متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #321
دستم را روی سرم فشار دادم. دردی که تیر می‌کشید، و به پشت حدقه چشمم می‌زد گفتم:
- تو هم همون‌طور سمج موندی. این‌ها حاصل سماجت احمقانه خودته! این همه تلاش و سماجتت نتیجه‌اش الان چی شد؟ من و تو خیلی‌وقته که از زندگی هم بیرون رفتیم. من هرچیزی که راجع به تو بود رو دور ریختم. تو اون روزی که رفتی به آغوش اون مادر حیله‌گرت باید می‌دونستی که دیگه سهمی برای برگشت نداری.
با خشم به طرفم آمد و گفت:
- من فقط رفتم حقم رو ازش بگیرم. حقی که با کمک تو از من غصب کرده بود. هنوز هم مثل اون موقع‌ها خودخواهی، کاری که تو با من کردی هم کم نبود به من باید حق می‌دادی که عصبانی باشم. تو اگه زودتر بهم می‌گفتی این بلاها سر هیچ‌کدوم از ما نمی‌اومد. تو اگه از اول با من شفاف بودی ما الان به این‌جا نمی‌رسیدیم! اگه راست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #322
سری تکان دادم و در حالی که صدایم در هیاهوی ماشین‌ها گم می‌شد عقب‌عقب رفتم و گفتم:
- ای کاش برنمی‌گشتی. این‌جا دیگه چیزی برای زنده کردن نداری. من به نداشتنت عادت کردم.
- ولی من نتونستم به نداشتنت عادت کنم. هیچ‌وقت نمی‌تونم.
اشک‌هایم از روی گونه‌ام سر خوردند هوا رو به تاریکی رفته بود چهره‌های درد کشیده ما در هاله‌ای از تاریکی فرو رفته بود و برف ریزی شروع به باریدن کرد. سری تکان دادم و گفتم:
- دیگه وقتی این همه تلخی بین ماست من و تو دیگه هیچ‌وقت "ما" نمی‌شیم. دیگه تلاش نکن. دنیای ما از اول هم جدا بود.
این را گفتم و دسته کیفم را محکم در دستم فشردم و بی‌توجه به او طول آن بزرگراه طویل را طی کردم در حالی که اشک‌هایم تند‌تند از روی گونه‌ام می‌چکیدند. آن‌قدری پیاده رفتم تا به انتهای بزرگراه رسیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #323
صبح با صدای گوشی که از خواب بیدار شدم. در حالی که هنوز در حال و هوای خوابم بودم. با تمسخر زهرخندی زدم و گفتم: آره جون دلت، هنوز هیچی نشده وا دادی اون‌وقت می‌خوای زهر چشم غرور شکسته شده و انتقام سال‌های به باد رفته از زندگیت رو هم ازش بگیری؟! هنوز دو روز از آمدنش نمی‌گذره از هر موضعی که داشتی عقب‌نشینی کردی.
کلافه پتو را کنار زدم و به آشپزخانه برای آماده کردن صبحانه رفتم. اما تمام ذهنم درگیر آن خواب‌ها و او بود. یعنی امروز به بیمارستان می‌آید؟ میثم را چه‌کار کنم؟! به خاطر حماقت‌های من این دوتا هم به جان هم افتادند و حالا هی می‌خواهند خط و نشان بکشند.
غذای برفی را گذاشتم و آماده رفتن شدم. ترجیح دادم امروز کمی پیاده‌روی در خیابان‌های برفی تهران کنم. برف را دوست داشتم. مرا یاد آن روز خوشی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #324
به طرف اتاق خوابم رفتم و تخت را آماده کردم و به پذیرایی رفتم و به او که سیخ سرجایش ایستاده بود و سرفه‌کنان داشت جای‌جای آن خانه شصت و پنج متری را از نظر می‌گذراند گفتم:
- بیا این‌جا یه‌کم استراحت کن.
نگاهش را به من دوخت و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:
- مزاحمت نمیشم.
لبخند تمسخرآمیزی بر لب راندم و گفتم:
- باشه حالا! نمی‌خواد تعارف کنی.
با چند عطسه پاسخ حرفم را داد پالتویش را درآورد آن را از دستش گرفتم به نظرم نم داشت. متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا خیسه؟ مگه دیشب رو برف‌ها خوابیده بودی.
حرفی نزد و سرفه‌کنان به اتاقم رفت. پالتویش را نزدیک بخاری آویزان کردم و به اتاق رفتم او روی تخت نشسته بود و اتاقم را نگاه کرد. کتابی که کنار تخت گذاشته بودم را برداشت و آن را ورق زد و نگاهی به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #325
سوار ماشین شدم و به بیمارستان رفتم. کارهای مربوط به بخش را انجام دادم و با تعدادی از اینترن‌ها به سر و وقت چند مریض و چند دستگاه قلب رفتیم بعد از آن هم ذهنم درگیر حسام بود و چندبار خواستم زنگ بزنم حالش را بپرسم. اما این‌کار را نکردم موقع ناهار میثم را جلوی در اتاقم دیدم. گوشه لبش زخم بود و صورت سبزه‌اش جای کبودی‌ها را نشان می‌داد. خجالت‌زده سلام و احوال‌پرسی کردم و به او تعارف کردم به داخل اتاق بیاید. وارد اتاق که شد گفتم:
- بابت دیروز واقعاً متأسفم همه‌اش تقصیر من بود. باعث این اتفاقات کارهای احمقانه منه.
- تو چرا فرگل، تقصیر اون مرتیکه... .
حرفش را بریدم و سرزنش‌بار گفتم:
- آقای دکتر! خواهش می‌کنم!
نگاهمان در هم گره خورد و من دست‌پاچه موضعم را تغییر دادم و با لحن ملایم‌تری ادامه دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #326
هوا رو به غروب می‌رفت و برف‌ها روی تراس آب شده بود. برفی مدام پرواز می‌کرد و هردفعه یک جا می‌نشست و حرف می‌زد. بلند شدم و او را گرفتم و به قفسش انداختم. سرفه‌های حسام از اتاق به گوش می‌رسید. به آشپزخانه رفتم، حوصله درست کردن شام را نداشتم.
کمی بعد حسام در آستانه در اتاق ایستاد و با چهره‌ی بی‌حال و بی‌رمق سرفه‌زنان گفت:
- میشه لباسم و پالتوم رو بدی؟
از این‌که به یک‌باره تصمیم گرفته بود برود یک آن ته دلم خالی شد اما حفظ ظاهر کردم و با قیافه حق به جانب نگاهش کردم و با لحن نیش‌داری گفتم:
- چی شد؟ فکرهات طبق نقشه پیش نرفت تصمیم گرفتی بری؟
خنده‌ی بی‌جانی روی آن لب‌های رنگ پریده نشست و حق به جانب دست دور سینه حلقه زد و گفت:
- نه نمیرم، سردمه می‌خوام اون‌ها رو بپوشم.
از این‌که زود قضاوت کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #327
جوابش را ندادم. او با لحنی گرفته و غصه‌دار گفت:
- حالا اون سال‌ها گذشتند فرگل، روزهای بهتری می‌تونند بیان. لجبازی رو کنار بذار. با این‌کار می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ اون روزها هم تو و هم من اشتباه کردیم. ولی حق این رو داریم که به هم فرصت بدیم. چرا داری به خودت و من ظلم می‌کنی؟! ما می‌تونیم همه چی رو از نو شروع کنیم. دوباره می‌تونیم همون فرگل و حسام بشیم.
تیز نگاهش کردم خواستم با نگاهم به او بفهمانم که دیگر کافی‌است و ان‌قدر اراده‌ام را سست نکند. دیدن آن چهره‌ای که سال‌ها یک لحظه تماشایش آرزویم بود حالا کنارم بود و من داشتم او را با یک کینه و لجبازی خودخواهانه پس می‌زدم. کسی که حتی وقتی نگاهش می‌کردم و این همه نزدیکم بود، باز هم مرا دلتنگ می‌کرد. آن‌قدر که چشمه‌ی اشکم را به خروش درآورد. چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #328
بعد از این قضیه حسام دیگر به پر و بالم نمی‌پیچید. هفته‌ای دو روز به بیمارستان می‌آمد و بیمارهایش را ویزیت می‌کرد و می‌رفت و گاهی هم برای عمل جراحی به بیمارستان می‌آمد، من هم هر بار که او را می‌دیدم نادیده‌اش می‌گرفتم اما هر بار با دیدنش انگار دلتنگی‌ام بیشتر از قبل می‌شد. انگار دیگر آن خشم و کینه چرکین دیگر زورش به احساسم نمی‌رسید. اما باز هم برخلاف میل دلم رفتار می‌کردم.
چند وقت پیش حمید به ایران آمده بود، قضیه آمدن حسام مثل توپ در فامیل‌هایشان ترکیده بود. حمید کمی با من صحبت کرد و سعی کرد مرا راهنمایی کند. می‌گفت این خشم و کینه، بیشتر دلم را سیاه می‌کند. گذشته‌ها در پشت دیوار گذشته مانده است و بهتر است دلم را با بخشش جلا دهم. اما هر کار کرد نتوانست زمین خشک دلم را با باران نصیحت‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #329
با لحن سردی گفتم:
- وقتی که داشتی ترکم می‌کردی همه‌ی غرور و احساسم رو برات خرج کردم، نفهمیدی! حالا باز هم می‌خوای از یه سوراخ دوباره نیش بخورم؟ تو هنوز همون آدمی! هیچ تغییری تو این سال‌ها نکردی. همون‌قدر خودخواه همون‌قدر سمج!
کیفش را در دستش جابه‌جا کرد و خونسرد بدون این‌که از حرف‌هایم ناراحت شود گفت:
- تو هم تغییری نکردی همون‌قدر لجباز، عصبی و بداخلاق و همون‌قدر خودخواهی، ولی با این حال من هنوز هم دوستت دارم.
- من احساسم بهت تغییر کرده این رو بفهمی خوب میشه.
- بهتره بگی داری سعی می‌کنی احساست رو به من تغییر بدی.
نگاه هردوی ما به هم تابیده شد. درست می‌گفت! احساس من هنوز همان احساس ناب قبل بود و من هر بار با دیدنش پی می‌بردم که از بین بردن این احساس ممکن نیست. نگاهش جدی و مصمم بود انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
711
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #330
یک‌‌هفته از این ماجراها گذشت. میثم به اتاقم آمده بود و غذا را آورده بود که با هم صرف کنیم. حوصله او را هم نداشتم اما سعی کردم به روی خودم نیاورم. در این یک‌هفته حسام را در بیمارستان ندیدم. فقط کم و بیش می‌شنیدم که آمده و بیمارانش را ویزیت کرده و برگشته است. همیشه یک‌جور خودش را نشان من می‌داد اما بعد از آن روز دیگر پیدایش نبود.
میثم نگاهی به من کرد و بعد من‌من‌ کنان گفت:
- دیگه دکتر امینی تلاش نکرد باهات صحبت کنه؟
نگاهم را به او دوختم و خونسرد گفتم:
- برای چی؟
- هیچی، می‌خوام بدونم بعد از اون ماجراها باز مزاحمت شده یا نه؟
آهسته به تلخی گفتم:
- قرار شد تو این ماجراها زیاد وارد نشید.
دست‌پاچه گفت:
- نه! فقط خواستم ببینم دست برداشته یا نه؟!
جوابش را ندادم و ناهار با سکوت سنگینی میان ما صرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
818

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا