- ارسالیها
- 293
- پسندها
- 553
- امتیازها
- 3,113
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #271
زمان به سرعت میگذشت و ساعت هشت بهراد به دنبالمان آمد و من در حالی که هنوزم دلم به رفتن به آن مهمانی رضایت نمیداد به اجبار سوار ماشین شدم. در طول مسیر نگاههای گاه بیگاه بهراد را از آینه ماشین به زهرا، را هم حس میکردم در حالی که زهرا تمام این مدت در سکوت خود به خیابانهای شهر چشم دوخته بود.
بالاخره به خانهی پروفسور رسیدیم. تا پایم به آنجا رسید تا سر حد مرگ از آمدنم پشیمان شدم و دلم به شور افتاد. از اینکه غرورم را زیر پا له کردم و وارد مجلس آنها شدم درحالی که آنها به جای حقیقت چهرهی منفورم را میدیدند احساساتم را جریحهدار میکرد. هزار لعنت به خودم میدادم که چرا مقابل سماجت بهراد و زهرا ایستادگی نکردم. زهرا دستم را با اطمینان فشرد و گفت:
- بریم. مطمئنباش خوش میگذره.
با اکراه...
بالاخره به خانهی پروفسور رسیدیم. تا پایم به آنجا رسید تا سر حد مرگ از آمدنم پشیمان شدم و دلم به شور افتاد. از اینکه غرورم را زیر پا له کردم و وارد مجلس آنها شدم درحالی که آنها به جای حقیقت چهرهی منفورم را میدیدند احساساتم را جریحهدار میکرد. هزار لعنت به خودم میدادم که چرا مقابل سماجت بهراد و زهرا ایستادگی نکردم. زهرا دستم را با اطمینان فشرد و گفت:
- بریم. مطمئنباش خوش میگذره.
با اکراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.