• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
برگه‌ها را سرسنگین از من گرفت و سرسری نگاهی به آن انداخت و گفت:
- نگاهشون می‌کنم. لطفاً لیست هزینه‌های موادی که خودم پرداخت کردم رو هم برام بیار.
سری به علامت تایید تکان دادم دوباره پشت به من رویش را به پنجره کرد و عمیقاً به فکر فرو رفت. از اتاقش بیرون رفتم و مشغول پیدا کردن لیست هزینه‌هایی شدم که خودش برای خرید مواد اقدام کرده بود و فاکتورهای آن‌ها را به آن پنس کردم که به اتاقش ببرم اما در محیط کشت آزمایشگاه بود.
دوباره به اتاقم برگشتم و روی صندلی‌ام ولو شدم و به فکر فرو رفتم. سعی کردم به تب و تابی که درونم از دیدن ناگهانیش غوغا کرده بود مسلط شوم. سپس نقشه بعدی را کشیدم. شیفتم را دوباره عوض می‌کنم. انگار راستی‌راستی موش و گربه بازی داشت می‌شد‌. فرار کردن من قطعاً او را نگران خواهد کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
خنده تمسخرآمیزی کنج لبش خانه کرد و به من دقیق شد. برگه‌هایی که در دستم بود را روی میز آزمایشگاه کوبیدم و با حالتی طلب‌کارانه از آن‌جا خارج شدم. زیرلب شروع به غرولند کردم. دختره احمق! به خیالت که این آدم تو دنیای خودشه! بیا... مثل کتاب تو رو حفظ کرده. تو فکر کردی اون تا حالا نفهمیده تو چه حسی بهش داری؟! خاک بر سرت کنن فرگل! ان‌قدر تابلو رفتار کردی که فهمیده چه خیال‌هایی حتی درموردش داشتی. اون تمام این مدت زیر نظرت داشته و تو احمق نفهمیدی. سایه به سایه تعقیبت کرده و حتی می‌دونه تو چه ساعتی شیفتت رو تحویل می‌دادی.
کیفم را از اتاقم برداشتم و در را کوبیدم که با صدای بلندی گفت:
- شب منتظرتم!
بدون هیچ جوابی از آن‌جا خارج شدم. درمانده یک دستم را روی سرم گذاشتم گفتم:
- اِی دختره گیج! همه چی رو لو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
در این افکار آن‌قدر راه رفتم که باز هم پاهایم از توان افتاده بود. در نزدیکی پارکی روی نیمکتی نشستم. ساعت نزدیک به یازده شب بود همراهم زنگ زد، نگاه به صفحه گوشی‌ام کردم، حسام بود. پاسخ ندادم و به دنبالش گوشی را خاموش کردم و باتری آن را درآوردم و داخل کیفم انداختم. باز هم نشستم و به ماشین‌هایی که با سرعت از خیابان پارک عبور می‌کردند خیره شدم، چراغ‌های کم سوی پارک تاریکی شب را می‌شکافتند و پارک خلوت و تنها مسافرانش جولانگاه افراد معتاد و کارتن خواب و بی‌پناه‌هایی همچون من بود. بدون هیچ واهمه‌ای به نیمکت چسبیده و به نقطه نامعلومی خیره شده بودم و مستاصل فکر می‌کردم که باید چه کار کنم؟ چه‌طور از او دور شوم؟ چه‌طور نگذارم حسام هم وابسته من شود؟ چه‌طور جلوی دلم را بگیرم که بیش از این به من مسلط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
او اما همان‌طور میخ‌کوب به من می‌نگریست. حتی... حتی انگار حرف آخر مرا هم نشنید. با وجدانی که درد گرفته بود و پشیمانی که مرا به خود می‌پیچید، بی‌هیچ حرفی روی از او برگرفتم و تندتند پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و به بالا رفتم. روی تخت ولو شدم و صورتم را در بالش فرو کردم تا صدای گریه‌ام از اتاق بیرون نرود. آن‌قدر گریه کردم بر بی‌پناهی و بی‌کَسی‌ام، از نداشتن شانه‌ای برای گریستن، از نداشتن هم‌دردی؛ از منجلابی که درون آن گیر کردم و راه رهایی نداشتم و از رفتار زشتی که با حسام داشتم. این‌که چه‌قدر وقیحانه با او حرف زدم. این‌که چه‌طور از آن حس مسئولیت‌پذیریش یک آن ناراحت شدم درحالی که صبح از فکر این‌که دوستم داشته باشد وحشت داشتم. این‌ها همه دردم را بیشتر کرد.
آن شب هردوی ما تا صبح بیدار بودیم. هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
هر دو خندیدیم، گفتم:
- حالا کِی می‌خواد بیاد؟
- والله اون‌جور که بابام تهدیدم کرده مجبوریم هم‌دیگر رو ببینیم.
- بابات خوب کاری کرده. بسه دیگه از پرستاری و پزشکی اگه قرار بود خیر در بیاد ان‌قدر از صبح تا شب دنبال مریض‌ها نمی‌دویدیم.
معترض گفت:
- آدم دوستی مثل تو داشته باشه دشمن می‌خواد چیکار!
خندیدم و گفتم:
- حالا ببینش شاید مهرش به دلت نشست.
- بسه کم مشاوره بده. نخواستیم.
- غصه نخور تهش ردش می‌کنی دیگه.
- فکر کردی به این سادگی هاست؟ بابام خوب خانواده‌ی این پسره رو می‌شناسه! کلی برام خواب و خیال دیده.
- تو حالا بهونه اون‌ها رو بنداز بعدش خدا کریمه.
کمی با هم صحبت کردیم و بعد از خداحافظی گوشی را که قطع کردم و دوباره فکر و خیال درباره شب گذشته حالم را بد کرد.
عصر بعد از تحویل شیفتم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
هنوز بدنم از دیدنش لرزش خفیفی داشت. اما دلم پر از اندوه بود. گزارش‌های خواسته شده را پرینت گرفتم و به اتاقش بردم. تقه‌ای به در زدم سرش را در میان برگه‌هایی فرو برده بود و بی‌آنکه نگاهم کند با همان لحن سرد گفت:
- بذارش رو میز.
نگاهم را به او دوختم و حرفی نزدم برگه‌هایی را روی میزش گذاشتم و بی‌سر و صدا رفتم.
از کیفم کتاب بابالنگ‌دراز، که از آن کتاب فروش قدیمی در ترکیه برای حسام خریده بودم، را بیرون آوردم. آن را باز کردم. تمام این مدت بارها و بارها دل‌دل کرده بودم که این کتاب را به او بدهم اما فرصتش پیش نیامده بود.
دست بردم و کتاب را دقیقاً از همان صفحه‌ای باز کردم که متن آن را در این روزها بارها و بارها خوانده بودم و به دلم نشسته بود. متنی که حال این روزهای مرا توصیف می‌کرد. "بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #127
در لابی آزمایشگاه دانشگاه صدای خنده دکتر امامی و دکتر هاشمی و حمید به گوش می‌رسید. وارد لابی که شدم جمع آن‌ها را دیدم که سر در گوشی دکتر امامی فرو برده بودند و با دقت نگاه می‌کردند. با ورود من همه سربرگرداند سلامی دادم که دکتر هاشمی لبخندی زد و گفت:
- خانم دکتر! بیا، بیا! نوه آقای دکتر رو ببین چه ماهه!
لبخندی زدم و به طرف گوشی آقای دکتر رفتم و نگاهم به نوزادی صورتی‌پوش افتاد لبخندی زدم و کمی ذوق زده نگاهش کردم. حمید گفت:
- آقای دکتر ولی بینی‌اش از همین الان شبیه شماست.
همه به زیر خنده زدند. دکتر امامی گفت:
- شبیه بچه‌گی‌های پسرمه.
لبخندی زدم و گفتم:
- خداحفظش کنه براتون! انشاءالله سال‌های سال سایه‌تون بالا سرش باشه.
گوشی را به او دادم تشکر کرد و گفت:
- راستی تا یادم نرفته بگم که آخر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #128
از حرفش جری شدم که سروانی که پشت میز نشسته بود با تحکم گفت:
- لطفاً هر دلیلی که دارید با مدرک برای ما بیارید. ایشون هم تو بازداشتگاه می‌مونه‌ جدا از جلب رضایت شاکی ایشون استفاده از سلاح سرد داشته این خودش حکم داره.
سری تکان دادم و درحالی که به سمت در می‌رفتم بعد از تشکر از پلیس رو به آقای عبدی کردم و با طعنه گفتم:
- این‌بار آقای عبدی نمی‌تونید قسر در برید.
جری شد و فریاد زد:
- برو خانم! برو کشکت رو بساب.
اهمیتی به او ندادم و از آن‌جا بیرون رفتم بالاخره برگ برنده به دستم افتاد و کم‌کم به‌خاطر ضرب و جرح لااقل می‌توانستم پول دیه را از او بگیرم. بنابراین بعد از خروج از اداره آگاهی به دنبال روال شکایتم افتادم.
و عصر بود که به خانه برگشتم. نگاهم به کتابی که برای حسام خریدم افتاد. دست بردم و آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #129
سری بلند کرد و نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- والله خانم دکتر از این موقعیت‌ها کم پیش میاد بهتون هم گفتم بهتره به‌خاطر روحیه‌تون هم که شده بیاید. آخر هفته هم هست و دیروقت هم برگردید باز مشکلی ایجاد نمی‌کنه. حتی اگه دوست دارید من می‌تونم بیام دنبال‌تون! آهان یافتمش!
پرونده را به طرف حسام گرفت و گفت:
- تو چی حسام میای؟
حسام پرونده را گرفت و گفت:
- نه خیلی کار دارم.
- ای بابا! چه‌قدر بی‌ذوقید شما! کار که فرار نمی‌کنه! حسام تو هم بیا یه کم حال و هوات عوض بشه. تازه کلی از همکارهای داروساز دکتر امامی هم هستند. بهتره که اون‌ها رو هم بشناسیم.
حسام جدی گفت:
- تو جای من برو.
حمید که از قانع کردن او شکست خورده بود گفت:
- خانم دکتر شما بیا! من تنهایی بهم مزه نمی‌ده.
متعجب گفتم:
- چرا تنها؟ دکتر هاشمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #130
لبخندی زد و از آیینه ماشین به من خیره شد و گفت:
- آره! تو زندگی من هم یه همچین اتفاقی افتاده و من حس می‌کنم که... .
حرفش را نیمه تمام گذاشت و نگاهش چیزی بیشتر از چند ثانیه روی من طول کشید و من زود نگاه از او گرفتم. دوباره ادامه داد:
- خدا می‌خواد بهترین انتخابش رو سر مسیرم بذاره.
نگاهش به دلم یک‌ جوری آمد که اصلاً دوست نداشتم به آن فکر کنم. بنابراین زود خودم را از آن فکرهای مضحک بیرون کشیدم.
در این لحظه جلوی باغ بزرگی متوقف شد و هوا کاملاً تاریک شده بود صدای موسیقی تندی از آن‌جا به گوش می‌رسید. خدمه با لباس رسمی با اشاره دست حمید را به سمت پارکینگ راهنمایی می‌کرد.
بعد از پارک ماشین به داخل باغ رفتیم. آقای دکتر و خانواده‌اش را دیدیم و احوال‌پرسی کردیم و در نهایت با حمید سر یکی از میزها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا