• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #141
فردای همان روز در لابی چای گرفتم و کسل و بی‌حوصله در سالن انتظار طبقه پائین نشستم و بخارهای لیوان چای خیره بودم درحالی که موجی از خیال او مرا ربوده بود که حس کردم کسی روبه‌روی صندلی‌ام ایستاد. نگاهم از کفش‌های مردانه‌ی مشکی‌اش به صورتش ختم شد، حمید بود که او هم متقابلاً با یک لیوان چای روبه‌رویم ایستاده بود و با دیدن چهره پکر من گفت:
- بهت گفتم لبخند چهره‌ات رو بیشتر دوست داشتنی می‌کنه ولی تو باز اخم کردی.
با شنیدن صدایش لبخند بی‌جانی در کنج لبم جا خوش کرد و به دروغ گفتم:
- نه چیزی نیست. فکرم پیش مورنینگ امروز صبح یکی از بچه‌ها بود.
- چرا؟
- تو بخش اعصاب بود یه اشتباه تو تشخیصش کرده بود، اساتید کلاً بیچاره رو شستند گذاشتند کنار، چون مریض خیلی باهاش همکاری نکرده بود و خیلی خوب نتونسته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #142
شب سر میز شام سکوت سنگینی برقرار بود، طولی نکشید و حسام طاقت نیاورد و گفت:
- چند وقتیه از نیلو خبری نیست. حمید چیزی درباره‌اش نگفته؟
من ساده‌لوح هم که متوجه نیت حسام نشده بودم، گفتم:
- نه! زیاد ازش حرف نمی‌زنه. یکی دوبار حالش رو پرسیدم زیاد تمایل نداشت درباره‌اش حرف بزنم. چرا مگه اتفاقی افتاده؟
حسام خونسرد گفت:
- نه چه اتفاقی؟ البته شاید به زودی بیوفته.
متعجب گفتم:
- چی مثلاً؟
حسام نگاهش را به من دوخت و با حالت کنایه‌داری گفت:
- جدا از این‌که خانواده نیلو و عمو دوست‌های خیلی صمیمی‌اند حمید و نیلو چندساله که با هم تو رابطه‌اند. بالاخره باید تصمیم بگیرند چی‌کار باید بکنند. یه حرف‌هایی بین دوتا خانواده راجع به رسمی کردن رابطه‌شون هست‌. قطعاً عمو دیگه نمی‌ذاره حمید دست‌دست کنه دختر خوبی مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #143
و بعد برای کنترل خشمم، شروع به جمع کردن ظرف‌ها از روی میز کردم و با حرص بشقاب و قاشق را به هم می‌کوفتم. ابرو بالا انداخت و گفت:
- اون روز به دوست‌تون زهرا داشتید حمید رو نشون می‌دادید، دور و بر حمید هم زیاد شما رو می‌بینم‌، دخترهای مغرورم یه‌جور ناز و غمزه دارند، همین غرورشون یه‌جور غمزه است دیگه! ولی خب حیف! اگه نیلو این وسط نبود شاید انتخاب حمید شما بودی.
دیگر محال بود خودم را بتوانم کنترل کنم، ظرف‌هایی که جمع کرده بودم را با حرص روی میز کوبیدم و با خشم نگاهش کردم. او اما خونسرد از این عصبانیت من، به من چشم دوخت و درحالی که نگاهش پر از ناراحتی و رنجش بود. با لحن نیش‌داری گفت:
- چرا ناراحت می‌شید خانم دکتر! بالاخره هر پسری زن می‌گیره و هر دختری عروس میشه اگه هنوز هم... .
کمی مکث کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #144
چشمان سبزش به سرخی گرایید. ناباورانه دست‌هایش را مشت کرد و با ناراحتی بی‌حدی به من زل زد و بهت‌زده از این که انکار نکردم، به من زل زد و با صدایی رسا گفت:
- باورم نمیشه! تو این کار رو کردی؟ چرا فرگل؟ چرا؟ اینه دست‌مزد من؟ اینه جواب این همه لطف من؟
مویرگ‌های سرخ چشمانش مانند کلاف در هم‌ پیچیده‌ای نشان از حد خشمش می‌داد. با دو دستم صورتم را پوشانده بودم و التماس می‌کردم بگذارد توضیح دهم و او دیوانه‌وار با فریادهایش به من حمله می‌کرد و می‌گفت:
- چی رو توضیح میدی؟ هان؟ بهم گفتند نمونه‌ها رو از بین بردی.
و حمله برد و همه‌چیز را به هم ریخت و همچنان دیوانه‌وار فریاد می‌زد:
- من مار تو آستینم پرورش می‌دادم.
گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم و التماس می‌کردم او با خشم از اتاق آزمایش بیرون رفت و من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #145
به بیمارستان که رسیدم یک راست به سرویس بهداشتی رفتم، آب به صورتم پاشیدم رنگ و رخم سفید شده بود و زیر چشمانم به گود نشسته بود، آهی سوزنده از سینه‌ام بیرون دادم. نگه داشتن آن راز در سینه‌ام مثل بمبی بود که هر لحظه می‌خواست منفجر شود و خانه خرابم کند‌. تنها راهی که به ذهنم می‌رسید که با مادر حسام مقابله کنم خود حسام بود و گفتن حقیقت به او؛ که آن هم باز ترس از قضیه سفته‌هایی که مادرش از من داشت، هراس از به اجرا گذاشتن آن شجاعتم را می‌ربود. آه سوزناکی کشیدم. در هر صورت باید قید او را می‌زدم، چه این راز را به او می‌گفتم چه نمی‌گفتم.
از اتاق بیرون آمدم و به بوفه رفتم یک لیوان چای و مقداری بیسکوئیت گرفتم در حالی که سرفه‌های خشکی می‌کردم، با حالی کرخت و پاهایی سست به طرف مورنینگ رفتم.
وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #146
حق به جانب گفت:
- فکر کردی فقط تو بلدی غذا درست کنی؟
از جبهه‌گیری‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- باشه بابا شوخی کردم. دست‌تون درد نکنه شرمنده‌ام کردید.
لبخند کم‌رنگی زد و در حالی که به طرف در می‌رفت گفت:
- هنوز ازت دلخورم فکر نکن بخشیدمت.
خونسرد گفتم:
- منم همین‌طور. ولی بابت این لطف‌ها ممنونم.
در را بست و رفت، چند دقیقه‌ای به فکر فرو رفتم. به زور به‌خاطر بی‌اشتها بودنم چند قاشق سوپ خوردم. انصافاً سوپش را خوشمزه درست کرده بود اما میلم به غذا نمی‌رفت. برای این‌که ناراحت نشود و زحمتش به هدر نرود به زور سعی کردم چند قاشق دیگر هم بخورم.
بعد کمی قرص خوردم. دراز کشیدم و یک دستم را روی پیشانی‌ام حایل کردم و به خوابم فکر کردم. دوباره افکار آشفته طوفانی در ذهنم و دلم به‌ پا کردند. در آن افکار موحش دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #147
تا عصر اتفاق خاصی نیافتاد فقط زهرا را در بین راه دیدم که کلافه بود اما چیزی بروز نداد.
عصر قبل از رفتن به خانه، ساعت چهار به بخش اعصاب رفتم تا با استاد حکمت‌زاده خداحافظی کنم. حسام هم اتفاقاً در اتاق و مشغول بررسی وضعیت مریض‌هایش بود، دختر استاد حکمت‌زاده هم کنار پدرش منتظر ترخیص دکتر بود. سلام و احوال پرسی گرمی کردیم. جمع سه نفره ما کمی اتاق را پر سر و صدا کرده بود من و دختر استاد حکمت‌زاده و پدرش حرف می‌زدیم که استاد حکمت‌زاده گفت:
- دخترم، راستش... می‌خوام با اجازه‌ یه چیزی بهتون بگم.
مشتاق گفتم:
- بله! امر بفرمائید.
استاد حکمت‌زاده نگاه به دخترش که لبخند می‌زد کرد و گفت:
- میتراجان زحمتش رو تو بکش بابا!
نگاه به میترا کردم میترا خندید و گفت:
- خانم دکتر باباجان واقعاً عاشق لطف و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #148
این‌ بار با لکنت گفتم:
- امم... آقای دکتر... معلومه برای... برای‌... پسرشون.
ابرویی بالا داد و سری تکان داد و گفت:
- خب! خیر باشه. پسرش چه کاره است؟
او سوال می‌پرسید و من از کنجکاوی او به شدت معذب و عصبی بودم. درحال که تمایلی به ادامه دادن نداشتم خلاصه‌وار گفتم:
- گویا دکترای عمران تو هلند دارن می‌گیرند.
لب به هم فشرد چند بوق پی‌درپی برای ماشین جلویی زد و زیرلب چیزی با ناراحتی گفت. سکوتی حکم‌فرما بود از سوار شدن در ماشینش به‌شدت احساس پشیمانی داشتم. او لب گشود و ادامه داد:
- ولی خانم دکتر خیلی مواظب باشید. زیاد اعتماد نکنید! می‌دونید چی میگم؟! آدم که نمی‌دونه پسرش اون‌جا واقعاً چه‌طور زندگی داره. خیلی باید حواس‌تون رو جمع کنید. خلاصه این‌که خواستم بگم نمیشه با کسی که پدرش رو چند روزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #149
متقابلاً با اوقات تلخی گفت:
- غیر از اینه؟! اگه نمی‌خواستی یه آب پاک رو دست‌هاش می‌ریختی نه این‌که شماره بدی!
خیره به او زل زدم و با رنجیدگی گفتم:
- من دلم نمی‌خواست اون پیرمرد رو با اون وضعش ناراحت کنم. فقط تو رودرباسی بهشون شماره دادم این ناراحتی شما رو نمی‌تونم درک کنم.
براق شد و یک گام به سمت من آمد و عصبی گفت:
- یه بار میگی به‌خاطر ریش سفیدش حالا هم میگی رودرباسی داشتی! ببین چطور به مردم اعتماد می‌کنی.
زورم گرفت و گفتم:
- چه اعتمادی آقای دکتر؟! چی‌کار کردم مگه؟ از من شماره خواستند من هم شماره دادم. من جوابی به اون‌ها ندادم. کجای این قضیه ایراد داره؟!
ابرویی بالا داد و با ناراحتی غرید:
- ایراد نداره؟! نه! مثل این‌که شما واقعاً کار خودت رو اشتباه نمی‌بینی! حواست نیست که داری چه دردسری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
160
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #150
فردای همان روز کاملاً از رفتار حسام پکر بودم، با زهرا روبه‌رو شدم که او هم بدتر از من پکر بود؛ درحال گرفتن برگه‌هایی از ایستگاه پرستاری بود که به او رسیدم. با دیدن من گفت:
- سلام عروس! کجایی؟ دنبالت خیلی گشتم.
پوزخند تمسخرباری زدم و گفتم:
- باز به روت خندیدم زهرا؟! کارت تموم شد بیا بریم محوطه! تو چته حالا؟به نظرم پکر میای؟!
دفتر را تحویل داد و گفت:
- آره. یه اتفاق‌هایی افتاده!
باهم به طرف بوفه رفتیم و دو لیوان نسکافه گرفتیم، و هر دو در دنیای غم‌آلود خودمان فرو رفتیم. سکوتی سنگین بین ما حکم‌فرما بود که به خودم آمدم و گفتم:
- چی شده کشتی‌هات غرق شده؟
بی‌حوصله لیوان نسکافه را به لبش نزدیک کرد و بدون این‌که به من نگاه کند گفت:
- هیچی هفته پیش رفتم خونه فامیل‌مون یکی از فامیل‌های دور هم خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا