بسته‌ای که برخلاف کوچک بودنش، برای او از هر دارویی، درمان‌تر بود و گویی بخت با او یار بود که همان لحظه، با افتادنِ بسته درست کنارِ دستش و شنیدنِ صدای آن، فاصله‌ای کوتاه داده به چشمان نم شده‌اش، سرش را قدری کج کرد و بی‌توجه به دردی که گردنش را لمس می‌کرد، نگاه تب‌دار و تار شده اش را به آن ماده ی سفید داد. دست حلقه شده‌اش را باز کرد و آرام و مرتعش، سمتِ بسته کشاند، ولی پیش از اینکه نوک انگشتانش به آن بسته رسیده و واقعی بودنش را پیش چشمانِ اثبات کنند، کفشی سرمه‌ای رنگ، روی بسته نشست و مانعش شد. او که تازه متوجه فردی که کنارش ایستاده بود شده بود، به سختی، قدری سرش را بلند کرد و نگاهش رسیده به نزدیکی شانه‌های او،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #5
او که هیچ حوصله‌ی مزه پرانی‌های مرد را نداشت، بی‌حوصله، تقریبا روی نیمکت ولو شد و گفت:
- تو یکی دیگه یه امروز رو رو مخ نباش که حوصله تو ندارم و اعصابم عجیب قاراشمیشه.
لحنِ بی‌حوصله‌ی او که باعثِ نشستن لبخندی روی لب‌های باریکِ مرد شد، بی‌آنکه چشم از او بردارد، موبایل را از یک دست به دست دیگرش داد گفت:
- باز کدوم خماری ازت مواد کش رفته که بی‌اعصاب شدی و پاچه‌ی ما رو می‌گیری؟
بی‌آنکه منتظرِ جوابی از او باشد، ادامه داد:
- برات یه خبر دارم که مطمئنم بشنویش حالت از این رو به اون رو میشه.
بی‌آنکه تغییری در حالت نشستنش که باعثِ کشید شدنِ نگاه زنی میانسال به سمت خودش و نشستن اخمی روی پیشانیِ چین‌دارش شده بود دهد،خیره به آن زن، دستش را به نشانه‌ی" چیه" تکان داد و رو گرفته از او، چون قبل، بی‌حوصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدایش که به گوشِ صحرا رسید ‌و از ادامه دادنِ باز کردن در منصرفش کرد، چون قبل صاف نشسته، دستش را سمت جیبِ مانتواش برد و بسته‌ی سیگار را برداشت. چینی داده به پیشانیش، بسته را مقابل چشمانش گرفت و پلاستیک دورش را که باز کرد و با حرکتی کوتاه پلاستیک را از پنجره بیرون انداخت، تکیه‌اش را داده به شانه ی راستش، سیگاری برداشت و بسته را که با اندکی جا به جا شدن سر جایش دوباره درون جیبش‌ گذاشت. دستش که فندکی که باید همانجا درون جیبش ‌می‌بود را لمس نکرد، سیگار را که لای دو انگشت اشاره و میانی‌اش حبس بود سمت لب‌های بدون رژش برد و سیگار که لای لب‌هایش نشست، صورتش را سمتِ میثاق که با اخمی به پیشانی، مسکوت، حرکات او را دنبال می‌کرد چرخاند و با صدایی که قدری بابت بودن سیگار لای لب‌هایش بم شده بود، گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #7
کف دستانش را روی صورتش کشید و اندک حرصی که سیگار کشیدنِ او باعثش شده بود کنار زد و چرخیده به سمتش، یک دستش را دورِ صندلی که او نشسته بود حلقه کرد و قدری خم شدهِ سمتِ صورتِ او، کشش ریزی به لب هایش داد و گفت:
- بگم غلط کردم ول می کنی؟
صحرا بی‌آنکه سمتش بچرخد، از گوشه‌ی چشم، نگاهی به او انداخت و ابروانش را بالا انداخته، دست به سینه شد و پس از چند ثانیه مکث، باشه‌ای گفت که میثاق لبخندش را پر رنگ‌تر کرد.
با همان لبخند نشسته روی لب‌هایش، دستش را عقب کشید و حینی که نگاه به روبه‌رو می‌داد گفت:
- گفتم بیای تا بگم قبول کرد.
صحرا ابروانش را بالا داده، قدری روی صندلی جابه‌جا شد و فاصله گرفته از در، نگاهش را به چشمانِ چین افتاده‌ی او داد و گفت:
- جدی میگی؟
میثاق که سری کوتاه به تائید گفته‌اش تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #8
صحرا نگاهش را دوخته به کتاب با آن جلدِ مشکی رنگ، دستش را سمتِ آن برد و کتاب را که گرفت، بدون حرف دیگری، پیاده شد. در را که با نوک انگشتانش بست، قدمی از ماشین دور شد و لای کتاب را محتاط باز کرده، نگاهش که به آن بسته‌ی مشکی رنگی که لای کنده کاریِ ورق‌های سفید رنگ جا خوش کرده بود، خورد، کتاب را بست و نگاهی انداخته به اطراف، آن را با خم کردن چهار انگشتش به داخل، گرفت. دستش را رها نگه داشته کنار بدنش، زیر نگاه‌های میثاقی که از آینه‌ی وسط ماشین، رفتنِ او را می‌نگریست، قدم‌هایش را رو به جلو برداشت. قامتش که با چرخیدنش به سمتِ راست و ورودش به خیابانی دیگر از مقابلِ چشمانِ میثاق محو شد، میثاق، موبایلش را برداشته، وارد لیست پیام‌هایش شد و یکی را باز کرده، انگشتانش را روی کیبورد حرکت داد و سپس دکمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #9
نفس آرامی کشید و با نوک قاشق چوبی، پیاز‌هایی که چیزی تا سرخ شدن‌شان نمانده بود را درون ماهیتابه حرکت داد و فاصله ها دورتر از او، صحرا بود که سنگی را با نوک کفشش به جلو پرت می‌کرد تا سنگ چند ثانیه بعد، متری جلوتر از درِ خانه‌اش، متوقف شود.
ایستاده مقابلِ درِ آبیِ پر رنگی که افتادنِ ترک‌هایی به تنش بابت خرد شدن رنگ و ریختنش، باعثِ زنگ زدن شده بود، کتابی که در دست داشت، زیر بغلش زد و دست برده سمتِ جیبِ مانتواش، خنکایِ کلیدِ فلزی و نقره‌ای رنگ را که حس کرد، آن را بیرون کشید و چشم ریز کرده، کمرش را قدری خم کرد تا در را باز کند. کلید درون قفل چرخید و نوکِ کفشِ صحرا با قدرتی نه چندان زیاد به پایین در کوبیده شد تا راحت‌تر باز شود. در باز شد و کنار که رفت، کلید را سمت خودش کشید و قدمی برداشته به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
193
پسندها
1,308
امتیازها
8,033
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #10
صحرا که عقب رفتنِ او را دید و حس کرد هوای تازه به صورتش رسیده، نفسش را از راه دهان بیرون داد و کمرش را صاف کرده، چینی که به پیشانیش افتاد بابت تیر کشیدنِ شانه اش، کتاب را محکم‌تر از قبل درون دستش فشرد و سر چرخانده به سمتش، اخم غلیظی کرد و گفت:
- پاچه گرفتنتم دیدیم.
پایش را چند سانت کشانده سمتِ او بی آنکه چشم از چشمانِ عصبیِ رو‌به‌رویش بگیرد و ادامه داد:
- پولی نیست که تخ کنم.
به پهلو شده، خواست از کنارش بگذرد و وارد خانه شود تا بلکه در امان باشد از آن مردی که به هیچ صراطی مستقیم نبود و به حتم تا اصل و سود پولش را نمی گرفت، بر نمی گشت؛ ولی هنوز نیم قدمی دور نشده بود تا آن فاصله‌ی کوتاه تا دری که تا نصف باز بود و فضایِ قدیمیِ خانه را به آن دیوار‌های آجر نما نشان می‌داد، تمام شود که مچش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا