- ارسالیها
- 336
- پسندها
- 712
- امتیازها
- 4,233
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #331
یک هفته دیگر هم گذشت. زهرا مرا به خانهاش دعوت کرد و آرامآرام حرف را به مادر حسام کشید، گفت مادرش به ایران آمده تا بعد از سه سال پسرش را ببیند و با او آشتی کند، میگفت حسام بعد از ثبت تحقیقاتش مادرش را برای همیشه ترک کرده و به مقصد نامعلومی رفته بود تا جایی که مادرش با آن همه دبدبه و کبکبه نتوانسته بود نشانی از او بگیرد. میگفت او نیز بعد از رفتن حسام انگار صدها سال پیرتر شده است و آن زنی که میشناخت نبود. سپس سربسته اشاره کرد که مادر حسام مایل است مرا ببیند اما با واکنش تند من مواجه شد. از او خواستم که پیغام مرا به او رساند که زنده و مرده من هرگز او را نخواهد بخشید.
از خانه زهرا که بیرون رفتم، چشمانم از شدت گریه سرخ شده بود پنجره را پائین دادم و اجازه دادم و هوای نزدیک بهار به صورتم...
از خانه زهرا که بیرون رفتم، چشمانم از شدت گریه سرخ شده بود پنجره را پائین دادم و اجازه دادم و هوای نزدیک بهار به صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.