• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #161
یک هفته مانند یک مرده متحرک زندگی کردم. حسام را از همان روز دیگر ندیدم. قطعاً حرف‌های من را باور کرده بود.
فردای همان روز جل و پلاسم را جمع کردم و پیش زهرا رفتم. ناچار همه چیز را برای او گفتم. همه‌ی اتفاقات را و حتی رازم و ارتباطم با مادر حسام را برای او فاش کردم. او بدون اینکه سرزنشم کند فقط سعی می‌کرد دلداری‌ام دهد. چه‌قدر وجود او برای من در آن شرایط نعمت بود، واِلّا از غصه دق می‌کردم و می‌مردم.
در این یک هفته چه‌قدر خودم را سرزنش کردم، چه‌قدر اسیر وجدان درد بودم. درونم پر از درد و ناراحتی ‌و دلشوره برای حسام بود. مدام افکار منفی در سرم می‌تاختند؛ حالا چه می‌کرد؟ حرفم را باور کرده بود؟! مدام چهره‌ی او هنگام شنیدن آخرین حرف‌هایم جلوی چشمانم مجسم می‌شد و درونم پر از درد می‌شد. از کاری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #162
او بی‌توجه به من، خطاب به دکتر امامی چیزی گفت. تکانی به خودم دادم که لرزشی خفیف سرتا پایم را فرا گرفته بود و قلبم داشت از قفسه سینه‌ام بیرون می‌پرید.
به سختی از جایم کنده شدم و به طرف اتاقم رفتم. با حالی منقلب وارد اتاقم شدم. تمام بدنم ازهیجان دیدن او و خوشحالی از این‌که حالش خوب است می‌لرزید. پشت در تکیه به آن دادم. چشمانم را دوباره حلقه اشک پوشاند. نمی‌دانم این اشک‌ها از سر دلتنگی بودند یا از شوق دیدن دوباره او؟! نگاه به میز کارم انداختم. هنوز بدنم می‌لرزید و هیجان وافری داشتم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
-‌ خدایا شکر. داشتم دق می‌کردم. خدا رو شکر که اومدی.
با استرس به برگه‌هایی که رو میزم بود چنگ انداختم. کامپیوترم را روشن کردم و ذهنم آن‌قدر آشفته بود که دست و دلم به هیچ کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #163
دست برد و دستگیره در ماشین را فشرد و در را کشید و با سردی و تحکم گفت:
-‌ گفتم هیچی دلم نمی‌خواد بشنوم.
ماشین را حرکت داد و در آن واحد از مقابل چشمان بهت‌زده من رفت و از نظر ناپدید شد. بغض موذی‌ای که از دم عصر در گلویم باد کرده بود ترکید و اشک‌هایم بی‌امان از روی گونه‌هایم سرخوردند. کم‌کم گریه آرام و بی‌صدا تبدیل به هق‌هق‌هایی که در گلویم خفه می‌کردم شدند. با قدم‌هایی بی‌جان از آزمایشگاه او تا خوابگاه پیاده رفتم و به او فکر کردم.
دست آخر با حالی درب و داغان‌تر از قبل و روحی آزرده روی تخت ولو شدم. با خوردن یک قرص مسکن سعی کردم بر سردرد ناشی از افکار پریشانم غالب شوم و به خواب رفتم.
تمام شب از کابوس‌هایی که خواب را بر من حرام کردند گذشت. صبح خسته از خواب بلند شدم. پتو را کنار زدم و به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #164
متقابلاً با تعجب گفت:
-‌ چیزی نشده، راستش اعضای تحقیقات یه جشن کوچولو گرفتن. قراره عصری همه دور هم جمع بشیم. تماس گرفتم که بگم بیاید.
لحظه‌ای طول کشید تا مغزم حرف او را در خود حلاجی کند. با تردید گفتم:
-‌ ممنون من کمی کسالت دارم. فکر نکنم بتونم بیام.
-‌ خدا نکنه. باشه حالا من آدرس رو براتون می‌فرستم اگه خواستید بیاید خوشحال می‌شیم. ولی حتماً اگه خواستید بیاید بهم زنگ بزنید بیام سراغتون.
سکوتی کردم و بعد از مدتی گفتم:
-‌ باشه. ممنون.
خداحافظی کردم، از دل‌درد و دل‌پیچه حاصل از استرس کمی به خودم پیچیدم. دست‌آخر هم درگیر ناخن جویدن شدم و گوشه‌ای مچاله شدم و آن‌قدر فکر و خیال کردم که عاقبت کاسه صبرم لبریز شد. به آدرسی که برایم ارسال شده بود، نگاه کردم. تصمیم گرفتم بروم و آن‌جا رودررو حسام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #165
حسام نزدیک شام به بهانه دست شستن رفت و من نیز فرصت را غنیمت شمردم و به بهانه دست شستن از پی او روان شدم. همین که از آن‌ها دور شدیم به سرعت قدم برداشتم و نزدیکش شدم و با صدای لرزانی گفتم:
-‌ حسام.
درحالی‌که پشتش به من بود متوقف شد، من‌من‌کنان و با استرس گفتم:
-‌ نامه‌ای که بهت دادم رو خوندی؟
برگشت و با سگرمه‌های در هم با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
-‌ بهت گفتم چیزی نمی‌خوام بشنوم رفتی نامه نوشتی؟ چی رو می‌خوای توجیه کنی؟ همه حرفات رو اون روز بهم گفتی.
انگار حسام حرف‌های آن روزم را باور کرده بود و به این باور رسیده بود که من حسی به او ندارم. تصور کرده بود نامه‌ای که برای او نوشتم برای توجیه حرف‌های آن روزم و راحت کردن وجدان خودم بوده است. با این پیش‌داوری که کرده بود همه چیز را به هم ریخت... همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #166
دیروز بالاخره بخش اطفال را هم تمام کردم و به بخش داخلی منتقل شدم‌. بخش داخلی نسبت به سایر بخش‌ها شلوغ‌تر بود و حجم کار بیشتر بود. میثم نیز داخلی را تمام کرد و به بخش قلب رفت. مورنینگ که تمام شد نفس راحتی که بی‌شباهت به آه نبود را کشیدم. اینترن‌ها و رزیدنت‌ها پراکنده شدند و اتند بخش خودکارش را در جیب روپوشش گذاشت و از پیچ راهروها گذشت. کش و قوسی به بدنم دادم و به بخش خودم رفتم. سراغ مریض جدیدی که تازه به بخش منتقل شده بود را گرفتم و با هزار زور و سختی تلاش کردم تا شرح بیماری را از او بپرسم. آن‌قدر در دادن شرح حالش سفت و سخت بود که کلافه‌ام می‌کرد؛ اما تلاش می‌کردم با رویی خوش و شوخی به هدفم برسم. پس از آن هم بعد از تعویض سوند یکی از مریض‌ها، مشغول نوشتن گزارش و سیر بیماری مریض‌هایم شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #167
زیر چشمی او را پاییدم. صدای گفتگو شوخی بچه‌ها سکوت را می‌شکست. او در سکوت خویش به جاده چشم دوخته بود. ناگهان سر برگرداند و متوجه نگاه من شد. تکانی به خود دادم. زود نگاهم را دزدیدم و درحالی‌که در دلم خودم را به باد سرزنش گرفته بودم چشم از شیشه ماشین به نقطه نامعلومی دوختم. چندین بار در طول مسیر مچ همدیگر را حین دید زدن از هم گرفتیم. بالاخره ماشین با تکان‌های شدیدی ایستاد. به مرکز بهداشت که در اول روستا در ابتدای جاده بود رسیدیم. همگی از ماشین پیاده شدیم. بدنم در ماشین خشک شده بود و درد می‌کرد؛ کش و قوسی به خودم دادم. پرچم سبز رنگی روی مرکز بهداشت زده بود و طرح جهادی را عنوان کرده بود. همگی وارد مرکز بهداشت شدیم . خدمه مرکز بهداشت از اهالی همان روستا بود و دو کارشناس بهداشت هم با تجهیزات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #168
با دکتر یعقوبی صحبت کردم، او هم درحالی‌که از شلوغی امروز حسابی کلافه و بی‌حوصله بود، به طرف آن زن رفت و با پرسیدن چند سوال ساده وقتی فهمید حال آن زن خیلی اورژانسی نیست معاینه‌ی او را موکول به فردا کرد و او را به سردی از خود راند. دلم برایش سوخت. قطعاً اگر رابطه‌ی بین من و حسام شکرآب نبود اگر به او می‌گفتم دریغ نمی‌کرد. ناچار به آن زن جوان گفتم:
-‌ برو داخل اون اتاق روبه‌رویی یه دکتر هست. اون می‌تونه کمکت کنه.
زن مستاصل سری تکان داد و بعد از مدت طولانی برگشت و با حالی نگران گفت:
-‌ خیلی سرش شلوغه و خیلی معاینه‌هاش رو طول می‌ده. خانم دکتر داره شب می‌شه. نمی‌شه خودتون بیاید؟
شروع به متقاعد کردن من کرد و با اصرار و التماس از من می‌خواست که خودم بروم. هر چه سعی می‌کردم او را متقاعد کنم من یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #169
برق خوشحالی در چشمانش درخشید. با عجله وسایلم را جمع کردم درون کیفم و گفتم:
-‌ فردا صبح ساعت هشت بیا بهداشت! حالا بدو که جا موندم.
هر دو با عجله از خانه که خارج شدیم نزدیک غروب آفتاب بود وحشت از دیر رسیدن به خانه بهداشت وجودم را در بر گرفت. با عجله دست به جیب‌هایم بردم که گوشی‌ام را پیدا کنم دیدم نیست. کل کیفم را به هم ریختم و باز هم گوشی‌ام را ندیدم. به احتمال زیاد گوشی‌ام در درمانگاه جا مانده بود. مستأصل به دختر گفتم:
-‌ از کجا باید برم؟
استرس من کمی ته دل او را خالی کرد. اما سعی کرد دلداری‌ام دهد و گفت:
-‌ خانم دکتر نهایت اگه نرسیدید یه شب مهمون من هستید.
هر دو دوان‌دوان از کوچه‌ها گذشتیم و به سر جاده رسیدیم. ماشین‌های سنگین بوق زنان می‌گذشتند. قریب به یک ساعت معطل ماشین بودیم اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/8/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
386
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #170
با عصبانیت رویش را از من برگرداند و به طرف روستا رفت. دوان‌دوان به طرفش رفتم و گفتم:
-‌ کجا میری؟
با خشم به من نگاه کرد و گفت:
-‌ میرم ببینم از اهالی روستا کسی هست ماشین داشته باشه به ما قرض بده.
پوزخندی زدم و با تمسخر و گستاخی زیرلب گفتم:
-‌ آره دو دستی تقدیمت می‌کنن.
بدون این‌که به حرفم توجه کند گفت:
-‌ تو هم بمون اون‌جا خوراک گرگ‌ها شو.
از ترس به دنبالش رفتم. سکوتی بین ما بود که هرازگاهی پارس سگ‌ها آن را می‌شکست. خیابان اصلی روستا را بالا می‌رفتیم اطراف پر از باغ‌هایی بودند ‌با حصاری از درختان از جاده باریک روستا جدا می‌شدند. نسیم سرد زمستانی لابه‌لای درختان می‌چرخید و صدای برخورد شاخسارهای لخت درختان با صدای پارس سگ‌ها در هم می‌آمیخت. از ترسم به دنبال حسام چون کودکی که می‌ترسد مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا