• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
حسام سری تکان داد و سکوت سنگینی میان هرسه ما سایه انداخت. هر سه ما با نگاه کردن به اطراف خودمان را سرگرم کردیم. کمی بعد حمید گفت:
- من برم سرویس بهداشتی الان میام.
از میز که بلند شد استرس من بیشتر شد. این‌بار من و حسام تنها می‌شدیم. تا جایی‌که برای غلبه به استرسم پاهایم را تکان می‌دادم. عجیب بود آن‌روز ان‌قدر بی‌قرار بودم و حضور حسام برایم سنگین شده بود. مدتی بعد روی از نگاه کردن به مهمان‌ها برگرداندم و باز هم نگاهم به نگاه حسام گره خورد. هردو زود نگاه از هم برگرفتیم. جو همچنان برایم سنگین بود اما دلم می‌خواست سر صحبتی از سوی او باز شود. شاید که دیوار این دلخوری‌ها بالاخره فروریزد اما سکوت ما را جز آن موسیقی تند و صدای سوت و دست بقیه چیز دیگری نشکست و من باز به آن کتابی که حتی به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
دکتر امامی رو به من کرد و گفت:
- شما چرا با حمید نمیرید اون وسط! جوونید بالاخره باید یه‌کم خوشی بکنید.
نگاه من و حمید به هم گره خورد سرخ شدم و گفت:
- راستش من خیلی رقص بلد نیستم آقای دکتر! یعنی با این چیزها زیاد میانه‌ای ندارم.
رعنا پشت چشم نازکی کرد و گفت:
- یه خانم باید از هر جنبه‌ای هنرمند باشه! من با این‌که زیاد اهل مهمونی نیستم ولی خودم رو از این چیزها محروم نکردم.
حسام در پاسخش گفت:
- به قول شما هرکسی یه مودی داره همه شبیه هم فکر نمی‌کنند‌.
از این‌که حسام در دفاع من جواب او را داده بود در دلم جشن به پا شد. لبخند کج تمسخرباری که بیشتر شبیه یک دهان کجی بود به رعنا زدم.
دکتر امامی بحث را به آزمایشگاه کشاند و حمید و حسام وارد بحث شدند و من دست دور سینه حلقه کردم و حرکات رعنا را تحلیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
پاهایم را که زیر صندلی جمع کرده بودم را تکان دادم جلو آوردم و دوباره پای کسی را خاکی کردم اما قبل از این‌که حرکتی بکنم به یک‌باره مچ یکی از پاهایم لابه‌لای پای کسی قرار گرفت و همین باعث شد شوکه شوم و از جا بپرم. تغییر حالت ناگهانی من حمید را متوجه کرد و گفت:
- چی‌شد؟
متوجه شدم کار حسام است. سرخ شدم و درحالی حرارت تمام بدنم را گرفته بود با لکنت گفتم:
- هیچی! پاهام به لبه‌ی میز خورد
پایم را تکان دادم ولی آن را محکم‌تر گرفت‌. نگاهم به حسام افتاد که نگاه شیطنت‌بارش را به من دوخته بود. پایم را دوباره تکان دادم تا آن را از اسارت رها کنم اما هرچه تقلا می‌کردم قفل پاهایش را محکم‌تر می‌کرد و چشم غره‌ای به من رفت. درحالی که شُرشُر عرق شرم می‌ریختم، لیوان آبی برای خودم ریختم و آن را یک نفس مضطرب سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
سکوت کردم به بیرون خیره شده بودم. با طنین نوازش‌گرانه‌اش گفت:
- من کتابت رو امروز دیدم. بابت هدیه‌ات ممنونم. هدیه خیلی خوب و جالبی خریدی! ولی چرا خودت بهم ندادی؟
آهسته و زیرلب گفتم:
- این هدیه رو از یه مغازه‌ی کتاب‌فروشی تو ترکیه خریدم که از همه زحمت‌هات و لطف‌هاتون یه تشکر کوچیک کرده باشم. گرچه دادن یه کتاب رمان هدیه مناسب و درخور شان شما نیست. اما با این کتاب می‌خواستم که... .
حرفم را خوردم. دوباره بغض صدایم را در گلو خفه کرد به سختی و با سماجت در حالی که سعی می‌کردم بغض را قورت بدهم و ادامه دادم:
- ولی فکر نمی‌کردم مجبور شم به‌خاطر معذرت‌خواهی استفاده کنم. باور کن حسام! حرف‌های اون شب اصلاً حرف‌های ته دلم به تو نبود.
نتوانستم مانع ریزش اشک‌هایم شوم. سریع با سرانگشتانم اشک‌هایم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
پائیز کم‌کم از راه رسید و کار در بیمارستان یک ماه بود که شروع شده‌بود. این‌که تمرکزم روی درس‌ها بود خوشحال بودم. چرا که این روزها، خلوتم با فکر کردن به حسام می‌گذشت. به دوست داشتن او و من باید خواه و ناخواه می‌پذیرفتم که عاشق حسام شده بودم. گرچه هنوز هم از احساس حسام به خودم مطمئن نبودم گاهی رفتارهای دل‌گرم کننده و مهربان او را به پای مسئولیت‌پذیری و تلاشش برای نجاتم می‌دانستم و گاهی به پای یک حس غریب و گیج کننده می‌گذاشتم. اما... واقعیت این بود که من و حسام برای هم ساخته نشده بودیم دنیای او موازی دنیای من بود و ما هرگز نمی‌توانستیم کنار هم باشیم. او از یک خانواده اشرافی و استخوان‌دار بود و من از دار دنیا یک پدر و مادر داشتم که آن‌ها را هم از دست دادم. او یک قلب به وسعت آسمان‌ها داشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
کمی تردید کردم اما او هنوز نگاهم می‌کرد، ناچار از سر رودربایسی به طرفش رفتم و در حالی که موهایم را جمع می‌کردم پشت سرم به طرفش رفتم او تکان به خود داد و صندلی کنارش را بیرون کشید و من روی آن نشستم دست برد و خرمن موهایم را گرفت گرچه باد گاهی از زیر دست‌هایش آن را می‌ربود و به بازی می‌گرفت او موهایم را می‌بافت و من قلبم در تپش و بی‌قراری به سینه مشت می‌کوفت.
کارش که تمام شد گفت:
- فکر می‌کنم پدر خدا بیامرزتون از قصد بهتون بافتن مو رو یاد نداده.
متعجب به آن دو گوی سبز که در نور روز رنگش را روشن‌تر نشان می‌داد چشم دوختم و گفتم:
- چرا؟
لبخندی روی لبش نشاند و گفت:
- چون بافتن موی دختر، یه حس خوبی داره.
از حرفش سوزشی روی گونه‌هایم حس کردم و صندلی‌ام را تکان دادم که کمی دورتر از او شوم و گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
از آن‌جا به طرف بخش اطفال رفتم تا باقی کارها را انجام دهم.
ساعت دو بعدازظهر بود که لباس‌هایم را بیرون آوردم و عزم رفتن به خانه می‌کردم که از ایستگاه پرستاری مرا پیچ کرد به طرف بخش رفتم و گفتم:
- من دارم میرم. چی شده؟
اپراتور آن‌جا گفت:
- دکتر امینی خواستند که برید آزمایشگاه خصوصی‌شون.
- حالا؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم حقیقتاً.‌
کلافه خداحافظی کردم و از بیمارستان یک راست به آزمایشگاه خصوصی آن‌ها رفتم که سر مسیر دکتر امامی به من زنگ زد و گفت می‌خواهد به آزمایشگاه سری بزند. گویا چند تا از وسایلش را در جیب روپوش آزمایشگاهی جا گذاشته.
امیدوار بودم رعنا دمش نشود و به آزمایشگاه نیاید در این مدت رعنا دوبار به بهانه‌های مختلف به آزمایشگاه آمده بود و دقیقاً زمانی که هم می‌آمد که حسام هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #138
بعد دکتر امامی آمد که می‌گفت:
- آقای دکتر از سه روز قبل مغز من رو خورده که باید این رو تحویل آقای دکتر بدم. گفتم نگه‌دار حالا بعد از نمایشگاهی که می‌خوای بزنی بعداً تحویل بده، ولی گفت نه.
صدای خنده‌ی ملیح حسام در پاسخ دکتر امامی شنیده می‌شد که کاملاً سمبادهٔ روحم شده بود و بعد گفت:
- چه خوب! نمایشگاه که زدید به من هم اطلاع بدید حتماً بیام. من خیلی به نقاشی و کارهای هنری علاقه دارم.
کلافه و با حرص دندان‌هایم را به هم فشردم و دست‌هایم را به حالت خفه کردن بالا بردم و انگشت‌هایم را منقبض کردم و گفتم:
- حسام!
صدای رعنا ذوق زده می‌آمد که گفت:
- وای خوشحال میشم آقای دکتر!
پفی کردم و رفتم سرجایم نشستم. تحمل کردن این وضعیت دیگر برایم سخت بود. یاد حرف‌های زهرا افتادم که می‌گفت هر کسی که توجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #139
واقعاً کنترل حسادتم سخت شده بود. نفسم را با تمسخر بیرون دادم و گفتم:
- طفلی گلوریا! جاش تو این تابلو خالیه.
سری تکان داد و گفت:
- خوبه‌. جزئیات رو خوب حفظی خانم دکتر. می‌بینم که تمام عکس‌های شخصی من رو خوب یادت هست.
او حرف می‌زد و هی مرا آتش می‌زد. خودم را به آن راه زدم، خونسرد و بی‌تفاوت گفتم:
- بالاخره عکسی هست که به قول رعنا خانم پرتره رئال جالبی داشته، معلومه که تو خاطر من هم می‌مونه.
از حرف من خنده‌ای کرد و با خونسردی ادامه دادم:
- مبارک‌تون باشه آقای دکتر انشاءالله هدیه‌های بیشتر و بهتر! حالا فکر نکنید ما بخیلیم و دلمون بر نمی‌داره.
باخنده تابلو را با خود بیرون آورد و برق را خاموش کرد و گفت:
- ممنونم.
از این‌که او را ترغیب کرده بودم آن تابلو را با خود به خانه بیاورد از دست خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #140
خندهٔ ملایمی کرد و گفت:
- خب دوست داشته حالا پرتره‌ی من رو بکشه! تو چرا شاکی هستی؟
بیشتر از این‌که، از رعنا دفاع می‌کرد جری شدم. ابرویی با حالت تخسی بالا دادم و گفتم:
- مثل این‌که از نیت رعنا خانم، شما هم بدتون نیومده!
با غیظ نگاهم کرد و گفت:
- برای یه تابلو چه حرف‌هایی بار من و اون دختر کردی.
- حرف حق جواب نداره!
- خب دلش خواسته پرتره من رو بکشه. چرا من رو سرزنش می‌کنی؟
- این‌که چرا خواسته فقط پرتره شما رو بکشه مهمه!
با شیطنت جوابم را داد:
- گفتم که شاید پرتره جذاب پیدا نکرده.
- این همه پسر جذاب تو دنیا هست.
- شاید کسی اطرافش نبود که به نظرش جذاب باشه.
از حرفش سوختم و گر گرفتم. چه خودپسند بود و افتخار می‌کرد از این‌که رعنا به او نظر دارد. بی‌هوا و بدون این‌که فکر کنم درحالی که می‌خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا