• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه عشقِ نهان | روزیتا شریف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sharif
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 272
  • کاربران تگ شده هیچ

Sharif

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
230
پسندها
509
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- آدریانا...
سرم را به پشت برگرداندم و الیور را دیدم. مایا دستم را فشار داد و به طرف آن اشاره کرد.
- بلی! با من بودید؟
- اول بابت این ‌که مزاحمت شدم عذر می‌خواهم؛ می‌خواستم ازت یک چیزی بپرسم.
- خواهش می‌کنم مشکلی نیست؛ بفرمایید می‌شنوم.
- خوب راستش نمی‌دانم چطور بگویم؛ اگر وقت داشته باشید می‌شود افتخار این را برایم بدهید تا به یک قهوه دعوتتان کنم؟
با شنیدن حرفش درجا خشکم زد. چون حدس می‌زدم برای چی می‌خواهد من را به قهوه دعوت کند. و قبل این‌که من حرفی بزنم مایا لب به سخن گشود:
- البته ما کار خاصی نداشتیم؛ همین‌طور نیست؟!
به طرف مایا نگاه کرده دستش را فشردم و زیر لب فحش دادمش؛ چون در عمل انجام شده قرارم داد و من از این‌که‌در عمل انجام شده قرار بگیرم متنفرم و همچان دلم نمی‌خواست با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sharif

Sharif

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
230
پسندها
509
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
و بالاخره به مقصد رسیدیم؛ زمانی که وارد کافه شدم؛ مکانی خیلی خوب و شلوغی بود. ما هم یکی از میزهای کنار پنجره را انتخاب کرده و نشستیم. چون بیرون منظره‌ی خیلی خوبی داشت. من عاشق طبیعت و گل ‌و گیاهم. و منظره بیرون هم با گل‌های رنگ و وارنگ تزئین شده بود. الیور به طرف گارسون اشاره کرد و نزد ما خواستش.
- خوش آمدید آقا! در خدمتم. بفرمایید چی میل دارید؟
- ممنون! برای من و خانم محترم دو قهوه ساده با کیک چاکلیتی بیاورید لطفا.
- حتما! تا چند لحظهِ دیگر سفارشتان آماده می‌شود.
بعد رفتن گارسون الیور به طرفم نگاه کرده و لب به سخن گشود:
- ممنون از این که قبول کردی با من بیایی.
- خواهش می‌کنم کاری نکردم که ازم تشکری می‌کنی.
- همین که با من آمدی، این برای من خیلی با‌ارزش است نمی‌دانی که چقدر خوشحالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
230
پسندها
509
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
بعد نیم‌ساعت مقابل همان سالن رسیدم؛ هر قدمی که به سویش می‌گذاشتم تپش قلبم تند و تندتر می‌شد. دَر را گشودم و داخل رفتم. دوباره همان خوشبویی، همان حس ناب، همان آواز دلنواز. امروز هم مانند روز قبل دوباره پشت همان ستون پنهان شدم تا متوجه حضورم نشود و با تمام وجود گوش به ویولن نواختنش دادم. ساعت‌ها ایستادم و با تمام وجود گوش‌ سپردم به نواختنش. به ساعتم نگاه کردم ۶:۰۰ بعد از ظهر بود. باید برمی‌گشتم از سالن بیرون شدم و دلم خواست قدم زه تا خانه بروم. قدم زنان راهی خانه شدم. کنار رستوانی که در همان مسیر بود رد شدم و دلم پیتزا خواست. دوباره برگشتم و وارد رستوان شدم دو پیتزا خریده و به خانه برگشتم. به خانه رسیدم و پیتزا‌ها را رو میز غذا خوری که در سالن بود گذاشتم و خودم به سوی اتاقم رفتم لباسم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
230
پسندها
509
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
مبایلیم را گرفته و با مایا تماس میگیرم بعد از سه، چهار بوق تماس را وصل می‌شود.
- واییی! مایا کجا بودی اینهمه زنگ زدم؟
- ببخشید عزیزم در حمام بودم متوجه نشدم.
- تماس گرفتم که بپرسم این روز‌ها که سر تمرین نیامدم مربی سراغم را نگرفت؟
- من هم می‌خواستم همراهت تماس بگیرم.
مربی هر روز سراغت را می‌گرفت و ها امروز هم ازت خواسته تا بیایی. گفت اگر این روال ادامه پیدا کند باز بد خواهد شد.
- درست است امروز می‌آیم.
- درست است پس فعلا روز خوش.
- روز خوش عزیزم.
تماس را قطع کرده و به طرف حمام رفتم؛ بعد آماده شدن راهی کلاس رقص شدم. وقتی وارد کلاس شدم همه مصروف تمرین بودند و من هم لباسم را تعویض کرده به جمع شان پیوستم. بعد تمرین مربی نزدم آمد.
- خسته نباشی! بالاخره آمدی.
- ممنون! شما هم خسته نباشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

Sharif

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
230
پسندها
509
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- درست است! ممنون برای این‌که بالایم اعتماد کردید. برای‌تان وعده می‌دهم از انتخاب‌تان پشیمان نمی‌شوید.
- درست است پس وقت خوش.
- همچنان.
بعد رفتن آن مایا نزدم آمد.
- مربی چی گفت؟
- چیز که نباید می‌گفت.
- یعنی چه؟!
رو‌به مایا کردم و لب زدم:
- یعنی این‌که برای مسابقه من و الیور را انتخاب کرده.
- چییی؟! واقعا این چه کاری بود دیگر.
- نمی‌دانم! من هرچی تلاش می‌کنم تا ازش دور باشم اما باز هم نمی‌شود.
مایا لبخندی زد و گفت:
- گویا شما برای هم ساخته شده اید.
- مایا بس کن وگرنه قهرم را بالای تو خالی می‌کنم.
مایا شانه‌ی بالا انداخت و لب‌زد:
- چی گفتم! خوب همین حقیقت است و تو هم باید بپذیری.
- مایا برو قبل این‌که با دست‌های خود نکُشتمت.
- درست است رفتم! برایت آرزوی موفقیت دارم دوست عزیزم.
نیرا از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

Sharif

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
230
پسندها
509
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
شب و روز می‌گذشت و ما هم مشغول تمرین بودیم. فقط یک روز دیگر برای برگزاری مسابقه باقی مانده و امروز هم آخرین تمرین‌مان را انجام می‌دهیم. این روز‌ها بخاطر تمرین نتوانستگ با دلبرم ملاقات کنم.
- خانم به جایی که می‌خواستین رسیدیم.
آواز تاکسی‌ران امواج افکارم را بر‌هم ریخت.
- درست است ممنون!
از تاکسی پیاده شده و به کلاس تمرین رفتم.
- سلام!
- سلام! چرا ناوقت کردی؟! نگرانت شدم.
- طرافیک سنگین بود برای همین کمی دیر شد.
- همراهت تماس هم گرفتم اما پاسخ ندادی.
- واقعا! ببخشید متوجه نشدم.
- خیر سرت سلامت باشد؛ خوب پس به تمرین خود برسیم.
تمرین را شروع کردیم و خیلی خوب پیش ‌می‌رفتیم از حق نگذریم با الیور هماهنگی خوبی داشتیم. بعد تمرین الیور ازم خواست‌ تا
برساندم. هر چند دلم نمی‌خواست اما قبول کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

Sharif

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
230
پسندها
509
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
- سلامت باشید مادر جانم! دوباره آشپزی کردید؟! مگر من برای‌تان نگفتم که خود را خسته نسازید. من خودم یک چیزی آماده می‌کردم یا هم از بیرون سفارش می‌دادیم.
- خسته نمی‌شوم. من برای تو با شوق غذا آماده می‌کنم.
- درست است! پس من هم لباسم را تبدیل کرده، زود برمی‌گردم و باهم آماده می‌کنیم.
به اتاق خود رفته لباسم را تبدیل کردم و دوباره نزد مادرم برگشتم.
- سالاد بامن! امشب از سالاد‌های مخصوصم آماده می‌کنم.
- درست است! همه چیز در یخچال است؛ بگیر ببینم چی آماده می‌کنی.
- درست است قبول که در آشپزی ماهر نیستم اما سالاد را خیلی خوب آماده می‌کنم.
با هم غذا را آماده کرده و میل کردیم؛ خیلی خوش گذشت برایم چون دوست دارم همیشه با مادرم وقت بگذرانم. بعد غذا برای هردوی‌مان چای آماده کرده و به صالن بردم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ash;

Sharif

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/11/23
ارسالی‌ها
230
پسندها
509
امتیازها
3,013
مدال‌ها
6
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- واقعا! می‌آیی مادر؟!
- البته که می‌آیم.
- ساعت ۲:۰۰ بعد از ظهر؛ پس منتظرت هستم عزیز دلم.
- وعده داده نمی‌توانم! قسمی که گفتم؛ اگر بیمار اورژانسی نداشتم می‌آیم.
- درست است! پس من برم بخوابم که فردا روز با انرژی باشم.
از جایم بلند شده؛ گونه‌ی مادرم را بوسیدم و به اتاقم رفتم.
وقتی سر به بالین گذاشتم دوباره دلبرم حواسم را به سوی خود معطوف کرد دوباره آواز ویولونش به گوشم پیچید. از زمانی که او‌ را دیدم؛ ملودی ویولونش شده لالایی شب‌هایم. چشمانم را بسته و به عالم‌ غیب رفتم. هر شب قبل خواب دعا می‌کنم تا آن را ببینم در خوابم؛ چون دوست نداشتم غیر آن در خوابم بیاید. شاید بقیه این کارم را دیوانگی خطاب کنند اما من عشق می‌گویم.
صبح با زنگ مبایلم از خواب برخواستم. بعد آماده شدن و خوردن صبحانه به سوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا