- تاریخ ثبتنام
- 20/8/24
- ارسالیها
- 190
- پسندها
- 407
- امتیازها
- 2,933
- مدالها
- 5
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #181
صبح که از خواب بیدار شدم هوا بدجور گرفته بود و باد تندی میآمد. هنوز ترس از فیلم دیشب در وجودم مانده بود. امروز هم روز آخر کاری در طرح جهادی بود، هوای گرفته و برفی آن روز، باعث شد کسی به درمانگاه نیاید و ما فرصت جمع و جور کردن وسایلمان را داشته باشیم و هوای بد و خراب و برف و بوران باعث شد که زودتر از موعد مقرر حرکت کنیم و به تهران بازگردیم. تهران هم بشدت هوا گرفته بود و ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بود اما برف آنچنانی نمیبارید و بیشتر باران بود. از سرویس که پیاده شدیم حسام دستم را گرفت و گفت:
- بریم وسایلت رو برداریم و بریم.
به اصرار حسام این کار را کردیم کلید خوابگاه را تحویل سرپرست خوابگاه دادم و کم و بیش بدهیهای آن را که از زهرا قرض کرده بودم، دور از چشم حسام پرداخت کردم و به همراه...
- بریم وسایلت رو برداریم و بریم.
به اصرار حسام این کار را کردیم کلید خوابگاه را تحویل سرپرست خوابگاه دادم و کم و بیش بدهیهای آن را که از زهرا قرض کرده بودم، دور از چشم حسام پرداخت کردم و به همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش