متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه تمام من | فاطمه ترکمان کاربر انجمن یک رمان

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ماه تمام من
نام نویسنده:
فاطمه ترکمان
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #درام
687497
کد رمان: 5714
ناظر رمان: Fatima_rah85 Fatima_rah85


1000013433.jpg
خلاصه: داستان "ماه تمام من" ماجرای گریز از عشقی است که عاقبت در پیچ و تاب مسیر زندگی فرگل، ظهور می‌کند. درست در جایی که او از عشق دوری می‌کند، سرنوشتش او را در مسیری پر تب و تاب قرار می‌دهد تا عشق همچون مهتاب در آسمان تاریک زندگیش، طلوع کند. حال آن که ابرهای تاریک دروغ آسمان این عشق مهتابی را در تاریکی‌ها فرو می‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,965
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۲_۱۹۲۲۴۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
عشق‌ مانند ماه است و هرگز پنهان نخواهد ماند. عشق‌های پاک همواره مدیون صداقت و وفاداری‌اند؛ همان‌طور که ماه هرگز پشت ابر نمی‌ماند، عشق نیز هرگز پشت ابرهای دروغ پنهان نخواهد شد. داستان فرگل داستان دختری است که برای نجات پدرش ناچار است در مسیر دو راهی‌ها قدم بگذارد. جایی که عشق او را در مسیر امتحان پیچ و تاب هایی از غرور و جسارت قرار می‌دهد. آن‌چه عیان است، این است که غرور و دروغ تبری تیز به ریشه‌های عشق و باور ما هستند.


نبضی زیر پوست پیشانی‌ام تندتند می‌زد و دردی که در سرم می‌پیچید، به پشت حدقه‌ی چشمانم می‌زد. کلافه انگشتانم را به ته روپوش فشار دادم و خمیازه کشان با گام‌های کشیده و بی‌حوصله از راهروهای کم‌نور و بی‌روح گذشتم. مقابل اتاقم ایستادم و انگشتانم را روی دستگیره در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #4
روی صندلی آبی رنگ مترو ولو شدم تا رفع خستگی کنم. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم فرو بستم. صدای دست‌فروشانی که در مترو جولان می‌دادند و جنس خود را تبلیغ می‌کردند در گوشم پر شده. سرم جولان‌گاه درگیری‌ها و مشغله‌های ذهنی هر روزم شد. شروع به حساب کتاب دخل و خرج این ماه کردم؛ اما در کمال ناامیدی باز هم چیزی برای خرید کتاب نمی‌ماند و دوباره مجبور بودم کتاب‌های کتابخانه دانشگاه را تمدید کنم. باید کم و بیش به فکر یک کار نیمه وقت دیگر باشم تا کم و کسری‌های مخارج تحصیلم را جبران کنم. سه روز در هفته شیفت درمانگا هم لغو شده بود و باید فکری برای این سه روز می‌کردم. تصمیم داشتم به دنبال کار نیمه وقت دیگری باشم که بتوانم از این سه روز باقی‌مانده هم استفاده کنم و کم و کسری‌هایم را جبران کنم. ذهنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #5
مشتی به بازویم زد و گفت:
- وای فرگل، کل اینترن‌ها و رزیدنت‌ها فقط تو نخ این دو تا رزیدنت هستند. من فقط تونستم یکی‌شون رو ببینم. اون هم برادرزاده‌ی پروفسوره! از کنارم رد شد، یه جیگری بود!
- خوبه دوست‌ پسر داری.
خندید و گفت:
- این حرف کل بچه‌هاست! تازه پسر همین پرفسور هم میگن خیلی خوبه! چشم کل دخترهای بیمارستان دنبال این دو تا پسرعموهاست. خیلی دوست دارم اون یکی رو هم ببینم.
سری کلافه تکان دادم و جوابش را با سکوتم دادم. دکتران امینی‌ از رزیدنت‌های سال چهارم و دیگری سال دوم جراحی مغز و اعصاب بودند که آن‌طور که نگار تعریف می‌کرد، رزیدنت سال چهارم از آمریکا به ایران آمده بود. در این مدت همه‌ جا صحبت از او و پسر عمویش بود که مثل نگین توی بیمارستان می‌درخشیدند و گویا هر دو چهره قابل قبول و هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #6
تجربه‌ی قبلی از صحبت‌هایمان تا جایی پیش رفته بود که می‌خواست از تحصیل در پزشکی صرف نظر کند، همین باعث شد که بار عذاب وجدان را به جان بخرم و برای به صرافت انداختن او پیش‌ قدم شوم و علی‌رغم میل باطنی‌ام بخواهم با آینده‌اش به خاطر من بازی نکند و به من مهلت فکر کردن را بدهد. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و جوابی به او ندادم، تا چند لحظه‌ای دیگر کلاس شروع می‌شد، بنابراین به بهانه‌ی آن سعی کردم خودم را از دست او نجات دهم. نگاهم را با تردید به ته راهرو دوختم و با دست‌پاچگی نگاه به ساعت مچی‌ام کردم و گفتم:
- راند ما الان شروع میشه قول میدم سر فرصت با هم صحبت کنیم.
این را گفتم و منتظر عکس‌العمل او نشدم و خواستم با عجله از کنارش بگذرم؛ اما آن‌قدر آشفته بودم که حواسم به کسی که از کنارم می‌گذشت نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #7
سپس به ما اشاره کرد جلو برویم. دلم می‌خواست هرچه زودتر راند او تمام می‌شد. او شروع به توضیح لوپوس کرد و من در فکر تحقیرش دست و پا می‌زدم. بیش‌تر، از این‌که جلوی مریض‌ها سکه‌ی یک پولم کرده بود از او کینه‌ گرفتم، از او نفرت پیدا کردم. کمی بعد از آن حال و هوا بیرون آمدم و متوجه شدم بچه‌ها به طرف بیمار رفتند و علائم را چک می‌کردند دکتر امینی دست در جیب رو پوشش کناری ایستاد و به سوالات بچه‌ها پاسخ می‌داد. باسقلمه نگار به خودم آمدم. نگار گفت:
- عیبی نداره اعصابت رو خرد نکن! ما از این حرفا زیاد شنیدیم.
زهرخندی زدم و سری تکان دادم. سعی کردم خودم را تسلی بدهم. تمام مدت به زور راند او را تحمل کردم. بعد از تمام شدن راند با هم به رستوران کوچکی در نزدیکی بیمارستان برای صرف ناهار رفتیم. تمام راه را یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #8
دو تا عکس با شوخی و خنده از نگار گرفتم؛ بعد به‌ طرف ماشین نگار رفتیم و هر دو سوار ماشین شدیم، نگار در حال جلو و عقب کردن ماشین بود که دکتر امینی در حالی که یک کیف سامسونت روی شانه داشت از پارکینگ گذشت و به سمت همان ماشین لوکس خارجی رفت. سوار شد. با یک حرکت ماهرانه از پارک بیرون آمد و به طرف خروجی رفت. من و نگار با دهان باز فقط به آن‌چه دیده بودیم، خیره شدیم. نگار مجذوب رانندگی او شده بود و من در بهت صاحب ماشین، به این فکر می‌کردم چرا یکی همه‌ چیز دارد و یکی هیچ! نگار گفت:
- لعنتی خودش که هیچ، ماشینش هم هیچ، رانندگیش هم قشنگه! ولی اگه فرهاد نبودها تورش می‌کردم.
با تمسخر گفتم:
- واقعاً در تعجبم که چنین آدمی رو با چنین اخلاق زشتی پسندیدی!
- نه بابا! این امروز روی مود نبود و اِلا اینترن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #9
به دانشگاه رسیدم. نفسی تازه کردم. امروز پنج‌شنبه بود و کلاس‌ یکی از درس‌هایم در دانشگاه تشکیل می‌شد. نگاه به ساعتم کردم هنوز وقت داشتم بنابراین سری به بخش رفاه دانشجویی زدم تا درخواست کار دانشجویی‌ام را پیگیری کنم. خوشبختانه مثل پارسال با درخواست کار دانشجویی‌ام در آزمایشگاه موافقت شده بود، بنابراین به نزد آقای جمشیدی مسئول آزمایشگاه رفتم.
به اتاق آقای جمشیدی رفتم تعارف کرد بنشینم، با دیدن من سری تکان داد و عینک خود را روی چشمانش جا‌به‌جا کرد و گفت:
- خانم دکتر پیگیر کار دانشجویی تو آزمایشگاه بودید. حقیقتاً به خاطر این‌که دیر درخواست کار دانشجویی‌ دادید تو آزمایشگاه جایگزین گذاشتم.
تمام امید من با این حرف او به یک باره در ظلمات ناامیدی فرو رفت. او بعد از مکث کوتاهی و نگاهی گذرا به نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژولیت

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
318
پسندها
663
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #10
در میان هیاهوی دانشکده از چند نفر سراغ دکتر امامی را گرفتم. عده‌ای انتهای سالن را نشان دادند که اتاقش قرار داشت. با گام‌هایی مصمم به طرف آن رفتم، در تلاطم ذهنم سرگردان بودم که در مواجه با او چه‌طور خودم را معرفی کنم و از کجا شروع کنم. مقابل در اتاق نیمه‌ بازش توقف کردم، نفسم را بیرون راندم و تقه‌ای به در زدم، صدای بمی از داخل اتاق اذن ورود را به من داد. در را باز کردم و نگاهم روی مرد حدود پنجاه و پنج ساله و جا افتاده‌ای که بینی درشتی داشت، گیر کرد که پشت میزش درون کامپیوترش فرو رفته بود. نیم‌ نگاهی به من انداخت و منتظر بود تا سر صحبت را باز کنم. سلام لرزانی دادم و گفتم:
- آقای مهندس جمشیدی، مسئول آزمایشگاه دانشگاه گفتند که خدمت‌تون برسم و راجع به کار توی آزمایشگاه باهاتون صحبت کنم.
نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا