متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
712
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #331
یک هفته دیگر هم گذشت. زهرا مرا به خانه‌اش دعوت کرد و آرام‌آرام حرف را به مادر حسام کشید، گفت مادرش به ایران آمده تا بعد از سه سال پسرش را ببیند و با او آشتی کند، می‌گفت حسام بعد از ثبت تحقیقاتش مادرش را برای همیشه ترک کرده و به مقصد نامعلومی رفته بود تا جایی که مادرش با آن همه دب‌دبه و کب‌کبه نتوانسته بود نشانی از او بگیرد. می‌گفت او نیز بعد از رفتن حسام انگار صدها سال پیرتر شده است و آن زنی که می‌شناخت نبود. سپس سربسته اشاره کرد که مادر حسام مایل است مرا ببیند اما با واکنش تند من مواجه شد. از او خواستم که پیغام مرا به او رساند که زنده و مرده من هرگز او را نخواهد بخشید.
از خانه زهرا که بیرون رفتم، چشمانم از شدت گریه سرخ شده بود پنجره را پائین دادم و اجازه دادم و هوای نزدیک بهار به صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
712
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #332
این را گفتم و با بی‌رحمی ترکش کردم. اعصابم از این مکالمه متشنج شده بود. سوار ماشینم شدم و ناراحت و دلگیر به راه افتادم.
شب طبق عادت معهودم کنج تراس کز کردم و به ماه کاملی که چون حفره‌ای پر نور در تاریکی ژرف آسمان خودنمایی می‌کرد، خیره شدم. انگار که در دل تاریکی شب روزنه‌ای از نور پیدا شده و گویای جهانی پر نور در ورای این آسمان تاریک بود.
حرف حسام را به یاد آوردم که می‌گفت غیر از او نمی‌توانم به کسی فکر کنم. راست می‌گفت. او جوری قلبم را از سینه کَنده و با خودش برده بود که من دیگر قلبی برای دوست داشتن کسی نداشتم. باز دلم مملو از گلایه‌های کهنه‌ای بود که هر روز در این سال‌ها برای حسام خیالی می‌گفتم، چه روزهایی که مثل شب تار بود و چه شب‌هایی به بلندی سال را در خیال او گذراندم، هزار بار از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
712
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #333
صبح مقابل تابلوی اسامی پزشکان ایستادم. جای خالی اسم او را دیدم. آهی سوزناک کشیدم و حرفی نزدم. به اتاق ویزیت رفتم و خودم را با ویزیت مریض‌ها و آموزش استاجرها آرام کردم. عصر باز دلم کنترل مرا در دست گرفت و به بالای خاک‌ریز کشاند.
روی سکوی سیمانی زِوار در رفته نشستم و با چانه‌ای که از بغض می‌لرزید به او و خودم فکر کردم. دورادور از زهرا شنیده بودم که مادرش را بخشیده است. آهی عمیق از سینه بیرون دادم و سرم را بالا کردم، به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم که از دور ماشینش را دیدم که به بالای خاک‌ریز می‌آمد. قلبم از دیدن ماشینش با ریتم ناهماهنگی می‌زد. از سر جایم نیم‌خیز شدم؛ ماشینش روی خاک‌ریز متوقف شد. مدت طولانی طول کشید تا او از ماشین بیرون بیاد. زمانی که از ماشین پیاده شد تمام وجودم ضربان قلب بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
712
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #334
با خجالت گفتم:
- نه گوشی‌اش زنگ خورد.
- تو هم فضولیت گل کرد ببینی کدوم دوست دخترشه؟ هان؟
حرفی نزدم و پکر در خودم فرو رفتم. آب‌هویج را به طرفم گرفت، ازش تشکر کردم.
او شروع به خوردن کرد و من به عکس روی صفحه گوشی حسام فکر کردم. عکس مربوط به آن شب در خانهٔ روستایی آن پیرزن بود که من کنار حسام خوابیده بودم و حسام از آن عکس گرفته بود و همیشه می‌گفت به آن عکس علاقه دارد. بغض سمجی در حفره گلویم لانه کرد.
بهراد گفت:
- چرا نمی‌خوری؟
برای فرو خوردن بغضم یک جرعه از آن نوشیدم اما پائین نرفت که نرفت. اشکی شد و از چشمانم فرو چکید و بهراد که با دقت حالات مرا زیر نظر داشت گفت:
- شما دو نفر همه رو خسته کردید. معلوم نیست چه مرگ‌تونه؟ اگه همدیگه رو دوست دارید چرا ان‌قدر همدیگه رو آزار می‌دید. اگر دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
712
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #335
وارد حیاط شدیم. عطر شکوفه‌های درخت گیلاس کهن‌سالی که آن سوتر بود حس می‌شد. در دلم غوغایی بود، عشق چون درخت خشکیده سرما زده‌ای بود که حالا جوانه زده و شکوفه داده بود. از این‌که او را در این خانه‌ی خاطره‌انگیز می‌دیدم قلبم تندتند می‌زد. از پله‌های سنگی بالا رفتیم که صدای زنگ گوشی بهراد بلند شد. بهراد گفت:
- خود ناجنسشه، الو... کجایی دکتر؟... اِی خدا بگم چه کارت نکنه آخه... من ورامینم که... ای خدا... دوباره باید برگردیم؟
نگران نگاهش کردم. بال و پر زدم که چیزی به بهراد بگویم که او گفت:
- گوشی...گوشی... .
نگاهش را به من دوخت و من گفتم:
- گوشی‌اش رو بذار همین خونه، من این‌جا می‌مونم.
کمی مکث کرد و گفت:
- گوشیت رو می‌ذارم خونه ویلایی... آره... تا ادب بشی... بیا خودت بردار ببر... آره... نخیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
336
پسندها
712
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #336
دستم را فشرد. لبخندی زد و گفت:
- دیگه حاضر نیستم یه روز از تو جدا بمونم.
آن شب از هر دری حرف زدیم و تمام دلتنگی‌هایمان را مرور کردیم. آهسته گفتم:
- چند وقت پیش در خونه‌ات اومدم تا شاید ببینمت. هنوز هم تو اون خونه‌ای؟ همه‌اش می‌ترسیدم اون‌جا نباشی و خونه رو فروخته باشی.
لبخندی زد و موهایی که از زیر روسری‌ام بیرون آمده بود را نوازش کرد و گفت:
- اون‌جا رو چه‌طور بفروشم؟! همه زندگی من با تو و روزهای خوبم با تو اون‌جا گذشت.
- باور نمی‌کردم این‌جا رو بخری. راستی از همین پیرزنه این‌جا رو خریدی؟!
خندید و گفت:
- نه پیرزنه دوساله که مرده! من این رو از وارثاش خریدم. یه‌کم تغییرش دادم ولی سعی کردم شکلش همون‌طور باشه. فرگل من دیوانه‌وار دوستت دارم ان‌قدر که هرچی که یاد تو رو برام نگه می‌داشت رو بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
3,078
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #337
1016209_88edb7ba422eea7b14f25976ae21fd5e.jpg
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
818

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا