متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیاه‌روز | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
سیاه‌روز
نام نویسنده:
آرمیتا شهسواری
ژانر رمان:
عاشقانه، تراژدی، معمایی
کد رمان: 5694
ناظر: Ellery Ellery


خلاصه:
در یک کارخانه‌ی متروک، قتل مرموزی روی می‌دهد و بهمن، سرگردی که تلاش می‌کند از سایه‌های گذشته‌اش فرار کند، در میان این وقایع گرفتار می‌شود. این پرونده تنها یک قتل ساده نیست؛ ردپای مرگ او را به زنی مرموز می‌رساند و او را در بازیِ حقیقت و کینه غرق می‌کند.


سیاه‌روز: شوربخت
 
آخرین ویرایش

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
سلام به روی ماه تک‌تکتون.
فکر کردید من ول کنِ نوشتنم؟ خیر، لا، Nein ، Non، No.
بنده پرروتر از این حرفام، تا همه ژانرها رو امتحان نکنم، آروم نمی‌گیگیرم.
امیدوارم که مورد پسندتون واقع بشه.
روزهای زوج درخدمتتونم، منتظر نظراتتون هم هستم:)

گفتمان آزاد

سردی زمین سیمانی، انگار مستقیم به استخوان‌هایم سرایت ‌کرد.
بوی خفه و شیرینِ شکر، با بوی زننده‌ی یک جنازه‌ای که ده ساعت از مرگش گذشته، درهم آمیخته بود.
بالای سر مرد بی‌جان، روی زانوانم نشستم و دستم را روی رد قرمز گردنش کشیدم.
طناب سفید رنگی که بالای سرش افتاده بود، تنها سرنخی بود که داشتم.
سایه‌ای روی زمین افتاد و صدای زن در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
بگید ببینم، تا اینجا نظری ندارید؟ منو منتظر نذاریدااا:cry:

در صندلی عقب را باز کردم و سوار شدم.
بوی خفیف دود و چرم ماشین در فضای گرم و کوچک پیچیده بود.
- بریم آقا؟
نیم‌نگاهی به راننده انداختم.
مردی لاغراندام با موهای تراشیده و چشم‌های ریز.
جوش‌های گونه‌اش، کم‌سن‌ و سالی‌اش را داد می‌زدند.
نگاهم را به دستان کبره‌بسته‌ام دوختن و درحالی که روی هم
می‌کِشاندمشان، گفتم:
-‌ برو.
کسی که در یک کارخانه قندسازی دست به قتل بزند، نمی‌تواند یک آدم عادی باشد.
فکر به صحنه‌ی جنایتی که به من ربطی نداشت، هیجان‌انگیز نبود. فقط خطرناک بود.
دستم را روی ته ریش‌هایم کشیدم. داشتند بلند می‌شدند و ای یعنی، من هرلحظه بیشتر شبیه پدرم می‌شدم. سرهنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
درودددد.
بریم برای آشنایی بیشتر با آقا بهمن:)


باد سردی به صورتم کوبید و بارانی‌ام را به حرکت درآورد. قطرات سرد باران مسیرشان را به سمت چشم‌هایم باز کرده بودند.
قدمی عقب‌تر رفتم، تا بالای کوه را ببینم، اما هیچ ردی نیست.
نگاهی به ساعت چرمم انداختم.«'8:10» صبح را نشان می‌داد.
می‌توانستم در این ساعت، چای و کیکم را در بالکن خانه، با تماشای سروهای بلند مقابلش، بخورم.
نه اینجا، در این سرما و باران، یک طناب خیس را در دست فشار بدهم.
مشتم را باز کردم و به طناب دستم خیره شدم.
قاتل با گذاشتن این طناب‌ها، بازی‌اش گرفته بود، و من بعد از پانزده سال، توانی برای بازی نداشتم.
طناب را رها کردم و با پشت دست، قطرات سرد باران را از روی پیشانی‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
از تراس، صدایی شبیه به جابه‌جا شدن برگ‌های خشک به گوش رسید.
فرناز با صدایی لرزان پرسید:
- صدای چی بود؟!
سرم را بالا ‌آوردم و به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی او نگاه کردم. چهره‌اش، سایه‌هایی از ترس و سردرگمی به خود گرفته است.
با قدم‌هایی آرام، به سمت در شیشه‌ای رفتم و پرده‌ی سفید را کنار زدم.
در تراس را باز کردم که هوای خنک شب، از به صورتم ‌‌خورد.
با دستم به تراس خالی اشاره ‌کردم و منتظر ماندن تا آرامش به چهره‌اش برگردد.
بعد از آنکه رنگ چهره‌اش کمی برگشت، گفتم:
- مشکل ما همینه فرناز؛ من می‌فهمم چی داره اذیتت می‌کنه، ولی تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی!
پرده‌ی مخمل را رها کردم و به سمتش قدمی برداشتم. باد، به‌آرامی پرده را به اهتزاز درمی‌آورد.
- تا کِی باید به این بد نبودنت راضی باشی؟! از کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
سلام سلام.
بالاخره تعطیلات تابستونم شددد.
قصه رو که فراموش نکردید؟


موهای مشکی‌ام را چنگ ‌زدم و با قدمی مردد از آینه فاصله گرفتم.
انعکاس چهره‌ام در آینه، رنگ‌پریده و آشفته به نظر می‌رسید و صدای گوش‌خراش زنگ حیاط مثل پتکی در سکوت شب کوبیده می‌شود و تنم را می‌لرزاند.
وقتی فرناز واکنشی نسبت به صدای زنگ نشان نداد، به سمت تراس رفتم و در شیشه‌ای را باشدت باز کردم که صدای قیژ بلندی در فضا ‌پیچید.
دستم را به چهارچوب فلزی تکیه دادم و دمپایی‌های مشکی را که کنار در جفت شده بودند، پا کردم.
در را با ضرب بستم و با صدایی که تلاش می‌کردم نلرزد، فریاد زدم:
-‌ اومدم!
پله‌ها را دوتا یکی پایین ‌دویدم و از کنار حوض عبور کردم. سطح آب یخ زده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
سلام سلاممممم.
بیاین ببینم، شماها واقعاً هیچ حرفی ندارید؟ نظری ندارید؟ نقدی ندارید؟


باد سردی در کوچه پیچید و با خشونت پیراهنم را به تنم چسباند. لرز خفیفی بر اندامم نشست و دندان‌هایم برای لحظه‌ای کوتاهی به یکدیگر برخورد کردند.
ناخودآگاه خودم را در آغوش گرفتم و با چهره‌ای درهم و نگاهی تیز، به عکس‌ها خیره شدم.
عکس یک جنازه، زخمی دور گردن، و طنابی که کنارش افتاده بود.
با صدایی خشک و بی‌حوصله پرسیدم:
-‌ خب که چی؟ قراره تو این سرما اینجا راجع‌به قتل آدمایی حرف بزنی که حقشون بوده؟!
متحیر سرش را عقب برد. ابروهایش بالا پریدند و دهانش باز ماند؛ انگار با پشت دست به صورتش کوبیده باشند.
چند ثانیه در همین حالت ماند و بعد، به‌سختی گفت:
-‌ یعنی چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
سلام ایرانیییی اینجا رادیو یک‌رمان... چی دارم میگم با خودم؟ اینا همه‌ش از بی‌نظیر و بلاتکلیفیه‌هااااا.

به سمتش برنگشتم، در را کامل باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
-‌ خودت حلش کن دیگه!
بی‌توجه به واکنشش، پا به حیاط گذاشتم و در را رویش بستم.
سنگ‌فرش‌های حیاط، زیر نور ضعیف مهتاب، به رنگ خاکستری سردی درآمده بودند و با هر قدم، سرمای سوزناکشان تا استخوانم نفوذ می‌کردند.
روی لبه‌ی سیمانی و یخ‌زده‌ی حوض نشستم. باد آرامی می‌وزید و بوی نم حوض بلند شده بود.
برگ‌های خشک و زرد درخت چنار پیر مقابل خانه، مثل اشک‌هایی بی‌صدا، پیوسته روی زمین می‌افتادند.
درخت چنار، با شاخه‌های پیچ خورده و تنه‌ی قطورش، مثل غول خسته‌ای در تاریکی شب ایستاده بود، گویا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
سلام سلام، خوبید؟
حالا من کم پیدام، شما نمی‌خواستید خبری بگیرید؟:610595-f4fee7d8018d2f5ca10c2e5d7cc88678:
بریم برای آخرین پارت تابستونی:)


با قدم‌هایی محکم خودش را به پایین پله‌ها رساند.
چشم‌هایش داشتند از کاسه درمی‌آمدند.
-‌ گفتم نمی‌خوام جدا... .
حرفش را ادامه نداد که اخم ریزی کردم.
ناگهان باد آرام، شدید شد و تمام برگ‌های روی زمین را بلند کرد.
فرناز بلافاصله بعد از تمام شدن باد، موهای سیاهش را از روی صورتش کنار زد، اما من مشکلی با موهایی که روی پیشانی‌ام ریخته بودند نداشتم.
بالاخره با صدایی تحلیل‌رفته، زمزمه کرد:
-‌ من... می‌دونم تمام این ده سال باهات بدرفتار کردم... ولی من... من همیشه سعی کردم دوستت داشته باشم بهمن! چون می‌دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا