• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #281
زهرا اخم‌آلود روی از من گرفت و به تندی غرید:
-‌ هربار من رو مثل حسام احمق فرض می‌کنی و دروغ میگی فرگل! دروغ عادتت شده. تو عادت کردی برای نجات خودت دروغ بگی و موقتاً خودت رو نجات بدی. به این کار معتاد شدی، ولی نمی‌دونی این دروغ‌ها موقتاً ازت حمایت می‌کنند و عاقبت یه روز این حبابی که برای محافظت از خودت ساختی می‌ترکه و نابود میشه. من اگه مجبورت کردم فقط و فقط به خاطر خودت بوده، بعد از این کاری به کارت ندارم. بدون با این کارت این شادی که الان داری هم زودگذره و دوباره به همون روزهای تلخ برمی‌گردی شاید هم بدتر! دیگه با من حرف نزن فرگل به قدری از دستت عصبانیم که اگه یک کلمه حرف بزنی زبونم تیز میشه و دلت رو می‌شکنم.
این را گفت و با حالت قهر از من روی برگرداند و به اتاقش رفت و در را محکم به هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #282
دوباره پیامی از حسام دریافت کردم: "کارت تموم نشد؟"
حمید از لبخند روی لبم موقع خواندن پیام کم و بیش پی برد و گفت:
-‌ برو، برو مثل این‌که طاقتش تموم شده.
لبخندی زدم و گفتم:
-‌ بازم ممنون حمید.
-‌ خواهش می‌کنم کاری نکردم.
از هم جدا شدیم به حسام پیام دادم و جواب دریافت کردم: "بیا طبقه منفی یک راهروی دوم سمت چپ."
نگاه به ساعت مچی‌ام کردم هنوز ده دقیقه دیگه تا آمدن اتند بالای سر مریض‌ها باقی بود بنابراین با آسانسور به مسیری که آدرس داده بود رفتم.
وارد راهرو خلوت شدم کسی آن حوالی دیده نمی‌شد. کنار اتاق بهداشت محیط ایستادم که درش بسته بود و منتظر حسام بودم. از این‌که پرسنل من و حسام را با هم ببینند استرس زیادی داشتم.
پیام دادم: "کجایی؟ من کنار اتاق بهداشت محیط وایستادم".
همان‌طور به اطراف نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #283
-‌ برو فرگل! حرفت رو نشنیده می‌گیرم که به پسرخاله‌ام این‌جوری تهمت می‌زنی. پسره خیلی وقته این دختره رو می‌خواد از همون دعوایی که سر آسانسور داشتن ازش خوشش اومده نمی‌بینی هی تو بخش قلب پرسه می‌زنه. وقتی این‌ها به هم علاقه داشته باشند تو چیکاره‌ای؟
حرفی نزدم که گفت:
-‌ از احساس زهرا بهش مطمئن شو این بیچاره یه جور بره حرفش رو بزنه.
-‌ گفتی نیازی به دخالت من نیست. پس خودش بره حرفش رو بزنه.
-‌ دختره بهش رو نمیده و الا زودتر از این‌ها بهش گفته بود.
-‌ آهان پسرخاله تو هم که چقدر کم‌روئه و این چیزها حالیشه. چون دختره رو نمیده این هم می‌ترسه؟! برو به یکی این حرف‌ها رو بزن که اون رو نشناسه.
-‌ تو چرا ان‌قدر ادای مادرشوهرها رو درمیاری؟ خب یه کم باهاش حرف بزن این بدبخت هم تکلیفش رو بدونه.
-‌ زهرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #284
از این‌که بالاخره از خر شیطان پایین آمده بود ذوق‌زده به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و بوسه بارانش کردم و او هم می‌خندید .
هنگام خوردن صبحانه گفتم:
-‌ ولی انتظار داشتم دیشب سراغم بیای‌.
-‌ گفتم یه کم گوشمالی‌ات بدم.
-‌ بدجنس.
-‌ فرگل من هنوز صوت مادر حسام رو تو لپ‌تابم دارم. ای کاش زودتر قضیه رو به من می‌گفتی و این اشتباه رو نمی‌کردی.
چای به گلویم پرید و به او گفتم:
-‌ چی؟
-‌ قبلاً دانلودش کرده و نگهش داشته بودم. ایمیلم رو هک کرد و گوشیمم یه مدت بعد هک اون ایمیل وقتی به اینترنت وصل می‌شد هنگ می‌کرد نگو گوشیمم هک می‌کردند. ولی خبر نداشت من قبلاً اون صوت رو تو لپ‌تابم ریختم.
دلخور نگاهم کرد و سرزنش‌بار گفت:
-‌ اگه زودتر به من می‌گفتی من اون صوت رو بهت می‌دادم و کار به این‌جاها نمی‌کشید.
سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #285
پنجره را باز کردم و با خنده به هردوی آنها گفتم:
-‌ خوبه! دیگه نبینم با هم دعوا کنید وگرنه سری بعد کار رو به سقوط از ارتفاع می‌کشونم.
حسام به طرف پنجره آمد و گوشم را گرفت و ملایم پیچاند و گفت:
-‌ از دست تو شیطون مگه میشه فرار کرد.
حمید خندید و من نیز با خنده دست حسام را گرفتم و فشردم و گفتم:
-‌ خب آزادید. بیاید داخل! من هم برم مورنینگ الان شروع میشه.
بعد از آن‌ها جدا شدم دستی تکان دادم و خوشحال دوان‌دوان چون پرنده‌ای که در آسمان‌ها اوج می‌گیرد به طرف بخش خودم رفتم.
شب شام در کانونی گرم میان من و حسام سپری شد چه‌قدر دلم برای آن روزهای با هم بودنمان تنگ شده بود حسام ماهی با استخوان گرفته بود و من گوشت‌های آن را جدا کردم و در ظرفش گذاشتم و یاد و خاطره آن روز را زنده کردیم و کلی خندیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #286
مشتم را به پهلویش حواله کردم و خندیدم و گفتم:
-‌ خیلی بدجنسی حسام.
خندید و گفت:
-‌ جدی دارم میگم. گفتم این انقدر نچسبه که سر یه ماه نشده از خونه به بیرون پرتش می‌کنم.
-‌ آره از اون التماس‌هات برای همخونه شدن معلوم بود.
-‌ اون‌ها رو برای خودت کردم که ممدقلی نیاد بدزدتت و الا کی با تو می‌تونه سر کنه من زیادی خوب بودم باهات راه اومدم.
-‌ وای وای! چه خودش رو تحویل می‌گیره.
خندید و با شیفتگی نگاهم کرد و نگاهم به چشمانش بود و زیرلب گفتم:
-‌ قول میدی ترکم نکنی، هیچ وقت؟ حتی‌ اگه از من متنفر هم شدی و نخواستی با من ازدواج کنی ترکم نکن حسام.
چهره درهم کشید و نیم‌خیز شد و گفت:
-‌ فرگل تو رو خدا تموش کن و بگو! به‌خدا شب‌ها از شدت فکر و خیال و فکر کردن به این موضوع خوابم نمی‌بره بگو مادرم باهات چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #287
حرفی نزد و گفتم:
-‌ راستی بهراد هنوزم تو بخش قلب پلاسه.
-‌ آره بابا! ولی دیگه زیاد نمی‌بینم دور و بر دخترها باشه .به نظر میاد آدم شده یا نمی‌دونم از دخترهای اون‌جا چشمش سیر شده.
-‌ دکتر بیهوشی که تو بیمارستان نمی‌مونه هروقت عمل داشته باشند زنگ می‌زنند بیاد، ولی این بیمارستان رو قرق کرده.
-‌ چه می‌دونم. این پسره همه‌چی‌اش با آدم‌ها فرق داره!
-‌ تو چی هنوزم مثل اون موقع‌ها از اون بدت میاد؟
نیم‌نگاهی به من کرد و بی‌تفاوت گفت:
-‌ نه دیگه برام مهم نیست.
دلم گرم شد و گفتم:
-‌ یعنی دیگه ازش متنفر نیستی؟
-‌ دیگه به رفتارهای جلفش عادت کردم.
-‌ خوبه. همین هم جای دلگرمی داره.
-‌ چرا؟!
از لحن مصمم و جبهه‌ی زهرا ترسیدم و جرات نکردم موضوع را باز کنم و دست‌پاچه گفتم:
-‌ هیچی‌هیچی! فقط می‌خواستم ببینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #288
در حالی که از عصبانیت دود می‌کردم به طرف بیمارستان رفتم.
خلاصه خیلی طول کشید تا بهراد از ذهنم پاک شود و آرامشم را بدست بیاورم. عصر وقتی کارم تمام شد کیفم را روی دوشم انداختم و به طرف خانه می‌رفتم که در خیابان بهراد با ماشینش جلوی راهم را گرفت اهمیتی ندادم انقدر رفت و بوق زد و جلوی راهم را سد کرد که آدم و عالم حواسشان به من جلب شد. ناچار سوار شدم و با لحن طعنه‌آمیزی گفتم:
-‌ تو کی میخوای آدم بشی بهراد؟ حالا زن هم می‌خوای؟
خندید و گفت:
-‌ به‌خدا صبح داشتم شوخی می‌کردم می‌خواستم آستانه تحملت رو بسنجم ببینم چه‌قدره! چون دوستت هم اخلاقش شبیه توئه گفتم ببینم تا کجا دووم میاره.
نگاه تیزی به او انداختم و او بی‌توجه گفت:
-‌ خب حاشیه بسه، بریم سر اصل مطلب.
کلافه پفی کردم و با دو دستم گیجگاهم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #289
دو روز تمام به اصرار بهراد جلو می‌رفتم و هر بار همان جواب تلخ را از زهرا می‌شنیدم تا آخر حسام پا در میانی کرد و خودش شخصاً با زهرا صحبت کرد و متقاعدش کرد که زهرا حداقل حرف‌های بهراد را بشنود. آن روز من و حسام در ماشین، جلوی کافه‌ای که بهراد و زهرا قرار گذاشته بودند منتظر بودیم. به حسام گفتم:
-‌ حالا دعواشون نشه آبروی هم رو ببرند.
خونسرد گفت:
-‌ من نمی‌دونم سیستم شما زن‌ها رو با چی تنظیم کردن که انقدر لجباز و خودرای هستید. تو و دوستت روی دست همه زدید عین یه مامور اعدام یه کم انعطاف ندارید.
-‌ والله یکی می‌خواد به شما یه چیزی بگه، سماجت شما ستودنیه! شما خانوادگی سمجید و تا حرف‌تون رو به کرسی ننشونید ول کن نیستید.
-‌ ما سمجیم؟ الله‌اکبر ببین کی داره این حرف‌ها رو می‌زنه یکی که تو سِرتق بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
6
 
ارسالی‌ها
293
پسندها
553
امتیازها
3,113
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #290
قرار بود حسام از انتخابش برای ازدواج به مادرش بگوید اما در این بین وقتی به رازی که بین ما بود فکر می‌کرد تردیدش از گفتن قصدش برای ازدواج، بیشتر می‌شد. چندین بار از من خواهش کرد که زودتر حقیقت را بگویم اما نمی‌شد. باید مادرش هم بود و مثل من جلوی حسام خرد می‌شد. هرروز و هرروز به حسام یادآوری می‌کردم که دوستش دارم و احساسم به او واقعی است.
شب به او زنگ زدم صدای خسته‌اش از پشت گوشی آمد:
-‌ سلام.
آهسته سلام دادم و گفتم:
-‌ کجایی؟
صدای همهمه‌ای در اطراف می‌آمد که نشان می‌داد در فرودگاه است. گفت:
-‌ فرودگاهم.
-‌ هنوز نرسیده؟
-‌ نه مثل این‌که پروازش با تاخیره اومده. تو چرا نخوابیدی؟ ساعت سه نصف شبه.
-‌ تو بیمارستان کشیکم.
کمی با هم حرف زدیم و موقع قطع کردن به حسام گفتم:
-‌ حسام... .
-‌ بله.
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا