- تاریخ ثبتنام
- 20/8/24
- ارسالیها
- 160
- پسندها
- 386
- امتیازها
- 1,963
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #141
فردای همان روز در لابی چای گرفتم و کسل و بیحوصله در سالن انتظار طبقه پائین نشستم و بخارهای لیوان چای خیره بودم درحالی که موجی از خیال او مرا ربوده بود که حس کردم کسی روبهروی صندلیام ایستاد. نگاهم از کفشهای مردانهی مشکیاش به صورتش ختم شد، حمید بود که او هم متقابلاً با یک لیوان چای روبهرویم ایستاده بود و با دیدن چهره پکر من گفت:
- بهت گفتم لبخند چهرهات رو بیشتر دوست داشتنی میکنه ولی تو باز اخم کردی.
با شنیدن صدایش لبخند بیجانی در کنج لبم جا خوش کرد و به دروغ گفتم:
- نه چیزی نیست. فکرم پیش مورنینگ امروز صبح یکی از بچهها بود.
- چرا؟
- تو بخش اعصاب بود یه اشتباه تو تشخیصش کرده بود، اساتید کلاً بیچاره رو شستند گذاشتند کنار، چون مریض خیلی باهاش همکاری نکرده بود و خیلی خوب نتونسته بود...
- بهت گفتم لبخند چهرهات رو بیشتر دوست داشتنی میکنه ولی تو باز اخم کردی.
با شنیدن صدایش لبخند بیجانی در کنج لبم جا خوش کرد و به دروغ گفتم:
- نه چیزی نیست. فکرم پیش مورنینگ امروز صبح یکی از بچهها بود.
- چرا؟
- تو بخش اعصاب بود یه اشتباه تو تشخیصش کرده بود، اساتید کلاً بیچاره رو شستند گذاشتند کنار، چون مریض خیلی باهاش همکاری نکرده بود و خیلی خوب نتونسته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.