- تاریخ ثبتنام
- 20/8/24
- ارسالیها
- 170
- پسندها
- 386
- امتیازها
- 1,963
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #161
یک هفته مانند یک مرده متحرک زندگی کردم. حسام را از همان روز دیگر ندیدم. قطعاً حرفهای من را باور کرده بود.
فردای همان روز جل و پلاسم را جمع کردم و پیش زهرا رفتم. ناچار همه چیز را برای او گفتم. همهی اتفاقات را و حتی رازم و ارتباطم با مادر حسام را برای او فاش کردم. او بدون اینکه سرزنشم کند فقط سعی میکرد دلداریام دهد. چهقدر وجود او برای من در آن شرایط نعمت بود، واِلّا از غصه دق میکردم و میمردم.
در این یک هفته چهقدر خودم را سرزنش کردم، چهقدر اسیر وجدان درد بودم. درونم پر از درد و ناراحتی و دلشوره برای حسام بود. مدام افکار منفی در سرم میتاختند؛ حالا چه میکرد؟ حرفم را باور کرده بود؟! مدام چهرهی او هنگام شنیدن آخرین حرفهایم جلوی چشمانم مجسم میشد و درونم پر از درد میشد. از کاری که...
فردای همان روز جل و پلاسم را جمع کردم و پیش زهرا رفتم. ناچار همه چیز را برای او گفتم. همهی اتفاقات را و حتی رازم و ارتباطم با مادر حسام را برای او فاش کردم. او بدون اینکه سرزنشم کند فقط سعی میکرد دلداریام دهد. چهقدر وجود او برای من در آن شرایط نعمت بود، واِلّا از غصه دق میکردم و میمردم.
در این یک هفته چهقدر خودم را سرزنش کردم، چهقدر اسیر وجدان درد بودم. درونم پر از درد و ناراحتی و دلشوره برای حسام بود. مدام افکار منفی در سرم میتاختند؛ حالا چه میکرد؟ حرفم را باور کرده بود؟! مدام چهرهی او هنگام شنیدن آخرین حرفهایم جلوی چشمانم مجسم میشد و درونم پر از درد میشد. از کاری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.