متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 1,997
  • کاربران تگ شده هیچ

کدوم قسمت از رمان به نظرتون ضعیف بود و باید بیشتر روش کار می شد؟

  • دیالوگ

    رای 0 0.0%
  • مونولوگ

    رای 4 66.7%
  • شخصیت پردازی

    رای 2 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رفیق فابریک
نام نویسنده:
فاطمه بهار
ژانر رمان:
فانتزی، طنز
کد رمان: 5697
ناظر: ❁S.NAJM ❁S.NAJM
فرزاد نویسنده‌ی جوونی که برای نوشتن داستانی ترسناک، دست به احضار روح می‌زنه. اما پس از عدم موفقیت و مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دوستش، جهت تلافی نقشه‌ای می‌کشه که جونشون توسط موجودات ماورایی در معرض خطر قرار می‌گیره. اما...

***
«همیشه عشق باشد، همیشه برکت»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #3
ساعت از دوازده و نیمِ شب گذشته بود. پشتِ میزِ کارم نشسته و در حال خوندن مطلبی درباره‌ی احضارِ روح بودم تا توی داستانی که قرار بود ماهِ بعد توی مجله چاپ بشه، ازش استفاده کنم. هر بار که می‌خواستم داستان بنویسم هزار بار خودم رو لعن و نفرین می‌کردم که چرا نویسنده شدم. شغل بهتری نبود؟ اصلاً مگه نوشتن هم شغله؟
چند روزی بود که فکر نوشتن یه داستان ترسناک مثل خوره به جونم افتاده بود. اون شب بس که توی اینترنت چرخیده بودم، به شّدت احساس خستگی می‌کردم و چشم‌هام می‌سوخت.
نمی‌خواستم بخوابم؛ یعنی تا روی این مورد به جایی نمی‌رسیدم، خوابم نمی‌بُرد! تصمیم گرفتم زنگی به کارِن بزنم تا هم رفع خستگی کرده باشم و هم ازش مشورت بگیرم.
گوشی‌ام رو از روی میز مطالعه‌ای که کنارش چترِ صندلی شده بودم برداشتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #4
کارن: اون‌وقت برای چی؟
سعی کردم شفاف‌تر توضیح بدم:
- می‌خواستم اگه یه همچین کسی رو سراغ داری معرفی کنی، بریم پیشش باهاش صحبت کنیم. شاید یه چیزایی گفت که تو نوشتن داستان کمکم... .
اجازه نداد جمله‌ام رو تموم کنم.
کارن: مگه من مثل تو بیکارم دنبال این چیزا باشم؟
غرغر کردم:
- وا این چه رفتاریه با یه نویسنده‌ی محبوب و معروف؟
کارن: وا و کوفته قل‌قلی! این همه موضوع جذاب، عّدْل باید راجع به جنّ و پری داستان بنویسی؟ ول کن این چرت و پرتا رو؛ آخرش سر ما رو هم با این کارات به باد می‌دی! ضمناً "معروف" رو خوب اومدی اما بعید می‌دونم محبوب باشی!
فهمیدم ازش چیزی دست‌گیرم نمی‌شه. با ناامیدی و مسخره‌بازی تشکر و خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
- باشه تو خوبی، خداحافظ.
دیگه داشتم دیوونه می‌شدم.
تا حالا نشده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #5
برق قطع شد و اتاق با تمام اسباب و اثاثیه‌اش شروع کرد به لرزیدن؛ صدای تکون خوردن گلدون کنار پنجره رو به وضوح می‌شنیدم. به خودم که اومدم، سریع از خوندن دست کشیدم و از ترسْ چراغ قوّه‌ی گوشی رو روشن کردم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا وضعیت مثل قبل آروم شد و برق وصل شد. باورم نمی‌شد وِرْد اثر کرده باشه... همیشه فکر می‌کردم این چیزها محض سرگرمیه و البته منبع درآمد یک عِدّه کلاهبردار!
اعصابم به هم ریخته بود. از ترس، تپش قلب گرفته بودم و دست‌هام می‌لرزید.
با وجود ترسی که وجودم رو گرفته بود سعی کردم بخوابم اما چراغ رو خاموش نکردم. چون احتمال سکته کردنم زیاد بود!
نمی‌دونم کی و چه‌جوری خوابم برد. بیدار که شدم، ساعت ۶ صبح بود و هنوز دو ساعت وقت داشتم تا خودم رو به دفتر برسونم.
با این‌که ترس از دیشب توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #6
ماتم برده بود! مثل مجسّمه وسط دفتر ایستاده بودم و با دهن نیمه باز رفته بودم تو فکر که با صدای شرارت‌آمیز کارن به خودم اومدم:
کارن: پشه نره اون تو حالا!
خنده‌ام گرفت و به خودم اومدم:
- ها؟ داشتم فکر می‌کردم اگه بقیه بفهمن، بی‌آبرو می‌شم! ببین قول می‌دی این موضوع بین خودم و خودت بمونه؟
کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه با تردید و البته شیطنتی که توی چشم‌هاش موج می‌زد، گفت:
کارن: قول که نمی‌دم ولی اگه یه چایی باقلوا مهمونم کنی، سعی‌ام رو می‌کنم به کسی چیزی نگم.
و بعد با لبخند ازم دور شد!
توی دلم خدا رو شکر کردم که آبرو‌ریزیِ دیشبم رو همون‌جا جلوی همکارامون جار نزد؛ چون کلّاً علاقه‌ی خاصّی به این‌که از من آتو داشته باشه و ازش بر عَلیه‌ام استفاده کنه داشت!
سمت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. کم‌کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #7
کارن: چوب دارچین که داری؟
- آره بابا. می‌دونم تو چایی دارچین دوست داری، حواسم هست همیشه تو خونه‌ام دارچین داشته باشم.
کارن: خب خداروشکر. حالا باز چه نقشه‌ای داری دعوتم کردی؟
- هیچی بابا، چرا به همه چی شک داری تو؟ گفتم دو روز تعطیلیم، با هم باشیم.
مشکوکانه بهم خیره شد و گفت:
- من تو رو نشناسم که کارن نیستم!
به ناچار خندیدم و گفتم:
- باشه بابا، تو زرنگی. بهت می‌گم.
***
ساعت هشت و نیم شب بود و هوا دیگه تاریک شده بود. توی این مدّت، کلّی با کارن روی داستانم کار کرده بودیم و حسابی گشنه‌مون شده بود. حوصله‌ی شام درست کردن نداشتم، واسه همین زنگ زدم دو تا پیتزا بیارن.
شام رو که خوردیم کم‌کم کارن رو از قضیه با خبر کردم و بهش گفتم قراره فیلم ترسناک ببینیم که یهو با لحن جدّی گفت:
کارن: باز تو زدی توو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #8
ولی با این حال باز هم از ترسوندنش منصرف نشدم. از پشت بهش نزدیک شدم، بی‌هوا بازوی دست چَپَم رو انداختم دور گردنش و سرم رو از بالا روی صورتش خم کردم و مثل هیولاهای توی فیلما زدم زیر خنده!
کارن که چشم‌هاش رو باز کرده بود و هنوز به‌طور دقیق نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده، صُمٌّ‌بُکم زُل زده بود به من!
چند ثانیه بعد دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفت، با فریاد از جاش پرید، چند قدم از من فاصله گرفت و بغلِ کمد دیواری ایستاد!
من که از شدت خنده پخشِ زمین بودم، چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن کارن که داشت دنبال چیزی می‌گشت که احتمالاً توی ملاجم بکوبه و هم‌زمان می‌غُرّید که: "می‌کُشمت!"
پا به فرار گذاشتم.
دورِ خونه دنبالم می‌کرد و فریاد می‌زد. وقتی دیدم دست‌بردار نیست و اوضاع داره خطرناک می‌شه، خودم رو تسلیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #9
کارن زل زد به سقف و گفت:
کارن: هوم! درسته. بعد از ازدواج آبجیم، واقعاً به یه صدم ثانیه تنها گذاشتن‌شون نمی‌تونم فکر کنم.
شونه‌اش رو لمس کردم و درحالی‌ که داشتم عین چی خمیازه می‌کشیدم، گفتم:
- کار خوبی می‌کنی داداش... .
و قبل از این‌که منتظر جوابش بمونم و بتونه به ادامه بیست سوالی‌اش برسه، خوابم برد.
***
ساعت ۳ نصفِ شب بود که با صدایی از خواب پریدم.
شبیه صدای دختری در حال آواز خوندن بود که از یکی از اتاق‌ها می‌اومد. خوب که دقت کردم شنیدم با حالتی آهنگین و موزون پشت سر هم داشت اسممو صدا می‌زد:
- فرزاد... فرزاد... فرزاد!
کمی ترسیدم!
دلم می‌خواست کارن رو بیدار کنم. برگشتم طرفش ولی کارن توی رختخوابش نبود!
و این باعث شد نفس راحتی بکشم؛ با خودم فکر کردم شاید کارنِ و می‌خواد تلافی شبِ گذشته رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
167
پسندها
637
امتیازها
3,863
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
چشمامو که باز کردم، با کارن که بالای سرم نشسته بود مواجه شدم. صبح شده بود و نور خورشید چشمامو اذیت می‌کرد، به شّدت روی هم فشارشون دادم و گفتم:
- داشت خفه‌ام می‌کرد... .
در حالی‌که با دستش موهاشو حالت می‌داد، گفت:
- کی؟ چی می‌گی؟
بلند شدم و نشستم:
- اون دختره... پاهاش از زمین فاصله داشت...
می‌خواستم ادامه بدم ولی دیدم فقط خودم ضایع می‌شم، پس ساکت شدم.
کارن: چیزی نیست، خواب دیدی.
- به خدا واقعی بود.
زد زیر خنده و ادامه داد:
کارن: هر چی بود دیگه تموم شد، آروم باش.
وحشتی که دیشب تجربه کردم رو دوباره توی وجودم حس کردم و نالیدم:
- کارن... به خدا واقعی بود!
کارن: باشه آروم بگیر حالا... خوبی اصلاً؟ انگار زیادی ترسیدی، آب می‌خوای؟
تکیه دادم به دیوار.
- آره، دستت درد نکنه.
کارن: پس بلند شو برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا