• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه عشقِ نهان | روزیتا شریف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sharif
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 953
  • کاربران تگ شده هیچ

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 592
ناظر:
❥لیلیِ او ❥لیلیِ او
عنوان: عشق نهان
نویسنده: رزیتا شریف
ژانر: #عاشقانه #تراژدی

خلاصه داستان: عشقی وجود دارد اما! معشوقی وجود ندارد تا شب ها سر به آغوشش گذاشته و غرق آرامش شود.
چه درد ناک است چنین عشقی که در تب دیدارش بسوزی اما آن در عالم بی‌خبری سَیر کند.
و چه خوش آیند؛ اینکه کسی در خفا عاشقت باشد.
دختری که درگیر یک عشق نهان می‌شود و با آن عشق همه زندگی اش را می‌بازد دختری که آرزوهای در سر داشت. اما این عشق اورا از همه آرزو هایش دور میکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
3,023
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
آغاز:

- آدریانا... آدریانا کجا سَیر میکنی. اسم مارا صدا زد؛ حله بریم.
- با آواز مایا از امبار افکار خارج شده و رو به آن گفتم:
- ببخشید متوجه نبودم.
هر دو سمت استیج در حرکت شدیم. قبل از اینکه وارد شوم، نظری به تالار انداختم؛ واقعا تالار بزرگی‌ بود. شاید برای حدود سه‌صد تن جا داشته باشد. با دیدن این همه تماشاچی دلهره‌ی به جانم افتاد اما باز هم با اراده محکم با پخش موزیک وارد استیج شدیم و رقص را آغاز کردیم.
اجرای ما تقریبا نیم‌ساعت طول کشید و راضی هم بودم از اجرا چون خیلی خوب انجام دادیم.
بعد قطع موزیک همه از جا بلند شده و با کف زدن شان تشویق مان کردند. چون آخرین اجرا از ما بود بعد از اندکی تاخیر همه اشتراک کننده ها رو استیج آمدند؛ همه منتظر مجری بودیم تا نفر اول را معرفی کند. بالاخره قامت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
خوب بعد از اجرای زیبای اشتراک کننده‌های عزیز بالاخره زمان اعلام برنده فرا رسید؛ در نخست از همه‌ی شما عزیزان که قدم رنجه نموده و امروز مارا تنها نگذاشتید؛ ممنونیم.
مجری روبه ما کرده و لب زد:
- خوب بیشتر از این عزیزان‌مان را منتظر نمی‌گذاریم. حال جایزه بهترین رقاصان این دور به آدریانا و مایا از شهر میلان اهدا می‌شود. برای این تیم از صمیم قلب تبریک گفته و آروزی موفقیت می‌کنیم.
با شنیدن اسمم صورتم رنگ تعجب را در خود گرفت و هاج و واج طرف مایا نگاه می‌کردم که یک‌باره آن خود را در آغوشم پرت کرد؛ هر دو مستانه خندیدیم و برای بُردمان شادمان بودیم‌.
- دختر ما موفق شدیم، موفق شدیم باورم نمیشه.
بعد از اهدای جایزه و تبریک‌های بقیه وسایل خود را جمع کرده و دوباره راهی میلان شدیم. چون مسابقه میان شهرها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صبح هم خیلی دیر از خواب برخواستم و کمی ناوقت‌تر به دانشگاه رفتم. چون ترم آخر ما هست؛ برای همین تایم‌های درسی را اندکی کم کردند. درس تمام شد و استاد خدا‌حافظی کرده از صنف بیرون شد. من و مایا هم کیف‌های خود را برداشته و از جا بلند شدیم که چشمم به الیور افتاد؛ مثل همیشه با نگاه‌های عجیبش به من خیره شده بود.
ازش چشم برداشته و از صنف بیرون شدیم. و به کافه‌ نزدیک دانشگاه رفتیم. امکان نداشت بدون خوردن کیک‌‌هایش از کنار آن رد شوی. وارد کافه شدیم و میز کنار شیشه‌ را انتخاب کرده نشستیم. فضایی کافه خیلی آرام بخش بود و با آواز پیانو که در تمام کافه پیچیده بود فضای زیبا‌تری را شکل داده بود.
- آدریانا الیور دوباره غرق تماشای‌ توست؛ من که فکر می‌کنم الیور ازت خوشش می‌آید‌.
- خواهشاً مضخرف نگو چنین چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- درست است می‌بینیم باز.
یک ساعتِ را در کافه گذراندیم و بعد از آن به خانه برگشتم. مادرم داکتر است و امشب هم شیفت بود در بیمارستان و من هم دوباره شب را تنهایی سحر کردم چون من تک فرزند هستم؛ تنها من و مادرم زندگی می‌کنیم. پدرم هم مدتی قبل از مادرم جدا شده و دوباره ازدواج کرد. امروز تعطیل است و قرار است تمام روز در خانه بمانم. با مایا تماس گرفتم اما به تماسم جواب نداد. خسته شدم از تنها نشستن.
- وای! که چقدر بدم می‌آید نشستن در خانه، من برای این کارها ساخته نشدم.
سمت آشپزخانه رفتم که مقابل سالن قرار داشت؛ تا برای خود قهوه درست کنم. بعد از درست کردن قهوه دوباره به صالون برگشتم و کنار پنجره جا خوش کردم؛ به منظره بیرون خیره بودم که یکباره هوای قدم زدن به سرم زد. از جا بلند شده سمت اتاقم رفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آسمان میلان امروز ابری بود و نم‌نم باران گونه‌های زمین را می‌بوسید. هوای خیلی خوبی بود؛ جان میداد برای قدم زدن. خیابان‌ها را یکی پی دیگری رد می‌کردم و از این هوا دلپذیر لذت می‌بردم تا اینکه مقابل یک صالون نوازندگی رسیدم. این صالون تازه ایجاد شده بود؛ تاحال ندیده بودمش و دلم خواست تا یک بار از نزدیک ببینمش. قدم‌هایم ناخودآگاه سمت آن کشیده شد و رفتم. وقتی از دَر ورودی داخل شدم؛ یک اتاق کوچک بود که آن به سالن اصلی وصل می‌شد. با قدم‌های آهسته به سمت سالن اصلی رفتم.
آنجا کاملا خالی و بی‌سر و صدا بود؛ تنها میلودی آنجا آواز آرام بخش وایلون و صدای قدم‌های من بود، که به گوش می‌رسید. زمانی که وارد سالن اصلی شدم؛ آنجا خیلی بزرگ و زیبا بود. اطرافش ستون‌های بزرگ قرار داشت و بر روی ستون‌ها آیینه کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
که تنهایی آنجا ویلون می‌نواخت. پسری با قد و قامت بلند، موهای طلایی و چهره‌ی که نمی‌شد ازش چشم برداشت. حسی عجیبی به تمام بدنم تزریق شد؛ حسی که نمی‌دانستم اسمش را چه بگذارم. با چه عشقی هم می‌نواخت؛ به نزدیک ترین ستونی که در دَر نزدیک بود رفتم و پشتش جا خوش کردم.
نمی‌خواستم حضورم را آنجا بداند. با تمام وجود آواز ویلون را حس می‌کردم و محو تماشای آن شدم. زمان را کاملا از خاطر برده بودم. گویا زمان همان جا متوقف شده بود. نمی‌دانم چند ساعت را آنجا گذراندم. بعد از مدتی دست از نواختن بر‌داشت؛ وسایلش را جمع کرده و از آنجا بیرون شد. بعد از رفتن آن من هم از آنجا بیرون شدم تاریکی همه‌جا را پوشانیده بود. به اولین تاکسی‌ِ که دیدم دست داده؛ سوارش شدم و دوباره به خانه برگشتم. من به خانه برگشتم اما! قلب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
داشت با آواز بلند اسمم را صدا میزد:
- آدریانا! آدریانا... غذا آماده‌ست. بیا که سرد می‌شود.
- درست است آمدم.
دل از فکر کردن به آن پسر و اطاقم کنده، سمت صالون رفتم.
- اممم چه عطر خوشی در فضا پیچیده. شما خانه بودید؟! اصلا متوجه نشدم.
- بلی وقتی آمدی در آشپرخانه غذا آماده می‌کردم؛ برای همین متوجه نشدی.
رو به مادرم کردم و با لحن شوخی آمیز لب زدم:
- دوباره شاهکار کردین بانو! همه خانه را عطر خوش غذایتان فرا گرفته.
مادرم گونه‌ام را بوسید و با لبخند گفت:
- بیا بنشین همه‌اش برای توست.
- دستت درد نبیند عزیز دلم. چه نیازی به این بود. در بیمارستان به اندازه کافی با بیماران خسته می‌شوی؛ حالا چرا در خانه هم خود را خسته می‌سازی.
- من برای تو هر کاری می‌کنم، غذا آماده کردن خو چیزی نیست.
- خوب است ‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
274
پسندها
624
امتیازها
4,113
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعد از نوشیدن چای و چند لحظه در دل با مادرم دوباره برگشتم به اتاقم؛ زمانی که به قصد خوابیدن چشم بستم دوباره پسر ویلون نواز مقابل دیدگانم قرار گرفت و خواب را از چشمانم ربود. نمی‌دانم چه زمانی اما بالاخره خواب بالایم غلبه کرد و به عالم غیب رفتم. صبح دوباره با انرژی تمام از خواب برخواستم. دلم می‌خواست دوباره بروم آنجا؛ بی‌صبرانه منتظر ساعت ۳:۰۰ بعد از ظهر بودم. چون روز قبل در همین ساعت آنجا رفته بودم.
لباس‌هایم را بر تن کرده و از خانه به سوی دانشگاه در حرکت شدم. من دانشجوی رشته حقوقم؛ هر چند مادرم دوست داشت مثل خودش داکتر شوم اما من وکالت را دوست داشتم. دوست داشتم یک وکیل خوب شوم و همچنان در کنارش دوست داشتم یک رقاص خوب باشم برای همین همزمان هر دو را پیش می‌بردم. امروز اصلا ساعت نمی‌گذشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا