• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #271
زمان به سرعت می‌گذشت و ساعت هشت بهراد به دنبالمان آمد و من در حالی که هنوزم دلم به رفتن به آن مهمانی رضایت نمی‌داد به اجبار سوار ماشین شدم. در طول مسیر نگاه‌های گاه بی‌گاه بهراد را از آینه ماشین به زهرا، را هم حس می‌کردم در حالی که زهرا تمام این مدت در سکوت خود به خیابان‌های شهر چشم دوخته بود.
بالاخره به خانه‌ی پروفسور رسیدیم. تا پایم به آن‌جا رسید تا سر حد مرگ از آمدنم پشیمان شدم و دلم به شور افتاد. از این‌که غرورم را زیر پا له کردم و وارد مجلس آن‌ها شدم درحالی که آن‌ها به جای حقیقت چهره‌ی منفورم را می‌دیدند احساساتم را جریحه‌دار می‌کرد. هزار لعنت به خودم می‌دادم که چرا مقابل سماجت بهراد و زهرا ایستادگی نکردم. زهرا دستم را با اطمینان فشرد و گفت:
-‌ بریم. مطمئن‌باش خوش می‌گذره.
با اکراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #272
سری به علامت تایید تکان دادم او که رفت. با چشم دنبال حسام می‌گشتم و به این فکر می‌کردم که چه اشتباهی بزرگ کردم که او را رها کردم. دیگر خسته شده بودم از احساساتی که درونم را آتش می‌زد. ای کاش می‌گذاشتم زمان این جدایی را رقم بزند. دیگر تحمل این درد را نداشتم. دلم می‌خواست بروم و به او بگویم تمام کند، بس است دیگر! سوختم و خاکستر شدم. دیگر دلم می‌خواست از آن تصمیم برگردم بروم و بگویم دوستش دارم. هرچه شد، شد! دیگر مهم نیست چه پیش می‌آید. در همین افکار بودم که نگاهم جلوی در ورودی روی دکتر شریفی متوقف شد که آراسته و خیلی زیبا وارد و برای لحظه‌ای تمام چشم‌ها به او خیره گشت و بعد از احوال‌پرسی گرم با حمید و مهنوش با اشاره مهنوش گویا با چشم به دنبال کسی در بین جمعیت می‌گشت. دیدن او روانم را به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #273
حمید سری تکان داد و گفت:
-‌ خب! من باید یه کم حسام رو گوشمالی بدم این‌طوری نمیشه. بذار کاری کنم که دل تو هم یه کم خنک بشه.
متعجب نگاهش کردم و او گفت:
-‌ بیا! بیا بریم اون اشک‌هات رو پاک کن، بذار همین‌طور که روی روان تو راه رفت ما هم گوشمالی‌اش بدیم.
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ نه! حمید آخه... .
او اما همچنان مصمم به من خیره شده بود. نگاه مصممش مرا رام کرد و گفت:
-‌ اول برو یه آبی به صورتت بزن بعد هم با یه لبخند ملیح بریم جنگ!
تردیدکنان به او چشم دوختم و ناچار به اصرار او همین کار را کردم. جلوی آینه ایستادم و با دستمال آرایش قبلی‌ام را پاک کردم و در دلم گفتم:
-‌ حمید راست میگه. احساس سوختن به تماشا نمی‌شود.
نفس عمیقی کشیدم و به چشمانم خیره شدم نگاهم رنگ انتقام گرفت. آرایشم را تمدید کردم. این بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #274
سری تکان داد و گفت:
-‌ آره بابا نگران نباش.
نگاهش کردم و دست‌پاچه گفتم:
-‌ بابت همه چیز ممنون! بابت آرامشت درباره اون حقایق تلخی که گفتم. برای کمک‌هات، برای حمایت‌هات و برای هرجا که احساس درد می‌کردم و تو کنارم بودی ممنونم! می‌دونم زبونم واقعاً عاجزه از تشکر لطف‌هات ولی امیدوارم مثل لطف‌هایی که حسام به من کرد، نمک‌نشناسی و گربه صفتی نکنم امیدوارم یه روز تو یه جای درستی بتونم لطفت رو جبران کنم.
لبخند گرمی زد و گفت:
-‌ من هم مثل برادرت!
در همین لحظه خواهر حمید لبخندزنان به طرف ما آمد و کنار ما نشست و صحبت‌های ما در آشنایی با هم بالا گرفت. بعد از شام بهراد و زهرا هم به ما پیوستند و جو با شوخی‌ها و مزه‌پرانی‌های او به خوبی می‌گذشت. بعد از رفتن مهمان‌ها کماکان ما هنوز در جمع بودیم و به خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #275
رسوایی دیشب و حمله عصبی من همه معادلاتی که سر هم کرده بودم به هم ریخت. وقتی چشم باز کردم در اتاق بودم و حمید و بهراد و زهرا و مهنوش بالای سرم بودند. اما من گیج بودم. ده دقیقه اول چیزی به خاطر نمی‌آوردم آن‌ها متاثر نگاهم می‌کردند و گوشه لب حمید کبود و زخم شده بود. زهرا دستم را فشرد و گفت:
-‌ خوبی؟
گیج و منگ به اطراف نگاه کردم همه چیز در نظرم ناآشنا بود، از میز کاری که در اتاق بود و مبل‌های راحتی سفید و دکوراسیون سفید اتاق باعث می‌شد که برای پیدا کردن موقعیتم گیج‌تر شوم و لحظات اخیر را به یاد نیاورم. از روی تخت نیم‌خیز شدم. صدای باران و رعد و برق از بیرون می‌آمد. با فشار دست زهرا حواسم از اطراف پرت شد و با باز شدن در و وارد شدن مادر حمید و آوردن یک لیوان آب کمی تکان خوردم. حمید لیوان آب را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #276
دستش را از دستم کشید، به اتاقش رفت. کمی بعد با یک تیشرت سبز و گفت:
-‌ برو بالا اتاقت عوض کن.
با اکراه از دستش گرفتم و بلند شدم درحالی که شانه‌هایم از هق‌هق‌های گریه چند دقیقه‌ی قبل تکان می‌خورد، به طرف پله‌ها رفتم لباس‌های خیس به تنم سنگین شده بودند به اتاقم رفتم کم و بیش وسایل حسام در گوشه‌گوشه‌ی آن به چشم می‌خورد لپ‌تابش روی تخت بود کت دیشبش کنار دراور نزدیک تخت بود روی تخت کمی جمع شده و نامرتب بود معلوم بود، دیشب و شب‌های قبل را در این اتاق سر کرده بود. در را بستم و لباس‌های خیس را عوض کردم. موهایم خیس‌خیس بود و فر خورده بود تقه‌‌ای به در خورد در را باز کردم و او داخل شد لباس‌های خیس را در دست گرفتم حسام با سشوار به اتاق آمد و مشغول خشک کردن موهایم شد و من در آغوشش گرفتم در حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #277
آهسته زیرلب گفتم:
-‌ قول میدم بهت واقعیت رو بگم.
نگاه من و حسام به هم بود. نگاه او پر از تردید و نگاه من رنگ التماس داشت.
گوشی را با دستانی لرزان به او برگرداندم و به طرف تخت رفتم. سکوت سنگینی میان ما سایه انداخت. کمی که آرام شدم سعی کردم ذهن حسام را از آن منحرف کنم رو به او گفتم:
-‌ شریفی از دروغ دیشب تو خبر داشت؟
سری به علامت مثبت تکان داد و گفت:
-‌ بعد از اون روز اول عید وقتی دیدم تو کوتاه نمیای و داری هردومون رو زجر میدی تصمیم گرفتم با حسادتت تحریکت کنم. می‌دونستم طاقت هیچ‌کسی رو کنار من نداری. نمی‌خواستم این‌جوری از نقطه ضعفت استفاده کنم ولی تو دیگه راهی برام نذاشته بودی وقتی هردوتامون همدیگه رو دوست داریم هیچی نباید مانع می‌شد‌. به دکتر شریفی تمام احساسم رو نسبت به تو، بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #278
گوشه‌ی تخت نشستم و گفتم:
-‌ حسام به نظرت بهراد می‌تونه عاشق بشه؟
حسام درحالی که موهایم را می‌بافت گفت:
-‌ نه بابا این پسره یه روده راست تو شکمش نیست هرکی به این زن بده یا زن این بشه باید به عقلش شک کرد.
-‌ واقعاً؟ بهراد یعنی ممکن نیست عاشق کسی بشه؟
با تمسخر گفت:
-‌ عاشق؟ برو بابا اون هنوز تو بلوغ نوجوونی گیر کرده هیکل فقط بزرگ کرده و الا در حد یه پسر هجده ساله از عشق و عاشقی چیزی نمی‌فهمه.
-‌ با آخرین دوست دخترش چی کار کرد حسام؟
حسام که کار بافتن موهایم را تمام کرده بود گفت:
-‌ فرگل الان گیرت به زن گرفتن بهراد برای چیه؟
-‌ آخه احساس می‌کنم به زهرا علاقمند شده.
با تمسخر گفت:
-‌ کی؟ اون هم زهرا! دختره بفهمه خرخره‌اش رو می‌جوه.
-‌ نمی‌دونم. بهش گفتم به زهرا نزدیک نشو. این دختر با همه فرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #279
مچ دست‌هایم را تکان دادم اما آن را محکم گرفته بود گفتم:
-‌ برو کنار بسه شوخی.
ابروهایی با شیطنت بالا انداخت و گفت:
-‌ شوخی نیست خیلی هم جدی‌ام.
لب به هم فشردم و با شدت بیشتری دست‌هایم را تکان داد تا از چنگال‌های قدرتمندش نجات دهم گفتم:
-‌ کلید رو بده شب شد.
بیشتر دست‌هایم را تکان دادم و چون صیدی که آخرین تلاش‌هایش را برای ادامه‌ی حیات می‌کند تقلا زدم و خواستم برگردم اما او با قدرت خودش مانع شد،
با لحن معترضی گفتم:
-‌ بذارم برم شب شد آخه.
-‌ نمیذارم بری، همین‌جا می‌خوابیم.
تقلا زدم و گفتم:
-‌ برو کنار مردم از گرما.
خنده پیروزمندانه‌ای کرد و پنجه‌هایش دور مچ دستم شل شد و از رویم کنار رفت و گفت:
-‌ باشه بیا برو تا کار دست هردومون ندادی.
تند از روی تخت بلند شدم درحالی که به شدت گرمم بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #280
-‌ این دختر تو روزهای سخت من ان‌قدر مثل پروانه دور و بر من چرخید من چه‌طور الان که به من احتیاج داره ولش کنم.
-‌ من هم تو روزهای سخت مثل پروانه دورت چرخیدم. یادت رفته؟
-‌ حسام اذیت نکن دیگه. تا وقتی که عقد نکردیم من پیش اون می‌مونم.
نیش ترمزی زد و به من گفت:
-‌ تو بگو امشب که میری من یه شب دیگه بخوام تحمل کنم ابداً! بگو دنبال یه هم خونه بگرده.
-‌ مگه به همین سادگیه، مگه میشه به هرکی اطمینان کرد حرف‌ها می‌زنی.
-‌ گفتی بهراد گفته زهرا رو می‌خواد؟
-‌ فکرش هم نکن از آب گل‌آلود بخوای ماهی بگیری.
خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ بخدا پسر خوبیه. به جان مادرم برای ازدواج پسر خوبیه .
-‌ برو برای من رجز نخون فکرش هم نکن بخوای از این موقعیت برای اومدن من سو استفاده کنی من دوست دسته گلم رو به پسرخاله خل و چل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا