- ارسالیها
- 234
- پسندها
- 1,300
- امتیازها
- 8,213
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #71
***
هوبرت وارد خانه میشود. بهمحض ورودش آیدا از پشت پنجره بهسمت او میآید و میگوید:
- چه عجب! معلوم هست کجایی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟
هوبرت با بیحوصلگی پاسخ میدهد:
- چی شده؟ چرا اینقدر عصبی؟
صدای آیدا کمی بالا میرود:
- چرا عصبی نباشم؟ بهتره برای این بهمن یه دلیل بدی.
هوبرت سوییچ ماشین را در جیب پالتویش فرو میکند و میگوید:
- باور کن الان وقت مناسبی نیست، آیدا.
- چرا تو و بابا هیچوقت رو وقت مناسبی نمیدونید؟
وقتی این حرف را میزند، برخلاف میلش صدایش میلرزد؛ اما هوبرت، دیگر رفته است و وارد اتاقش شدهاست و هیچچیز را نشنیده. تنهایی وسط هال میایستد و بهراهپله زل میزند. بیشتر از هروقت دیگری احساس تنهایی میکند. انگار پشتش از همه طرف خالی شده است. پوفی میکشد و روی مبل...
هوبرت وارد خانه میشود. بهمحض ورودش آیدا از پشت پنجره بهسمت او میآید و میگوید:
- چه عجب! معلوم هست کجایی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟
هوبرت با بیحوصلگی پاسخ میدهد:
- چی شده؟ چرا اینقدر عصبی؟
صدای آیدا کمی بالا میرود:
- چرا عصبی نباشم؟ بهتره برای این بهمن یه دلیل بدی.
هوبرت سوییچ ماشین را در جیب پالتویش فرو میکند و میگوید:
- باور کن الان وقت مناسبی نیست، آیدا.
- چرا تو و بابا هیچوقت رو وقت مناسبی نمیدونید؟
وقتی این حرف را میزند، برخلاف میلش صدایش میلرزد؛ اما هوبرت، دیگر رفته است و وارد اتاقش شدهاست و هیچچیز را نشنیده. تنهایی وسط هال میایستد و بهراهپله زل میزند. بیشتر از هروقت دیگری احساس تنهایی میکند. انگار پشتش از همه طرف خالی شده است. پوفی میکشد و روی مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش